|
داستان 400، قلم زرین زمانه
آسمان خاکستری است
روز به نیمه رسیده بود که از خواب بیدار شد. چند لحظهای نگذشته بود که به خود آمد. از اینکه باید یک روز دیگر از روزهای گرم و طولانی تابستان را با تنهایی و بیتفاوتی بگذراند حالش بد شد. چشمهایش را بست تا شاید باز هم به خواب رود. ولی ذهنش شروع به کار کرد."بلند شو زن لنگ ظهره! زن باید صبح زود بیدار شه." به پهلوی دیگرش چرخید.
" بیدار شم چه کنم؟" به یاد خوابی که دیده بود افتاد و بهسرعت درتختخواب نشست.
مادربزرگ با همان غدُه بزرگ توی گلویش، همان صدای لرزان و آرام که گویی از لحظه تولد درگلویش خفه شده بود داشت، با او حرف میزد. منظر ایستاده بود، مات و مبهوت به او خیره شدهبود. او حرف میزد ولی منظر هیچ چیز نمیشنید. " یک روز همه اینها تمام میشهود" دست لرزانش را به طرف گلویش برد." این غده دیگه اذیتم نمیکنه، اگه بدونی اینجا چقدر راحتم .اینجا ازاونها خبری نیست." منظر از تختخواب بیرون آمد و زیر کتری را روشن کرد، روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست. چه خواب عجیبی بود، در این چند وقت اخیر به مادربزرگ و زندگیش، غده بزرگ توی گلویش و صدایش که آرام و خفه و لرزان بود زیاد فکر کردهبود. مادربزرگ شیر به شیر میزایید و بچهها یک در میان میمردند . وقتی شنیده بود مادربزرگ شوهرش را ارباب صدا میکرده ، ارباب؟ اول فکر کرده بود چقدر خنده دار؛ مثل بردههای سیاهپوست یا کنیزکانی که خریداری میشوند. اما بعداً تمام تنش لرزیده بود، چقدر وحشتناک . درباره پدربزرگ شنیده بود که مهربان و با سواد بوده. مولانا و حافط میخوانده. سفرههایش از این سر تا آن سر پنج دری همیشه برای مهمانان پهن بود، با بچهها رفتارش خوب بود و ..... پدربزرگی مهربان که در خاطر او نقش بسته بود.
منظر پنج, شش ساله بود که حصبه گرفته بود و امیدی به زنده بودنش نبود. یکی از آن روزها که بیهوش در تختخواب افتاده بود لحظهای چشمش را باز کرده بود و مردی چاق با ریش توپی را دید که دوتا مرغ در دستهایش گرفته و روبرویش نشسته بود. یک تصویر مهربان که با نگرانی به او خیره شده بود. امّا روایت دیگری هم وجود داشت که در خانه مهربان نبود، با دختر میانه نداشت و حرف حرف او بوده.
منظر دستی به زیر موهایش کشید، خیس عرق بود. صدای قدمهای سبکی در راه پله به گوشش رسید به سرعت دوید و در را باز کرد کسی که او فکر میکرد نبود. همسایه بالائی بود. در را بست به آن تکیه داد ای کاش او الان اینجا بود،تا با صدائی پر مهر و لبخند کودکانهاش با او حرف میزد:" مامان جون قربونت برم تو همه چیز منی یه ذره به خودت بیا ..... تو هنوز تمام نشدی.ببین من ورزش میکنم، یادته میگفتی هیکل مرد نباید شل و ول باشه. تو هم به خودت بیا ورزش کن، معاشرت کن، مسافرت برو هر جا بخواهی بری میفرستمت فقط مرگ من افسرده نباش." امّا او نبود، آن صدای صمیمی و مهربان آنجا نبود و او هنوز تنها بود.