رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 396، قلم زرین زمانه

هاله‌ي هميشگي

«شما كه داخل مي‌شويد، دست از هر اميدي بشوييد»
دانته، كمدي الهي، كتاب دوزخ

من هميشه در سردابه‌اي مي‌ميرم كه خزه‌هاي سبز و قرمز، ديواره‌هاي آهكي‌اش را پوشانده‌اند و بعد دوباره رگهاي نيلي‌رنگ نبض‌گاهم برهم دوخته مي‌شوند تا كه همراز و دمساز آن ناگفته‌هايي شوم كه حرف به حرف و واژه به واژه‌ي وجودم را ساخته‌اند .
مشتْ پشت ِمشتْ كوبيده‌ام تا كه سقف چوبي تابوتم را بازهم شكسته باشم. پنجهْ‌پنجهْ بر خاك كشيده و پسشان زده‌ام و دوباره كفن‌پوش از گورم برخاسته‌ام تا نوك قلمي كه بر تن كاغذ لغزيده، خاكها را از تنم پاك كرده و جامه‌ام را كه هيچگاه برايم كهنه و پوسيده نشده، بَرَم بپوشاند.

قدمهايم هميشه نه تند بوده‌اند و نه آهسته. با همان گامها از در طاقداري پا بيرون گذاشته‌ام كه بالايش تصويرم بر رخام بزرگ وكبودي حك گرديده و دوباره آن بارگاه را ديده‌ام كه اندك‌اندك محو شده و خاك كوليده‌نشده‌ي گورستانها باز جايش را گرفته.

ژرفناكي اندوهي، تيرگي جوهر ريخته بر كاغذ شده و ديگر بار، مهتاب تلخي بر بلنداي قامتم نور مي‌تراواند و چشمه‌سار پيش رويم دوباره جوشيدن مي‌گيرد تا جرعه‌اي ا ز آن بنوشم و در زلالي آبش خيره جفت چشمهايم شوم.

حرفها و نقطه‌هايي كه پيش هم چيده مي‌شوند تا همتاي همه‌ي پيغام‌برنده‌ها، قدم در راهي گذارم كه خالقشان حكم كرده و دوباره مسافري‌ام كه سايه‌ی لرزانش بر سنگريزه‌هاي كوره‌راهي مي‌لغزد و با تلخي مهتاب مي‌آميزد. مي‌روم تا كه دوباره سحر گاهي باشد پشت آن شب‌پيماييهاي سخت و عسير. باز تنديس مفرغيم بر دروازه ورودي لبخنده‌ي مرده‌اي برايم مي‌چكاند و در پيچ و خم نخستين كوچه است و ميان هياهوي باد كه ديگر بار مي‌شنوم: «مات است، كدر است همه چيز...انگار پرده‌اي پيش چشمهايم باشد...»

به عادت هميشه، سر را مي‌چرخانم تا دخترك را ببينم كه آشنايست برايم و همواره اوست كه اول بار خبر دارم كرده و اما هيچگاه، به جايم نياورده; چرا كه ميثاق كلماتش اين بوده است.

بي‌آرام و شوريده باز مي‌گويد كه ببندم چشمهايم را و اندكي بعد كه پلكهارا مي‌گشايم، پرسان از چهره‌اش مي‌شود كه مات مي‌بينمش يا زلال.

-پلكهايت را بتكان ...قطره اشك كه بلغزد پايين، آن هاله‌ي مات هم پاك ميشود.

-هر كه،هر چه اشك ريخته، دوايش نشده تا حالا

همينها را مي‌گويد و بعد گريان و اشك‌ريزان دويده و دور مي‌شود و باز هم نمي‌پرسم از خود كه ميان اين همه جا وگاه واژه‌ها چه شده به اين نقطه در آمده‌ام تا ازنقشبندي حروفش بر سپيدي برگ، پيشاپيشي خبري را بازشناسم .

حرفها در كام هر كه مي‌بينم غلت مي‌خورد و تف مي‌شود به صورتم كه :

-هاله‌ي ماتي است ...

- هر چيز و هر كس به پيشم كدر است ..

- رنگ فرزند را نديده‌ام ...

- چهره مادر حجاب تيره‌اي دارد ..

.

.

.

از پويه دويدن كلك است و تنها همين است كه نقشي بر پيكره‌ام تراشيده شده تا چشمهايم، شنگرفي چشمهايي را يابد كه ازاعماقشان كلمه‌نشده ها را دانسته‌اند .

ديگر جزيي از آنهايم و مهمان نوازند، حتي با آن رنگ ماتي كه چشمانشان به همه چيز مي‌پاشد. يكايك پيشم آمده‌اند بي‌آنكه اين رفت و گذار جاويدان، گرد خستگي به چهره‌هاشان نشانده باشد و باز خيره‌خيره هم را نگاه كرده‌ايم؛

-درمان بردردهايي!

و ديگرباره شب تاريكي است كه راه مي‌افتيم. رسته‌اي دراز به پشت سرم كه اشتياق برديدن آسمان مه نگرفته، راهي‌شان كرده. گفته بودم برايشان راه صعب است و دشوار؛ سستي قدمها به مقصد نمي‌رساند و باز هميشه به هنگام سپيده‌دمان است كه رسيده‌ايم.

