|
داستان 391، قلم زرین زمانه
سنگ پروني با نون اضافه
- كنار حوض توي محوطه دانشگاه ؛ موتورهوندا را
نگه داشتي . كلاه ايمني سرت بود . ناگهان يك چيزي وزي كرد و از بغل گوشم گذ شت . نزديك بود بيفتم
دست انداختي زير بغلم تا نيفتم . سرت را بالا كردي . هيچ چيز نديدم . سنگ كه مي انداختند؛ يكي به سرم
خورد . مي خواستم گريه كنم . گفتي: گريه نكن تا ببينم كي سنگو انداخت. گفتم: فكر كنم هر كي بوده اشتباهي
زده . شايد از پشت بام مي اندازه . گفتي: اوني كه پشت ستون ايستاده مي ندازه . نمي دانم براي چي؟ .
موقع راه رفتن پاهايم دست خودم نبود . يك رگه خون ازلاي موهايم تا روي لبهايم دويده بود . ترسيدي .
با دستهايت لبهايم را سرخ كردي . موقع راه رفتن پاهايم دست خودم نبود . نزديك بود بيفتم . با خنده گفتي :
- شست پات نره تو چشمت .
- همان موقع از تو پرسيدم : نرگس دانشجوي كدوم دانشگاهيه؟ .
گفتي : جندي شاپور . ديگر حرفي نزدي . وفت نداشتي حتا نگاهم كني . ابروهاي پرپشتت را از پشت تلق
كلاه ايمني ديدم . تو خنديدي و جايي كه سرم شكسته بود . نشانت دادم . گفتم : دلم نمي خواد با اين وضع
برم جلو دانشگاه . گفتي : اينكه اشكالي نداره رفيقي دارم كه كلينيك داره . بذار بهش تلفن كنم . بعد گفتي:
اما گفته وقت ندارم . سرم شلوغه . گفته يه موقع بيارش كه مشتري نداشته باشم . بهش گفتم: دوست ندارم
وقتي سرمو پانسمان مي كنه . كسي اونجا باشه . خنديدي . گفتي: دوستم دكتره گفته حالا كه اين جوره .عصر
بيارش يه كاريش مي كنم
- انجا ايستاده بودي يك نفر از پشت ستون سنگ مي انداخت و فرار مي كرد .
استادها كلاس درس را تعطيل كرده بودند و تو حياط با پلاكارد ايستاده بودند . دختر ها و پسرها دستشان
را روي سرشان گرفته بودند تا سنگ روي سرشان نخورد . چند نفر را ديدم سر و صورتشان خوني بود .
تو گفتي : اينا كه صورتشونو با دستمال بستن از گروهاي سياسي دانشگاه هستن و بعضيام پشت گوني شن
و ماسه با تفنگ ايستادن چون دانشگاه تعطيل شده به انقلاب خدمت مي كردند . تو درگيري نمي دونم چرا
بعضي از دانشجويان دستشان را روي سبيل خود گرفته بودن و از پشت نرده اهني فرار مي كردند. فرياد
زدي و به يكي گفتي : ابرام سگ سيبيل . اما او توجهي نكرد و پا گذاشت د فرار .
رفتيم به گوشه محوطه . چند دانشجو نشريات تركمن صحرا را مي فروختند .
- زير درخت نشسته بوديم . روي درخت يك نفر نوشته بود : من يه فيل خرم . و تو زيرش
نوشتي : يه فيل پرنده . قاه قاه خنديدي . شنيده بودم كه هر كسي را اعدام مي كنند او را به درخت مي بندند.
خواستي مرا به درخت به بندي و تير بارانم كني . اما محض خنده به جاي گلوله توي خشابت فشفشه گذاشتي
اما من نمي دانستم و زهره ترك شدم . از خواب بيدار نمي شوم . توي بيداري راه مي روم . حتا قاتل خود
را نمي شناسم . پيش دوستت همان دكتره رفتيم . مي خواست سنگ ريزه هاي لاي موهايم مانده بود بيرون
بياره . يادت نيست . همان روز توي دانشگاه گفتي برايت از دوستم وقت گرفتم . گفتم : غصه نخور عباس
مثل در امامزادس نه كند نيه نه سوزندنيه . مي خندي .
- هر چي لگد مي زني و هر چي تكانم مي دهي . از خواب بيدار نمي شوم . خواب هم يك جور مرگ
موقت است . قا تل اخرين فشفشه را به پايم شليك مي كند . اما نكند خواب از انگشت پاي ادميزاد وارد
مي شود . پاهايم سر شده و نمي توانم راه بروم . از بس راه رفته ام . فكر مي كنم تا اخر عمرم نتوانم
كفش پايم كنم . تو چشمهايم زل زدي و خنديدي . دستمالي از جيبت بيرون اوردي و دستت را كه خاكي
شده بود . پاك كردي و بعد با اب غبار تنم را شستي . به انگشت پاهايم نگاه كردي كه بيش از اندازه
بزرگ شده بود . دلت را از خنده گرفتي .
- گوشه انباري خرت و پرت هاي اضافي را جا به جا مي كنم .
