|
داستان 403، قلم زرین زمانه
بدون نام
سلام پدر
سلام مادر
سلام داداش نازم
حتما همیشه جوابش را داده ام حتما برای یک بار هم که شده خواهر یا فاطمه صدایش کرده ام و بعد زودتر سلام داده ام تا یادم بماند
من کوچکترم .
حتما...
فاطمه چند سالش بود؟
فقط می دانم تلویزیون نگاه می کردم شبکه های پورنو باز بودند و من میترسیدم از پشت دیوار اعتقاد بابا
بخزم و در لهیب شهوت که با نفس های به شمارش افتاده اش بیشتر گر میگرفت برنزه شوم .با این که خدا ترس بودیم ماهواره داشتیم
و زن های همسایه با این که ماهواره نداشتند روشنفکر تر بودند زیرا مولودی داشتند با رقص هایی که ناز لیلا داشت و خنده نوش آفرین
و گاه گاهی ناز فاطمه و خنده او
رقص او وزیباییش که هر پیرزن خشکه مذهب پسر دار را مهمان ناخوانده جشن های زنانه میکرد
فاطمه زیبا بود؟
نمی دانم .بی حیا تر از آن بودم که بتوانم خواهر را سیر نگاه کنم فقط می دانم فاطمه هنوز مانده بود که فاطی شود
قرب و احترامی داشت دختر نمونه دبیرستان بود با ستون های همیشه بیست و سطرهایی که با لذت حس مادری
منتج به جدولی اصیل میشد که حسادت من برادر هم از همواری چشم نواز آن کم نمی کرد .یک روز به من گفت
می دانی اول بودن مثل چیست؟
گفتم نه
جواب داد:مثل وقتی است که توی یه کوچه خلوت تاریک که باد ملایمی هم میوزد بوی سیگار و عطر غافلگیرت کند
واین ...
چقدر خندیدم میدانستم کنایه میزند به همین خاطر اجازه ندادم حرفش را تمام کند
آخر سیگاری شده بودم و عطر را هم شیشه شیشه مصرف می کردم تا هم سنت پیغمبر را به جا آورده باشم و هم مبراء از اتهام شوم
پرسیدم کسی دیگر هم می داند؟
گفت نمی دانم
شبی بود که خوابیدیم و فردایش که بیدار شدیم دختر را در رختخوابش شیزوفرنی یافتیم (یعنی دکترها این طور به ما گفتند). عین وقتهایی که برچسب میزنند
یا بارکد که بله جنس مصرفی شما استاندارد است با کیفیتی که قیمتش را خواهید پرداخت. البته پایه استانداردش را فهمیدیم و آن هم فریادهایی بود
که در پی نجواهایی آرام با مضمون من یار امام زمانم می آمد یا آیاتی از قرآن که به صبر اشاره میکرد .مامان به صرافت چشم زخم افتاد و نبش قبر گذشته
اما چیزی از یاری کردن و پیرو بودن نیافت فقط میدانستیم این هزیان هر چه که هست هجو است فحش است ضرب و شتم است
چه کسی قیمت را پرداخت؟مطمئنا برقهای نگاه که در تقاطع بیست ایستاده بودند با لذت درد که در پی ارگاسم صحنه های پورنو می آمد
همه و همه دروغ یا راست به صرافت افتاده بودند که یار امام زمان کیست چیست یا اصلا اسکیزوفرنی سیری چند؟
صاحب الزمان را چه به فاطمه مان؟آن روز ها به رسم گذشته رویا هم صدایش می کردیم اسمی بود که از بچگی بر رویش مانده بود
چرا؟کسی نمی دانست
کوچکیم و این بدیهی است که بزرگ شویم آن قدر که بفهمیم چرا رویای ما فاطمه میشود چرا آرایش عکس های سیاه و سفید
مامان جای خود را می دهد به رکوعی که رکعت شمار چینی در طلب سجود آن است یا حرمی که اگر وسط هرم آفتاب هم میشد ناگزیر بودیم به رفتن
نه به دستور پدر که بعد ها بابا شد و نه به احترام مادر که که از مرحله مامان بودن هم گذشت نه! رفع تکلیفی بود از چیزی که سرمشق پاک شده اش
به ما رسید
به همین خاطر فاطمه با همه استعدادش نتوانست دوباره بیست بگیرد چون مجبور بود از رد آن چیزی که دیگر نبود رو نویسی کند و البته
معلوم بود که خراب می کند معلوم بود اشتباه می کند واضح بود که اگر سلامی باشد فقط لا را میبیند و لام را پسوند میکند به آنچه که فکر کرده فهمیده
رونویسی کرده وبعد حفظش کرده.باید انتخاب میکرد(این جبر هویت است) .به همین خاطر صبح بعد از آن شب کذا هرچه که سلامش کردم جواب نداد این من را نگران
کرد چون عادت به سلامش داشتم مامان هم پا گذاشت روی مادریش و با هیبت و تواضعی توامان گفت: سلام فاطمه جان حتی بابا هم با محبتی که خاص او نبود
گفت سلام دخترم
اما جوابی داده نشد .فاطمه لال شده بود
