رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 387، قلم زرین زمانه

هفتمين روز تابستان

کلاه از سرش بر‌داشت. يعني:«سلام دکتر. از چيزي ناراحتي؟» نگاهش کردم. يک خط آفتاب از لابه‌لاي پرده به صورتش پناه آورده بود. ديگر تمام شهر فهميده بودند. زن اما به سکوت من ايمان داشت. به گلدان‌هاي تر و تازه‌اي که من شيرشان مي‌دادم. به منشي کوتاه و چاقم که اسکناس‌ها را يکي يکي مي‌شمرد و بيمارها را کلافه مي‌کرد. «دکتر! همسرتان پشت خط اند. » چيزي نگفتم. گوش سپردم به امواجي که از آن سوي شهر مي‌آمدند و من را درون خود می‌کشیدند. هفتمين روز ماه بود. حتما کسي کنار شوهرش صداي مرا لحظه‌شماري مي‌کرد که تولدش را تبريک بگويم. گفتم : «تو سالمي. شوهرت معيوب است. آنقدر سياه است که اگر آبستن هم شوي جنين در دلت مي‌سوزد.» کلاهش مچاله شد. اشک اما نريخت. بي‌رحمانه برگه‌هاي آزمايش را ورق مي‌زدم. موهايش از آفتاب روشن‌تر شده‌ بود. کودکي در خيالش زمين خورد و او پريد : «دکنر من مي‌خواهم آبستن شوم. هر چه بخواهي مي‌دهم.»
گفتم مريض نيايد تو. رفتيم در سايه. تنش سفيد و سالم بود. کلاهش و مريض‌هاي خسته نشستند بر صندلي‌هاشان.

روز به روز آبستن تر شد. رنگش پريد. گام‌هاي گشاد برداشت. نوزادش را که آورد کاملا تابستان بود و مطب آفتاب نمي‌گرفت. مثل خرگوشي خواب‌آلود بود. پرزدار و نرم.«دکتر! همسرتان پشت خط اند. کسي هم منتظر تبريک‌تان نيست.» خودم مي‌دانستم. از لباس آبي‌اش پيدا بود که پسر است. گفتم:«اسمش؟» شوهر نيم‌سوخته با خنده گفت: «رضا. دکتر ما اين بچه را از شما داريم.» گفتم:«مراقب مادر بچه باشيد آقا. روزي سه بار ببوسيدش. به بچه شير خشک ندهيد. رو به گلدان‌هاي من نخنديد. روز تولد دوست دخترهايتان را هم فراموش نکنيد. بچه کي به دنيا آمد؟» سياه و سفيد با هم قاطی شدند: «هفتمين روز تابستان.»

Share/Save/Bookmark