رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 389، قلم زرین زمانه

مه

مه از پنجره می‌آید. همه جا را مات می‌کند. مبل را. تخت را. تو را.
باد مه را می‌فرستد تو. در خواب تو، تابلویی صدا می‌کند و از جا در می‌آید.

حالا نوبت من است که از خجالت تو در‌آیم؛ بروم یک تخت ِدو خوابه بگیرم کمی هم به خودمان برسیم. در بروم به زادگاهم؛ در بازارش دنبال تختی دو تکه بگردم.

مه همه‌جا را گرفته بود. لب‌های تو سرخ بود. مه بود. تابلو نبود با لکه‌های درشت خونی‌اش.

***

یک‌بار هم در این ویلا تو از جفت گنجشک‌ها می‌ترسیدی؛ از سوسک‌های تک؛ از مارمولک‌ها. هوا صاف بعد از باران بود. گرم بود. تو از مادرت می‌ترسیدی. تخت تنگ بود. باد که می‌آمد ما خوابمان می‌آمد. باد که نمی‌آمد هم.

پدرت شب‌ها می‌آمد به شکل خفاشی. مادرت را نمی‌آورد. از پنجره می‌آمد؛ دوری می‌زد و می‌رفت برایش می‌گفت ما چه‌قدر خوابمان می‌آید.

من نمی‌شناختم. با روزنامه دنبالش می‌کردم. تو می‌گفتی نکشش. می‌شناختی.

می‌گفتی: بیرونش کن پنجره را هم ببند.

می‌گفتم: مه را چه کنم؟ از کجا بیاید ماه، شب‌ها، ببیند ما چه‌قدر می‌خوابیم؟ صدای خروس را چه کنم؟ پدرت این‌ها را نمی فهمید. فقط می‌خواست دخترش با مرد غریبه خوابش نیاید. نمی‌دانست من پسرِ آشنایم.

***

آفتاب نیست. آب‌ها بخارند. باد می‌وزندشان تو. جز لبان تو همه را مات می‌کند. سینه‌های درشتت، مه را می‌کشند تو؛ آفتاب را می‌دهند به اتاق ِروز اول که دیدمت.

دیگر تمام دریا آمده کنار خواب تو.

«اول بیرونش کنم. پنجره را هم می‌بندم»

تا خواب بعدمان پدر به چه شکل بیاید تو.

Share/Save/Bookmark