و خب من هم رو آوردم به آنچه که فکر می کردم بهترین ترکیب رد های پاک شده است و آن قدر هم باهوش نبودم که فی البداهه بدانم بعد از ذ ل چیست؟این دو حرف هم
قرعه فالم بود پس جایشان را عوض کردم تا هم ابتکاری به خرج داده باشم و هم هویتی خریده باشم آن وقت بعد از ماهها
فکر ماحصل ذهن را تحویل گرفتم
لذط.(آن حرفها را چه کسی سرمشق داد؟)
چه قدر خوشحال بودم سالها به اپیکورها خندیده بودم(پدر این کلمه را زیاد استفاده می کرد)
آن ها را در تضاد با معرفت جهان میدانستم(هر چند که فقط وصفشان راشنیده بودم). در آن روزها و در این روزها (چه فرقی میکند؟)کسی تکلیفش را نمی دانست
حرفها در کنار هم نمی نشستند ولی با آن رد ها میشد خط بطلان کشید بر شیشه های آبجو خاک گرفته بابا که روزگاری تگری بود و حالا در زیر زمین گرم خاطره می انداخت
و سجاده ای که بزرگتر میشد
و خوشبوتر(عطر؟) .بعضی وقت ها یا شاید بعضی سالها کار از خط میگذشت سطل سطل رنگ بود که می پاشیدم تا در گرماگرم هجو فاطمه که عرق شرم و ترس بر پیشانی می گذاشت پنهان شوم
خنک شوم بعضی وقت ها جلوی مردم من را میزد پدر را میزد حتی مامان را و بعد من هم او را میزدم البته این کار سختی بود(چون هیچ وقت به صورتش نگاه نکردم)و بعد
سکوت برقرار میشد ناگهان فریاد میزد: من با بابام خوابیدم من از او بچه دارم و شکمش را نشان میداد راست می گفت بزرگ بود و متورم
اما بارش شیشه نبود قرصهایی بود که هیولایش کرد وبعد هم بی مادر .
روزی که جسد مامان را بر کف اتاق گذاشتند فاطی نه خندید نه گریه کرد فقط نگاه می کرد به آن سیاهه که تابوت را در تمام اتاق ها
می گرداند و اگرنگاهش در پیچ و تاب مسیر گم میشد قد می داد به گردنش تا چیزی را از دست ندهد اما حرکت نمی کرد انگار پیری
بود که در افق و از مکانی برتر به نظاره نمایشی جدید از روزگار نشسته است
مادر زیبا بود؟
...............................
بابا چند سالش بود؟
فقط می دانم سر بر مهر گذاشته بودم و در خلاء بوی سیگار و عطر به انتظار نسیمی بودم که از بالکن هجوم بیاورد تا شاید
مسخ شوم و با ماهیت دیگری سر بلند کنم هر چند مطمئن بودم این سجده آخر است چرا که زهرا هم بازی دوران کودکیم
در اتاق خواب لباسهایش را کنده بود و همین باعث شد بوی عطر و سیگارش بیشتر در هوا پراکنده شود(چه قدر این بو را دوست داشتم)
خواستم به بابا نگاه کنم (سالها بود که سکته کرده بود و از صندلی چرخدارش فقط نگاهم می کرد)خواستم به فاطمه زنگ بزنم که شش ماهی میشد در
آسایشگاه بستری شده بود اما زهرا منتظرم بود اگر دیر می کردم امکان داشت مثل دفعه قبل عریان بیاید جلوی بابا و به من بگوید:
شازده آن قدرها هم رفیق خوبی نبودی که به خاطر تاخیرت فی را بالا نبرم د یالا دیگه
و بابا خندیده بود آن قدر که ترسیده بودم آب دهانش در گلویش گیر کند و خفه شود به همین خاطر یک دستمال سفید روی چشمانش گذاشتم
و برده بودمش بالکن تا چیزی نبیند تا و قتی که باد شدیدی آمده بود و دستمال را با خود برده بود
از صرافت بابا و فاطمه بیرون می آیم در اتاق را به آهستگی باز می کنم و به زهرا سلام می کنم انگشت اشاره ام را با آرامش بر پلک های برنزه شده چشمان درشتش میگذارم
حمد و سوره را می خوانم و بعد به آهستگی می گویم :خدا رحمتت کند بابا
زهرا با تعجب و ترس می پرسد:حال بابات بده؟
جواب میدهم:خیلی زیاد خیلی زیاد ...یعنی نه یعنی...که هلال نوازش دستهایش را بر صورتم حس میکنم میدانم وقت عشقبازی است
میدانم فقر هم آغوشی من با نداری او ثروت میسازد مکنت میسازد خدا میسازد ارتعاش لبهایش نمی گذارد گریه بابا را بشنوم فقط سوز سرما است
هرم گرما است و نسیمی که شاید بوزد
..............
زهرا در سی وشش سالگی هنوز زیبا بود
|
نظرهای خوانندگان
عذر میخواهم من نام این داستان را برایتان
-- بهمنی ، Aug 19, 2007 در ساعت 06:14 AMنوشته بودم و آن هم ذلط است خواهشمند است
نام آن را بگذارید