احساس کرد سرش دارد گیج میرود. هوای دم کرده و پنجرهها بسته و صدای یکنواخت کولر که از صبح تا شب کار میکرد کلافهاش کرده بود. کمکم از جایش بلند شد و سر یخچال رفت لیوانی آب برای خودش ریخت، چندتائی قند در آن انداخت و هنگامی که آن را هم میزد چشمش به روی اشیایی که سالها با او بودند به حرکت درآمد و به یک تابلو خیره شد.جرعهای از آب را خورد. هنوز دستهایش میلرزدیدند. لیوان را به آرامی روی میز جلو کاناپه گذاشت و عینک را به چشمهایش زد. به طرف تابلو رفت. میدانست مثل همیشه تاریخ کشیده شدن آن رنجش میدهد. بیستوسه سال؟ بیستوسه سال پیش دوستش که نقاش قابلی بود برای جشن سالگرد ازدواجشان آنرا به او هدیه کرده بود؛ گلدان گلی پر از گلهای شمعدانی . نیمهای از گل و برگها ایستاده و نیمه دیگر به زیبائی از گلدان سرریز شده بودند و مثل حلقهای گلدان گل را در برگرفته بودند. هر سال به مدت سالهای از دست رفته اضافه میشد و او هم چنان در انزوا و بی تفاوتی به زندگی ادامه میداد. هر چه کرد افکارش به چیز دیگری معطوف شود، نشد.خواب مادربزرگ از یادش نرفته بود. چرا فکر نکند که مادربزرگ خوشبخت و راضی بودهاست؟ پس کسی که در خواب دیده بود آیا مادر نبود؟
مادر شعرهای حافط را از حفظ بود و در تمام سالهای که با هم زندگی میکردند از وقتی او بچه کوچکی بود آنها را زمزمه میکرد و در ادامه آواز بسیار غمانگیزی میخواند.
او سالار خانه بود. هر چه میگفت حکم بود. مادر قصّه بلد نبود، نوازش هم بلد نبود. از صبح زود بیدار میشد و کار میکرد، همهی مسئولیتها به گردن او بود. در چشمهای او که هرگز بهکسی نگاه نمیکرد نفرت و بیزاری موج میزد. بعدازظهر وقتی ظرفهای نهار را میشست کار تمام میشد. او ازپلهها بالا میآمد ومینشست و میگفت " منظر برو جعبه آرایشم را بیار". و منظر که تمام روز را به امید این لحظه میگذراند، میدوید. عاشق آن جعبه مخملی زرشکی رنگ بود، آن را میآورد و جلوی مادر میگذاشت. مادر آینه را در میاورد و شروع به آرایش میکرد و منظر با یکدنیا عشق و آرزو،تمام حرکات او را نگاه میکرد، عاشق خرت و پرتهای داخل جعبه بود. مادر وقتی آرایش میکرد به نظرش زیباترین زن دنیا میشد، مثل هنرپیشهها. وقتی آرایش تمام میشد بازهم او بود که حق داشت جعبه را بجای خود خودش برگرداند و او با جعبه به صندوق خانه نیمه تاریک میرفت مینشست و به آرامی جعبه مخمل و زوار طلایی دور آنرا نوازش میکرد و گاهی زبانک طلایی آنرا باز میکرد و یواشکی سرخاب را بر میداشت و به گونه هایش میمالید. میشد یکروز او هم بتواند یک جعبه مخمل آرایش مثل آن داشته باشد؟ بعد از آرایش، مادر آرامتر میشد و دیگر در چشمهایش آن حس نفرت و انزجار بهچشم نمیخورد. یکی دو ساعت که میگذشت مادر شروع میکرد سربهسر پدر گذاشتن "منو به زور به تو دادن نه قیافه داری نه پول، تازه جای بابام هم هستی ." و
آنقدر میگفت تا با اینکه پدر مرد آرامی بود آن رویش بالا میآمد . آن وقت هر چه دم دستش
بود بهطرف او پرت میکرد سماور با آبجوش، قیچی و بادبزن. منظر تنش شروع به لرزیدن
میکرد . مادر ناسزا میگفت و میرفت که به پدر حمله کند. منظر در حالیکه اشک میریخت به پدر التماس میکرد "بابا نزنش، تو زور داری نزنش."
