رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 391، قلم زرین زمانه

سنگ پروني با نون اضافه

- كنار حوض توي محوطه دانشگاه ؛ موتورهوندا را
نگه داشتي . كلاه ايمني سرت بود . ناگهان يك چيزي وزي كرد و از بغل گوشم گذ شت . نزديك بود بيفتم

دست انداختي زير بغلم تا نيفتم . سرت را بالا كردي . هيچ چيز نديدم . سنگ كه مي انداختند؛ يكي به سرم

خورد . مي خواستم گريه كنم . گفتي: گريه نكن تا ببينم‏ كي سنگو انداخت. گفتم: فكر كنم هر كي بوده اشتباهي

زده . شايد از پشت بام مي اندازه . گفتي: اوني كه پشت ستون ايستاده مي ندازه . نمي دانم براي چي؟ .

موقع راه رفتن پاهايم دست خودم نبود . يك رگه خون ازلاي موهايم تا روي لبهايم دويده بود . ترسيدي .

با دستهايت لبهايم را سرخ كردي . موقع راه رفتن پاهايم دست خودم نبود . نزديك بود بيفتم . با خنده گفتي :

- شست پات نره تو چشمت .

- همان موقع از تو پرسيدم : نرگس دانشجوي كدوم دانشگاهيه؟ .

گفتي : جندي شاپور . ديگر حرفي نزدي . وفت نداشتي حتا نگاهم كني . ابروهاي پرپشتت را از پشت تلق

كلاه ايمني ديدم . تو خنديدي و جايي كه سرم شكسته بود . نشانت دادم . گفتم : دلم نمي خواد با اين وضع

برم جلو دانشگاه . گفتي : اينكه اشكالي نداره رفيقي دارم كه كلينيك داره . بذار بهش تلفن كنم . بعد گفتي:

اما گفته وقت ندارم . سرم شلوغه . گفته يه موقع بيارش كه مشتري نداشته باشم . بهش گفتم: دوست ندارم

وقتي سرمو پانسمان مي كنه . كسي اونجا باشه . خنديدي . گفتي: دوستم دكتره گفته حالا كه اين جوره .عصر

بيارش يه كاريش مي كنم

- انجا ايستاده بودي يك نفر از پشت ستون سنگ مي انداخت و فرار مي كرد .

استادها كلاس درس را تعطيل كرده بودند و تو حياط با پلاكارد ايستاده بودند . دختر ها و پسرها دستشان

را روي سرشان گرفته بودند تا سنگ روي سرشان نخورد . چند نفر را ديدم سر و صورتشان خوني بود .

تو گفتي : اينا كه صورتشونو با دستمال بستن از گروهاي سياسي دانشگاه هستن و بعضيام پشت گوني شن

و ماسه با تفنگ ايستادن چون دانشگاه تعطيل شده به انقلاب خدمت مي كردند . تو درگيري نمي دونم چرا

بعضي از دانشجويان دستشان را روي سبيل خود گرفته بودن و از پشت نرده اهني فرار مي كردند. فرياد

زدي و به يكي گفتي : ابرام سگ سيبيل . اما او توجهي نكرد و پا گذاشت د فرار .

رفتيم به گوشه محوطه . چند دانشجو نشريات تركمن صحرا را مي فروختند .

- زير درخت نشسته بوديم . روي درخت يك نفر نوشته بود : من يه فيل خرم . و تو زيرش

نوشتي : يه فيل پرنده . قاه قاه خنديدي . شنيده بودم كه هر كسي را اعدام مي كنند او را به درخت مي بندند.

خواستي مرا به درخت به بندي و تير بارانم كني . اما محض خنده به جاي گلوله توي خشابت فشفشه گذاشتي

اما من نمي دانستم و زهره ترك شدم . از خواب بيدار نمي شوم . توي بيداري راه مي روم . حتا قاتل خود

را نمي شناسم . پيش دوستت همان دكتره رفتيم . مي خواست سنگ ريزه هاي لاي موهايم مانده بود بيرون

بياره . يادت نيست . همان روز توي دانشگاه گفتي برايت از دوستم وقت گرفتم . گفتم : غصه نخور عباس

مثل در امامزادس نه كند نيه نه سوزندنيه . مي خندي .

- هر چي لگد مي زني و هر چي تكانم مي دهي . از خواب بيدار نمي شوم . خواب هم يك جور مرگ

موقت است . قا تل اخرين فشفشه را به پايم شليك مي كند . اما نكند خواب از انگشت پاي ادميزاد وارد

مي شود . پاهايم سر شده و نمي توانم راه بروم . از بس راه رفته ام . فكر مي كنم تا اخر عمرم نتوانم

كفش پايم كنم . تو چشمهايم زل زدي و خنديدي . دستمالي از جيبت بيرون اوردي و دستت را كه خاكي

شده بود . پاك كردي و بعد با اب غبار تنم را شستي . به انگشت پاهايم نگاه كردي كه بيش از اندازه

بزرگ شده بود . دلت را از خنده گرفتي .

- گوشه انباري خرت و پرت هاي اضافي را جا به جا مي كنم .

