|
داستان 388، قلم زرین زمانه
عاقبت خرسهايي كه با تو خوابيدند
به سماع برخاسته بودي از لحن شعر من
«رضا! رضا! نگيريام نگيريام نگيريام »
ومن بي تفاوت به تخت تو دوخته شدهبودم.
دست گذاشتم بر جايي كه از نشستن تو گرم بود.
«ميگيرمت ميگيرمت »
تو چرخشت را ادامه دادي:
« نگيريام نگيريام نگيريام »
مادرت آمد باظرف ميوه : «رضا! اين ديوانه را چه طور تحمل ميكني تو؟»
بارها پرسيده بود از من كه آيا تو حشيشي، هروئيني، چيزي نميزني و به ويسكي خوردنهاي سهشنبه شبها راضي بود.بيچاره نميدانست مخدرهاي اصلي تو نيچهاند و مولانا.
«همسر آيندهي من! خنده مزن بر تن من
شـوهركم شـوهرمي من زن تو تو زن مــــن
دود ِحشيش من تويي مرهم ِريش من تويي
چون بكشي دست بر اين سينهي چون آهن من
مستي من زكام تو شور من از كلام تو
كاش شـود به نام تو اين بدن روشــــن مــن ....»
كه اگر ميدانست، ديوان شمس و اشعار نيچه را هم كنار خرس بزرگي كه بر تن عريانت خوابانده بودي ميسوزاند.
خسته كه شدي آمدي افتادي در آغوش من و پرسيدي:
«نوشتي حسامالدين؟
نوشتي حسامالدين چلبي؟»
«نه حضرت مولانا»
پاكت سيگار را درآوردي و دو نخ روشن كردي.
«باز هم كنت؟»
«بكش و دم مزن حسامالدين»
«بيچاره رضا!» مادرت زير لب گفت و ما باز خنديديم.
|