لحظهای بهخود آمد و برای آنکه اشکش جاری نشود از تابلو جدا شد و بهطرف زنگ در رفت و گوشی افاف را برداشت. نکند زنگ خراب باشد." ممکنه بچهها بیاین و فکر کنن ا خونه نیستم." همین هفته پیش بود که پسرش امیر تلفن کرده بود "مامان من پائینم در را باز کن." در را باز کرده بود و امیر به محض ورود گفته بود "گوشت هم که سنگین شده! یکربعِ دارم زنگ میزنم! باید یک سمعک کوچولو برات بخرم." و او همیشه ناراحت میشد، گُر میگرفت، باز هم ایراد باز هم متلک. هر وقت میآمدند صدتا ایراد میگرفتند، بعد هم میگفتند
"شوخی کردیم فقط میخواهیم کمی بخندی؛ اصلا میدونی چیه مامان ما باید up to date باشه باید از همه مامانها بیشتر بدونه.
" یا "این چه لباسی پوشیدی مثل پیرزنهای هشتاد ساله شدی زود بدو برو عوضش کن! بهبه چه صندل قشنگی. حتما از دستت در رفته." هر وقت خوانندهای میخواند اصرار داشتند "بگواسمش چیه؟ این همان آهنگیِ که تو خیلی دوستش داری. یاالله بگو، اول اسمش "ج" است.
"جیم براون"براوو جیمزبراون" انگار تمام دنیا را بهشان دادهبودند، میخواستند او را سرحال آورند.
از گرما و صدای یکنواخت کولر کلافه شده بود. کولر را خاموش کرد و بهطرف پنجره روبه خیابان
رفت تا بلکه این سکوت شکسته شود؛ پنجره را باز کرد هوای گرم و پر از دوده با صدای بوق ماشینها که همه عرض و طول خیابان را گرفته بودند تو ذوقش زد. نگاهی بهاسمان انداخت. کوهها زیر پردهای ضخیم از آلودگی هوا ناپیدا شده بودند.همه چیز آن بالا خاکستری بود. باز نگاهی به پایین به خیابان انداخت، ماشینها آنقدر بههم چسبیده بودند که بهنظر میرسید دارند یکدیگر را هول میدهند. میخواست پنجره را ببنددکه یک ماشین گلزده توجهش را جلب کرد. با کنجکاوی بهان خیره شد اه ماشین عروس.
مردی پشت رل نشسته بود که گویا داماد بود شق و رق بود، هر از گاهی سرش را به طرف راست میچرخاند و چیزی میگفت و همانطورآرام سرش را بر میگرداند انگار میترسید آرایش موهایش بهم بخورد. کمی که جلوتر آمدند تور سفید لباس عروس همه ماشین را پر کرده بود منظر هرچه سعی کرد تا شاید عروس را ببیند، نتوانست. با خود فکر کرد آیا خوشبخت میشوند؟ چه قدر زمان میگذرد تا مرد چوبش را بهدست گیرد و یا چقدر طول خواهد کشید تا چند زن صیغهای اینطرف و آنطرف بنشاند. شاید هم خوشبخت شوند.ناخودآگاه همه زندگیها و عروسیها را با زندگی خودش مقایسه میکرد.
روز عروسیش، توی آرایشگاه کارش تمام شده و آماده رفتن بود. دل توی دلش نبود." چرا دیر کرده؟" وقتی زنگ در را زدند دلش هوری ریخت پائین. عاشق بود .در باز شد و داماد بهسرعت چند پله را بالا آمده و با تعظیم کوتاهی دست او را بوسیده بود. توی دل منظر یک مهمانی جداگانه،جشنی جدا از همه جشنها برپا بود. این یک مهمانی مخصوص بود. داماد او را بهطرفراست ماشین همراهی کرد، در نشستن کمکش کرد ، لباسش را با احتیاط مرتب کرد و در ماشین را بست.ماشین کورسی قرمز رنگی بود. وقتی پشت رل نشست منظر پر سیده بود "خودت پشت رل میشینی؟" "عزیزم انتظار داری عروس به این زیبائی را به دست کس دیگری بسپارم؟ تازه ببین این ماشین جای دو نفر بیشتر نداره. آرایش موهات خراب نمیشه تور سرت چادره؟"منظر لبخندی زدهبود "راستش من خجالت میکشم".
مردم بوق میزدند و دست تکان میدادند. او از شدت خوشحالی خوشبختی داغ شده بود. "مبارکه " ، " ایول بابا تو دیگه کی هستی؟ هم ماشینت خوشگلِ و هم عروست." احساس او شادی همراه با غرور بود .فکر میکرد پرنسسی است که شاهزاده او را به قصر خود می برد.
