رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
داستان 405، قلم زرین زمانه

نگاه

لحظاتی خودش را به بی خیالی می زد، می خواست فراموش کند. لحظاتِ بی خیالی، لحظاتِ شیرینی بود، لحظاتِ رهایی، آزادی، سرخوشی.
شوهرش گاهی به تسلی می گفت

- چیزی نیست عزیزم، می ترسی؟

-نه

- ترس نداره که.

کم کم وقتش شد، مانتویش را پوشید ... وارد مطلب شد، در اتاق انتظار نشست. فقط صدای این چرخ دندان لعنتی که این همه از آن می ترسید و بعد صدای خداحافظی مریض و دکتر. منشی با سر به او اشاره کرد.

بلند شد، حس اصلا خوبی نبود. سلام گفت و روی صندلی مریض نشست، دهانش را باز کرد. احساس غم عجیبی داشت. دکتر دندانها را وارسی کرد:

- همه چیز عالی است. هیچ نیازی به درمان نداره.

خدایا یعنی آن چرخ مسخره را تو دهن من نمی ذاره. چطور می شه توی این دو سال دندون من هیچ فرسودگی نداشته باشه. از شادی نمی دانست چه کار کند، فورا از صندلی بلند شد، خداحافظی کرد. از اتاق بیرون آمد، با خنده ای به شوهرش نگاه کرد، با اشاره سر به در گفت بریم. از پله ها گذشتند، وارد خیابان شدند، از خوشحالی چرت و پرت می گفت، قدمهایش تقریبا به اندازه شیرجه بود. زنی چادری با قیافه ای مهربان از روبرو می آمد، به چشمهای زن خیره شد، می خواست همه خوشحالیش را قسمت کند، از ته دل لبخندی زد، زن هم مهربانانه جواب داد.

بعد از صدای زنگ موبایل، شوهرش جلوتر راه رفت، حرف زدنش که تمام شد گفت:

- فردا شب خونه دوستم دعوتیم.

- فرداشب... فرداشب که آخه....

- تو اصلا حساسیت داری، من می دونم همش بخاطر حسادته حسادت. این جوری که نمیشه، تو انگار اصلا منو نمی شناسی. همیشه، همیشه ی خدا هم همینطوری هستی... اَه ! راه را هم که اشتباه اومدیم باید برگردیم از جلوی مطب ماشین بگیریم.

شوهرش قدمهایش را تند کرد، دوباره شماره ای گرفت و باز با موبایل حرف زد. او آهسته تر رفت، فاصله شان زیاد و زیادتر شد. زن چادری با دو تا نان سنگک از روبرو بر می گشت، به زن نگاه کرد، احساس استیصال می کرد. از کنار زن گذشت.

Share/Save/Bookmark