اولينشان كه انجام داده بود، هاله‌ي مات از پيش ديده‌هايش پاك شده و بعدش بهبود يك‌به‌يكشان بود كه در بطن آب به تماشاي چشمهايشان نشستند.

به كامراني جلاي چشمها، بزم و سروري همواره به پا كرده‌اند و برروي دستهايشان از شوق، سه مرتبه به هوا پرتاب شده‌ام و باز روي همان دستها فرود آمده‌ام و بعد بنياد شدن واژه پشت واژه است كه معمار تنديس مفرغينم شده؛ تنديسه‌ي هيبت‌انگيزي كه به پاسداشتم و پيش روي دروازه، استوار و پابرجا برافراشته‌اند.

و حالا حرفهاي پيدا و پنهان شان از رخساره‌ي خورشيد و مهتاب و جمله‌ي ديدنيهاست؛ بي حجاب آن هاله‌ي مات.

آن مادر باز مي گويد : «رنگ فرزند را ديده‌ام...»

آن فرزند دوباره مي‌گويد: «چهره‌ي مادر را بي‌هيچ حجاب تيره‌اي تماشا كرده‌ام...»

.

.

.

رنگ آب، رنگ خاك، رنگ مينو و گيتي از شبديزي آن گرد سترده شده است و ديگر بار است كه برآييني باستان چوبها را برهم كومه مي‌كنند و از سرسپاسگزاري، نازش هيمه انداختن برآن هيزم بهره‌ام مي‌شود و آتشي سترگ سر به چرخ گردون مي‌كشاند تا كه هلهله و جوش و خروش‌ها از بين واژه‌واژه‌هاشان به گوش رسد.

دل‌افروزي آتش است كه دوباره برتن ورقي مي تابد و اصيل و بديل گمگشته در تاريكناي جمله ها را از پاكي شراره‌هاش باز مي‌شناساند.

دستها به دست هم و حلقه‌وار گرد آتش مي‌چرخند و من نيز گوشه‌اي بر سپيدي برگ و روشن از آن زبانه ها، شريك سرورشان بوده‌ام تا آن هنگامه‌اي كه به ناگاه، يكي دستها را برچشم گذاشته و فغان‌كشان دور مي‌شود و اندكي بعد، مردي و سپس زني هم، آنگونه جيغ و فرياد‌كشان بر زمين مي‌افتند.

هميشه در اين جاي جمله پرسيده‌ام و باز پرس و جوهايم است كه علت را عيان مي‌كند كه چشمهاشان تاب نور آن شراره‌ها و تلأ لو پاره‌آتشهاي سوزنده را نياورده، چرا كه عادت مألوف بينايي‌شان، تاريكي و ماتي بوده است و مجرم منم كه گناهش جلاي ديده‌هاييست كه تاو تماشاي رقص آتش ندارد و بايست دستگير و پابند گردم و دوباره در آن سردابه، ميري زنجير بدست و اسيرم.

نگهبان كاسه زنگار گرفته‌ي غذا را كه به داخل مي‌سراند مي گويد: «اينجايي تا آن وقت كه دوباره مثل گذشته آن هاله‌ي مات را گرد همه‌ي چيزها و كسها ببينم»، و در عمق چشمهام خيره مي‌شود تا كه كلام‌نشده‌ي ديگري را بيابد.

شامگاهي شايد بوده باشد و محو تماشاي آن خزه‌ها و ديواره‌ها، كه ديگر بار رگهاي نيلي نبض‌گاهم به سايش سريع و برّان تيغه‌اي شكافته مي‌شود تا كه باز يكايكشان سراغم آيند و از كبرياي قطره‌قطره‌هاي خون به چشم سرمه كشند تا علاجي ديگر باشد و آن حجاب مه‌آلوده‌ي مات دوباره پيش چشمهاشان آيد.

و لابد باز دختركي به وقت سحرگاهان، ايستاده در خم اولين كوچه، و به هر نو رسيدهاي گفته: «مات است، كدر است همه چيز...» ، تا كه دوباره آن رسته‌ي طويلشان، شب‌راهه‌اي را بپيمايد و اين بار خاك ترك خورده و خشكيده‌اي باشد جاي زلالي آن آب و حالاست كه پيكره‌ي گنديده‌ام را از آن سردابه بيرون كشيده و مي‌شويند و بعد، پيش همان چشمه‌ي تشنه و زير خروارها خاكش نهان مي شوم.

ياد‌بادم برايشان، بارگاهيست كه سردرش تصويرم را، بر رخام بزرگ و كبودي دارد و باز چرخش كلكيست كه آن رگهاي تيغ خورده‌ي نبض‌گاهم را مي‌دوزد و دوباره جوهر، خون ابدي رونده در ياخته‌هام مي‌شود؛ كه درد و آرنگي برچيده‌ام تا كه هستي و پيدايي يافته‌ام.

Share/Save/Bookmark