چشمهای منظر دیگر ماشین عروس را ندید. شاهزاده رویاهای او هم بالاخره آمده بود، ولی نه با اسب. او همه آنچه خوبان داشتند بهتنهائی داشت. دیوانهوار عاشق هم بودند هر لحظه که فکر میکرد سالها در کنار او زندگی خواهد کرد دلش از خوشحالی غنج می زد. فقط او را میدید. یک روز دوستی که آنها را بههم معرفی کرده بود، گفته بود " به نظر نمیرسید اینقدر زرنگ باشی ، خوب تکهای تور زدی! تو رستوران بهجای اینکه پول بده امضإ کرد." منظر خجالت کشیده بود و گفتِ "یعنی پول نداشت.؟" "نه خانم، مثل اینکه از وسط ده آمدهای ؛ بیش از حد احساساتی و رمانتیک بود ولی چیزی نگذشت که همه چیز تغییر کرد و آن شاهزاده رویاها ،عشق و ظاهر زیبا و امضاء صورتحسابها همهاش قلّابی از آب در آمد. او مرد خوش سر و زبانی بود که همهاش یک دروغ بزرگ بود. مردی ضعیفالنفس، عیّاش با ظاهری عالی و جیب خالی. اولین بار که ماسکش کنار رفت ، بخاطر نرفتن منظربه خانه مادر شوهر محکم توی صورتش زده بود ، تازه این اول ماجرا بود او هم یک اربابزاده از آب درآمده بود. دل منظر برای خودش می سوخت ولی بازهم باور نمیکرد. روزبروز زندگی بدتر و بدتر شد تا یک روز او کمربندش را بیرون کشید و جلوی بچهها... . و منظر برای هرکس درد دل میکرد ناباورانه نگاهش میکردند،و نمیتوانستند بفهمند آن مرد مودب و با شخصیت که جلوی خانم ها تعظیم میکرد دستشان را می بوسید و برای مدتی کوتاه آنها را در یک رویای زیبا فرومیبرد چه هیولای ظالمی است.
کلاغی با قار قار بلندخود کنار پنجره نشست و با قار قار بلندتری پرواز کرد و رفت. مادر
میگفت:" کلاغ خوش یمن و است و جغد بد یمن" روزی که دختر کوچولوئی بود و با مادر از
خرید برمی گشتند، جغدی روی تیر چراغ برق نشسته بود از صدای نالهاش مادر وحشت زده شده "خاک بر سرم شد حتما خبر بدی آوردهان. " وقتی به خانه رسیدند ، پدر لباس مشکی پوشیده بود ؛ خبر آورده بودند پدر بزرگ سکته کرده و فوت کرده است.
کلاغ رفت و او فکر کرد شاید خبر خوشی بیاید. باز نگاهی به آسمان کرد، کوه کاملا ناپیدا بود و همه چیز همچنان خاکستری.
از پنجره فاصله گرفت و بیاد آنروزهایی افتاد که آسمان هنوز آبی آبی بود ، نه از این آبی ها ،
آبی آسمانی ؛ هرکس میخواست رنگ آبی زیبایی را مثال بزند میگفت مثل آسمان، آبی آسمانی.اودختر بچه کوچکی بود که زندگی پر هیجانش از غروب آفتاب شروع میشد، از عصر منتظر بود مادربگوید" حالا بریم رختخواب ها رو پهن کنیم ." شبهای زیبای زندگی او از غروب آفتاب شروع می شد. او با دستهای کوچکش با لشت ها را میآورد ؛ وقتی همه چیز روبراه میشد روی رختخواب ها غلت میزد و بالا و پایین میپرید و منتظر بیرون آمدن ستارهها میشد. بعد از شام وقتی برای خوابیدن به پشتبام می رفتند آنقدر با ستاره ها قصه میساخت و در رویاهایش به آنها سفر میکرد که نمیفهمید چه وقت خوابش برده. وقتی بزرگتر شد جای خوابش را جدا کرد و در آن طرف خرپشته تنها میخوابید و در آن تنهایی لذتبخش رویاهایش را می ساخت و کتابهایش را باز میکرد و داستانهای عاشقانه را زیر نور چراغ توی کوچه میخواند و هنگامی هم که ماه چهارده بود، نور برای خواندنش دو برابر میشد. بعضی وقت ها پدر از آنطرف خر پشته می گفت
"دختر کور میشوی توی این نور کم ، بگذار برای فردا مگر روز را ازت گرفته اند ؟" و او
جواب میداد "چشم، چشم پدر دیگر نمی خوانم." ولی آهسته ادامه می داد ، آهسته ورق می زد و بعد کتاب را می بست و با خود فکر میکرد حتما پدر پیر شدهاست."این آسمان پر ستاره و مهتابی چه ربطی به روز گرم و طولانی تابستان داره." به ستاره هایی که در زمینه سورمهای آسمان برق میزدند خیره می شد. چه رویاهای زیبایی که نداشت، شاهزاده سوار بر
اسب از کدام ستاره خواهد آمد ؟ آن ها درشت و نزدیک بودند ، فکر میکرد اگر یک نردبان خیلی بلند داشت و یا یک لوبیای سحر آمیز سبز میشد و بالا می رفت تا بتواند از نزدیک آنها را ببیند و ستارهای برای خودش بچیند.
