|
داستان 396، قلم زرین زمانه
هالهي هميشگي
«شما كه داخل ميشويد، دست از هر اميدي بشوييد»
دانته، كمدي الهي، كتاب دوزخ
من هميشه در سردابهاي ميميرم كه خزههاي سبز و قرمز، ديوارههاي آهكياش را پوشاندهاند و بعد دوباره رگهاي نيليرنگ نبضگاهم برهم دوخته ميشوند تا كه همراز و دمساز آن ناگفتههايي شوم كه حرف به حرف و واژه به واژهي وجودم را ساختهاند .
مشتْ پشت ِمشتْ كوبيدهام تا كه سقف چوبي تابوتم را بازهم شكسته باشم. پنجهْپنجهْ بر خاك كشيده و پسشان زدهام و دوباره كفنپوش از گورم برخاستهام تا نوك قلمي كه بر تن كاغذ لغزيده، خاكها را از تنم پاك كرده و جامهام را كه هيچگاه برايم كهنه و پوسيده نشده، بَرَم بپوشاند.
قدمهايم هميشه نه تند بودهاند و نه آهسته. با همان گامها از در طاقداري پا بيرون گذاشتهام كه بالايش تصويرم بر رخام بزرگ وكبودي حك گرديده و دوباره آن بارگاه را ديدهام كه اندكاندك محو شده و خاك كوليدهنشدهي گورستانها باز جايش را گرفته.
ژرفناكي اندوهي، تيرگي جوهر ريخته بر كاغذ شده و ديگر بار، مهتاب تلخي بر بلنداي قامتم نور ميتراواند و چشمهسار پيش رويم دوباره جوشيدن ميگيرد تا جرعهاي ا ز آن بنوشم و در زلالي آبش خيره جفت چشمهايم شوم.
حرفها و نقطههايي كه پيش هم چيده ميشوند تا همتاي همهي پيغامبرندهها، قدم در راهي گذارم كه خالقشان حكم كرده و دوباره مسافريام كه سايهی لرزانش بر سنگريزههاي كورهراهي ميلغزد و با تلخي مهتاب ميآميزد. ميروم تا كه دوباره سحر گاهي باشد پشت آن شبپيماييهاي سخت و عسير. باز تنديس مفرغيم بر دروازه ورودي لبخندهي مردهاي برايم ميچكاند و در پيچ و خم نخستين كوچه است و ميان هياهوي باد كه ديگر بار ميشنوم: «مات است، كدر است همه چيز...انگار پردهاي پيش چشمهايم باشد...»
به عادت هميشه، سر را ميچرخانم تا دخترك را ببينم كه آشنايست برايم و همواره اوست كه اول بار خبر دارم كرده و اما هيچگاه، به جايم نياورده; چرا كه ميثاق كلماتش اين بوده است.
بيآرام و شوريده باز ميگويد كه ببندم چشمهايم را و اندكي بعد كه پلكهارا ميگشايم، پرسان از چهرهاش ميشود كه مات ميبينمش يا زلال.
-پلكهايت را بتكان ...قطره اشك كه بلغزد پايين، آن هالهي مات هم پاك ميشود.
-هر كه،هر چه اشك ريخته، دوايش نشده تا حالا
همينها را ميگويد و بعد گريان و اشكريزان دويده و دور ميشود و باز هم نميپرسم از خود كه ميان اين همه جا وگاه واژهها چه شده به اين نقطه در آمدهام تا ازنقشبندي حروفش بر سپيدي برگ، پيشاپيشي خبري را بازشناسم .
حرفها در كام هر كه ميبينم غلت ميخورد و تف ميشود به صورتم كه :
-هالهي ماتي است ...
- هر چيز و هر كس به پيشم كدر است ..
- رنگ فرزند را نديدهام ...
- چهره مادر حجاب تيرهاي دارد ..
.
.
.
از پويه دويدن كلك است و تنها همين است كه نقشي بر پيكرهام تراشيده شده تا چشمهايم، شنگرفي چشمهايي را يابد كه ازاعماقشان كلمهنشده ها را دانستهاند .
ديگر جزيي از آنهايم و مهمان نوازند، حتي با آن رنگ ماتي كه چشمانشان به همه چيز ميپاشد. يكايك پيشم آمدهاند بيآنكه اين رفت و گذار جاويدان، گرد خستگي به چهرههاشان نشانده باشد و باز خيرهخيره هم را نگاه كردهايم؛
-درمان بردردهايي!