خانه تكاني داريم . سال فيل است اشاره كردي به يك فيل پرنده و خند يدي . مانند روزي كه زير درخت
نشسته بوديم . دكمه هاي پيراهنت را باز مي كني . به اسمان نگاه مي كني . هميشه هر وقت توي دانشگاه
متينگي بود . سعي مي كردي يك گل سرخ را هر جوري شده تو جيب مانتوي يكي از دانشجويان بگذاري
ان موقع بود كه خيلي از كارت لذت مي بردم . چون دختره هيچي نفهميد . ميگفتي : موقع مرگ هم توي
- د ر روايات است كه - جيب ادم فرشته هاي اسمان گل مي گذارند . بعد به سوي دروازه گورستان رفته
تا مشايعت او را به چشم ببيند .
- توي گورستان انگشت بزرگ و تاول زده پايم را مرده شوي مي بيند
و مي ترسد . مي گويد : اين كه ادميزاد نيست . نمي دونم چرا هر كاري مي كنم انگشت پايش تو قبر
جا نمي گيرد .
- از اينكه اين اتفاق سر اغاز دوستي من و تو باشد . خوشحالم . حالا سر مزارم
با هم مي نشينيم و با سنگ چند بار مي زني . روي سنگ گورم كه نوشته اند : به خاطر اذ يت هااي كه
به تو كردم . ياد ت است به تو مي گفتم: بچه ازار . ولي ظاهرت هميشه گول زنك بود . سنگ هااي كه
انداخته بود ند . مي دويدي و از لاي مو هاي نرگس در مي اوردي . نشانم مي دادي .
- روي تپه كه د يدمت . اعتنااي نكردي . رفتم پايين تر . بد جوري اتشي شده بودم .
عباس كله مسي خدا لعنت ات كند . هر چي بود . هر چي اتش بود از گور تو يكي بلند مي شد . اگر تو
نبودي من هيچوقت با نرگس اشنا نمي شدم و به خاطرش اين قد رمكافات نمي كشيدم . با دست و پنجه
ضعيفم از نرده فلزي پل بالامي روم . خاطر نرگس همان جا توي دانشگاه به دلم نشست . لا مصب اين
عباس كله مسي و قتي به راه رفتنت نگاه مي كرد .مي خواستم كله اش را بكنم . مي روم بالاتر . د يدم
هوا پس است . همه بچه ها ديگر هم امده بود ند بالاي پل و چشم دوخته بودند به من . يكي از بچه ها
راه رفتنت را تقليد مي كرد و بقيه بچه ها مي خند يدند .او چادر سرش بود . خواستم دنبالشان كنم . اما
منصرف شدم . وقتي به عقب نگاه كردم بچه ها غيبشان زده بود . با ترس و لرز به سمتش رفتم . ان
موقع نرگس تازه دانشگاه قبول شده بود .عاشقش شده بود م . چند بار د يگر او را روي پل د يد م اما
بي توجهي مي كرد .كلاسورش را توي د ست محكمتر گرفته بود و جوابم را نمي داد . چند بار عباس
د وستم گفته بود با موتور دور و ور دانشگاه برويم و جلسات سخنراني را به هم بزنيم . اما من د يگر
د ست و د لم به اين كار نمي رفت . چند بار خواستند اخراجم كنند . هيچ اهميتي ندادم . برگشتم و به
دكه ساندويچي كنار شط رفتم . صاحب دكه مرا نمي شناخت . با قيافه اي عبوس گفت :
- چي مي خواي ؟ .
- هيچ چي . يه كوكتل .
و قتي ساند ويچ را اماده كرد و داد به د ستم . گفت :
- سياه يا نارنجي ؟ .
- يعني چي ؟ .
- غريبه اي ؟ .
- اره .
- اينجا همه چيز سياه است يا نارنجي . مخصوصا نوشايه هاش .
ساندويچ را كه به نيش كشيدم گفت:
- نون اضافه بدم ؟ .
- نه .
ساندويچم را كه خورد م . دلم مي خواست به مسجد دانشگاه بروم . دو ركعت نماز بخوانم . روي
سجده بيفتم و تا قيامت همانجور باقي بمانم . يادت است گفته بودي : سرمو كه با سنگ زدند شكستند
چقد ر دلم سوخت . مي خواهم بگويم : خدايا توبه . در سراشيبي خيابان اسفالته به راه مي افتم . از
كوچه پس كوچه ها عبور مي كنم . گويي تا بحال اين كوچه ها را ند يده ام . تو محله كوت عبدالله
دنبال خانه نرگس مي گردم . اما هر چه مي كنم پيدا نمي كنم . باز رفتم به بيابانهاي اطراف و بچه
ها را مي بينم و با انها شروع كرد يم به سنگ اندازي . هر كه سنگ را دورتر مي انداخت
برنده مسابقه بود و نفر بازنده بايستي او را تا خانه اش روي كول مي گرفت . وقتي روي
دوش عباس بودم . مي دانستم كه ديگر عباس زنده نيست و ان عكس هم عكس نرگس نيست.
بلكه عكس يك پرنده است . اما خاطره اش هميشه در ذهنم باقي خواهد ماند .
|