غروب شده بود بازهم به پنجره نزدیک شد آسمان هم چنان گرفته بود هیچ ستارهای کورسو نمیزد. کوه همچنان ناپیدا بود. چراغ هایی تک و توک در امتداد کوه روشن بود. صدای زنگ در خانه دو،سه بار پشت هم آمد و افکار منظر شکسته شد ، در را باز کرد، خانم همسایه بود " پسرتان پای تلفن است می گفت هر چه به خانه زنگ می زند کسی گوشی را بر نمیدارد" "یعنی الان پای تلفن است؟ " " بله" . گوشی تلفن را برداشت،" ولی اینکه سالمه."
شانه بالا انداخت و به منزل خانم همسایه رفت ، گوشی تلفن را دستش دادند" الو، الو نوژن؛ منم مامان "ولی هیچ جوابی از آن طرف نیامد. گوشی تلفن را به خانم همسایه داد" کسی نیست؛
حتما قطع شده." خانم همسایه به اصرار چایی را که برایش آورده بود را دستش داد و از او خواست بنشیند. چای را خورد و تشکر کرد و بهخانه برگشت.
دیگر هوا تاریک شده بود ، دستش را بهطرف پریز چراغ برد که تمام چراغها را روشن کند،
که ناگهان همه چراغ ها روشن شدند و صدای خواندن "تولدت مبارک " دسته جمعی را شنید ، گیج شده بود. پسرها و عروسش هر کدام از گوشهای بیرون آمدند. صدای پارس توله سگی بگوشش رسید و چشمش به سبدی افتاد که با مخمل زرشکی و نوارهای باریک طلایی تزیین شده بود.
اشکی که از گوشه چشمهایش راه افتاده بود تا به روی گونه بریزد، با لبخندی که تمام صورتش را باز کرده بود در گوشه لبها محو شد.خواست طرف سبد برود پچ پچهای در گوشش گفت "اول لباست را عوض کن، خوشگل بشوی، بعد". او به طرف اتاق دوید و یکی از بهترین لباسهایش را پوشید ، وقتی آمد کیک روشن بود. خیلی سریع شمعها را فوت کرد و بچهها و عروسش را بوسید و به طرف سبد زیبا رفت و توله سگ را از آن بیرون آورد و او را بغل کرد "بچه ها خیلی دوستان دارم." امیر گفت:" سه ماهه ست اسمش لاکی است ولی تو چه اسمی دوست داری؟"
چشمهایش را بست و بهیاد زوربای یونانی افتاد و گفت "زوربا ، زوربا لاکی." منظر سگ را
محکم بغل کرده بود و بخودش چسبانده بود. نوژن گفت:" یک چیز دیگر، باید هر روز بیرون
ببریش و از این ماتمکده بیرون بیایی. " امیر گفت :" غذاش رو هم غذاهای خودت بده ولی
حتما اسکلت پخته جزوش باشه. واکسنهایش را حتما سر موقع بزنی ، راستی زیاد نباید حمامشکنی تربیت او خیلی مهم است مبادا لوسش کنی و........ "
منظر نگاهی به عروسش انداخت و هر دو به هم لبخند زدند.
|