و ديگرباره شب تاريكي است كه راه ميافتيم. رستهاي دراز به پشت سرم كه اشتياق برديدن آسمان مه نگرفته، راهيشان كرده. گفته بودم برايشان راه صعب است و دشوار؛ سستي قدمها به مقصد نميرساند و باز هميشه به هنگام سپيدهدمان است كه رسيدهايم.
اولينشان كه انجام داده بود، هالهي مات از پيش ديدههايش پاك شده و بعدش بهبود يكبهيكشان بود كه در بطن آب به تماشاي چشمهايشان نشستند.
به كامراني جلاي چشمها، بزم و سروري همواره به پا كردهاند و برروي دستهايشان از شوق، سه مرتبه به هوا پرتاب شدهام و باز روي همان دستها فرود آمدهام و بعد بنياد شدن واژه پشت واژه است كه معمار تنديس مفرغينم شده؛ تنديسهي هيبتانگيزي كه به پاسداشتم و پيش روي دروازه، استوار و پابرجا برافراشتهاند.
و حالا حرفهاي پيدا و پنهان شان از رخسارهي خورشيد و مهتاب و جملهي ديدنيهاست؛ بي حجاب آن هالهي مات.
آن مادر باز مي گويد : «رنگ فرزند را ديدهام...»
آن فرزند دوباره ميگويد: «چهرهي مادر را بيهيچ حجاب تيرهاي تماشا كردهام...»
.
.
.
رنگ آب، رنگ خاك، رنگ مينو و گيتي از شبديزي آن گرد سترده شده است و ديگر بار است كه برآييني باستان چوبها را برهم كومه ميكنند و از سرسپاسگزاري، نازش هيمه انداختن برآن هيزم بهرهام ميشود و آتشي سترگ سر به چرخ گردون ميكشاند تا كه هلهله و جوش و خروشها از بين واژهواژههاشان به گوش رسد.
دلافروزي آتش است كه دوباره برتن ورقي مي تابد و اصيل و بديل گمگشته در تاريكناي جمله ها را از پاكي شرارههاش باز ميشناساند.
دستها به دست هم و حلقهوار گرد آتش ميچرخند و من نيز گوشهاي بر سپيدي برگ و روشن از آن زبانه ها، شريك سرورشان بودهام تا آن هنگامهاي كه به ناگاه، يكي دستها را برچشم گذاشته و فغانكشان دور ميشود و اندكي بعد، مردي و سپس زني هم، آنگونه جيغ و فريادكشان بر زمين ميافتند.
هميشه در اين جاي جمله پرسيدهام و باز پرس و جوهايم است كه علت را عيان ميكند كه چشمهاشان تاب نور آن شرارهها و تلأ لو پارهآتشهاي سوزنده را نياورده، چرا كه عادت مألوف بيناييشان، تاريكي و ماتي بوده است و مجرم منم كه گناهش جلاي ديدههاييست كه تاو تماشاي رقص آتش ندارد و بايست دستگير و پابند گردم و دوباره در آن سردابه، ميري زنجير بدست و اسيرم.
نگهبان كاسه زنگار گرفتهي غذا را كه به داخل ميسراند مي گويد: «اينجايي تا آن وقت كه دوباره مثل گذشته آن هالهي مات را گرد همهي چيزها و كسها ببينم»، و در عمق چشمهام خيره ميشود تا كه كلامنشدهي ديگري را بيابد.
شامگاهي شايد بوده باشد و محو تماشاي آن خزهها و ديوارهها، كه ديگر بار رگهاي نيلي نبضگاهم به سايش سريع و برّان تيغهاي شكافته ميشود تا كه باز يكايكشان سراغم آيند و از كبرياي قطرهقطرههاي خون به چشم سرمه كشند تا علاجي ديگر باشد و آن حجاب مهآلودهي مات دوباره پيش چشمهاشان آيد.
و لابد باز دختركي به وقت سحرگاهان، ايستاده در خم اولين كوچه، و به هر نو رسيدهاي گفته: «مات است، كدر است همه چيز...» ، تا كه دوباره آن رستهي طويلشان، شبراههاي را بپيمايد و اين بار خاك ترك خورده و خشكيدهاي باشد جاي زلالي آن آب و حالاست كه پيكرهي گنديدهام را از آن سردابه بيرون كشيده و ميشويند و بعد، پيش همان چشمهي تشنه و زير خروارها خاكش نهان مي شوم.
يادبادم برايشان، بارگاهيست كه سردرش تصويرم را، بر رخام بزرگ و كبودي دارد و باز چرخش كلكيست كه آن رگهاي تيغ خوردهي نبضگاهم را ميدوزد و دوباره جوهر، خون ابدي رونده در ياختههام ميشود؛ كه درد و آرنگي برچيدهام تا كه هستي و پيدايي يافتهام.
|