خانه تكاني داريم . سال فيل است اشاره كردي به يك فيل پرنده و خند يدي . مانند روزي كه زير درخت

نشسته بوديم . دكمه هاي پيراهنت را باز مي كني . به اسمان نگاه مي كني . هميشه هر وقت توي دانشگاه

متينگي بود . سعي مي كردي يك گل سرخ را هر جوري شده تو جيب مانتوي يكي از دانشجويان بگذاري

ان موقع بود كه خيلي از كارت لذت مي بردم . چون دختره هيچي نفهميد . ميگفتي : موقع مرگ هم توي

- د ر روايات است كه - جيب ادم فرشته هاي اسمان گل مي گذارند . بعد به سوي دروازه گورستان رفته

تا مشايعت او را به چشم ببيند .

- توي گورستان انگشت بزرگ و تاول زده پايم را مرده شوي مي بيند

و مي ترسد . مي گويد : اين كه ادميزاد نيست . نمي دونم چرا هر كاري مي كنم انگشت پايش تو قبر

جا نمي گيرد .

- از اينكه اين اتفاق سر اغاز دوستي من و تو باشد . خوشحالم . حالا سر مزارم

با هم مي نشينيم و با سنگ چند بار مي زني . روي سنگ گورم كه نوشته اند : به خاطر اذ يت هااي كه

به تو كردم . ياد ت است به تو مي گفتم: بچه ازار . ولي ظاهرت هميشه گول زنك بود . سنگ هااي كه

انداخته بود ند . مي دويدي و از لاي مو هاي نرگس در مي اوردي . نشانم مي دادي .

- روي تپه كه د يدمت . اعتنااي نكردي . رفتم پايين تر . بد جوري اتشي شده بودم .

عباس كله مسي خدا لعنت ات كند . هر چي بود . هر چي اتش بود از گور تو يكي بلند مي شد . اگر تو

نبودي من هيچوقت با نرگس اشنا نمي شدم و به خاطرش اين قد رمكافات نمي كشيدم . با دست و پنجه

ضعيفم از نرده فلزي پل بالامي روم . خاطر نرگس همان جا توي دانشگاه به دلم نشست . لا مصب اين

عباس كله مسي و قتي به راه رفتنت نگاه مي كرد .مي خواستم كله اش را بكنم . مي روم بالاتر . د يدم

هوا پس است . همه بچه ها ديگر هم امده بود ند بالاي پل و چشم دوخته بودند به من . يكي از بچه ها

راه رفتنت را تقليد مي كرد و بقيه بچه ها مي خند يدند .او چادر سرش بود . خواستم دنبالشان كنم . اما

منصرف شدم . وقتي به عقب نگاه كردم بچه ها غيبشان زده بود . با ترس و لرز به سمتش رفتم . ان

موقع نرگس تازه دانشگاه قبول شده بود .عاشقش شده بود م . چند بار د يگر او را روي پل د يد م اما

بي توجهي مي كرد .كلاسورش را توي د ست محكمتر گرفته بود و جوابم را نمي داد . چند بار عباس

د وستم گفته بود با موتور دور و ور دانشگاه برويم و جلسات سخنراني را به هم بزنيم . اما من د يگر

د ست و د لم به اين كار نمي رفت . چند بار خواستند اخراجم كنند . هيچ اهميتي ندادم . برگشتم و به

دكه ساندويچي كنار شط رفتم . صاحب دكه مرا نمي شناخت . با قيافه اي عبوس گفت :

- چي مي خواي ؟ .

- هيچ چي . يه كوكتل .

و قتي ساند ويچ را اماده كرد و داد به د ستم . گفت :

- سياه يا نارنجي ؟ .

- يعني چي ؟ .

- غريبه اي ؟ .

- اره .

- اينجا همه چيز سياه است يا نارنجي . مخصوصا نوشايه هاش .

ساندويچ را كه به نيش كشيدم گفت:

- نون اضافه بدم ؟ .

- نه .

ساندويچم را كه خورد م . دلم مي خواست به مسجد دانشگاه بروم . دو ركعت نماز بخوانم . روي

سجده بيفتم و تا قيامت همانجور باقي بمانم . يادت است گفته بودي : سرمو كه با سنگ زدند شكستند

چقد ر دلم سوخت . مي خواهم بگويم : خدايا توبه . در سراشيبي خيابان اسفالته به راه مي افتم . از

كوچه پس كوچه ها عبور مي كنم . گويي تا بحال اين كوچه ها را ند يده ام . تو محله كوت عبدالله

دنبال خانه نرگس مي گردم . اما هر چه مي كنم پيدا نمي كنم . باز رفتم به بيابانهاي اطراف و بچه

ها را مي بينم و با انها شروع كرد يم به سنگ اندازي . هر كه سنگ را دورتر مي انداخت

برنده مسابقه بود و نفر بازنده بايستي او را تا خانه اش روي كول مي گرفت . وقتي روي

دوش عباس بودم . مي دانستم كه ديگر عباس زنده نيست و ان عكس هم عكس نرگس نيست.

بلكه عكس يك پرنده است . اما خاطره اش هميشه در ذهنم باقي خواهد ماند .

Share/Save/Bookmark