|
داستان 385، قلم زرین زمانه
با ستارگان
«چی شده عزیزم؟». پسرکِ رنگ پریده ایستاده کنار پنجره و قدش نمی رسد که خیابان را از آنجا ببیند. زبان اش بند آمده. مادر دوباره روی تخت می خواباندش و نوازش اش می کند. پسر قرار ندارد. خودش را به خواب زده و انتظارِ سیاه شدن طرح نارنجی پشت پلک اش را می کشد. مادر بلاخره چراغ را خاموش می کند و تنهایش می گذارد. نور ماه روی کف و دیوار اتاق نقشِ صلیب واری بسته است. کودک چیزی مبهم را در آن جستجو می کند. انگار که مردی سایه نما پشت پنجره ایستاده باشد و تماشایش کند. فریادی می زند و از خواب می پرد.
خودش را در فضای فلزی بین دو کانال کولر می یابد. با خود می اندیشد: «سالها بود که کودکی ام را به خواب ندیده بودم». الآن او چندساعتی است که همین جا خفتنِ شهر را به انتظار نشسته، اما خودش به خواب رفته است. بلند می شود، خودش را می تکاند و نفسِ عمیقی می کشد. آهسته گام برمی دارد، انگار هیچ شتابی در کار نیست. آسمان صاف و ماه قرص است. می ایستد. سایه ی جان پناهِ لبه ی پشت بام افتاده روی کفش هایش. به مرز خمیده ی روشنی و تاریکی خیره می شود. بارها خودش را در این موقعیت یافته و هر بار از خواب پریده است؛ هرگز شجاعت اش را نداشته که بعد از سقوط را خواب ببیند. اما جان پناه، این بار برای اش معنایی فراتر از هر دیوارِ دیگری دارد؛ هر دیواری که تا کنون به زندگی اش دیده. خودش را بالا می کشد و می ایستد روی دیوارِ متفاوت. هوای بهاری را فرو می کشد و با چشم بسته قدم آخر را بر می دارد. ناگهان چیزی ته دلش فرو می ریزد. انگار که در یک گرداب تاریک غرق شده باشد. فکرش را هم نمی کرد که همه چیز به همین سادگی، با این جمله تمام خواهد شد: «رازی باشد با ستارگان ام». دیگر قابل تحمل نیست. باید بیدار شود. باید که بیدار شود...
چشم می گشاید. تکیه داده به تیر برق و گویا در همان حال خواب اش برده. شبگرد به خود تکانی می دهد، چوبدستی اش را از پشت دودستی می گیرد و قدم زنان به نگهبانی ادامه می دهد. پنجره های بلندترین ساختمانِ منطقه همه خاموش اند، به جز یکی که صدای موسیقی از آن به گوش می رسد. مردی از همان پنجره تا کمر خم شده و پایین را نگاه می کند. ساختمان کج و معوج می شود. باد شدیدی می زند توی صورت اش. سرش گیج می رود. موسیقی زمزمه می کند: «باز امشب در اوجِ آسمان ام». ناگهان از صدای یک فریاد از خواب می پرد.
چراغِ روشن مانده و درِ بسته ی اتاق نشان می دهد که فراموش کرده پیش از خواب موسیقی را ببندد. پنجره را باز می کند: یک نفر تکیه داده به تیرِ برق. پایین تر یک نفر، مثل یک سایه، نقش بر زمین شده. از ساختمان های روبرو یکی دو تا چراغ روشن می شود. زنی کودک اش را از کنارِ پنجره به داخل می کشد و چراغ دوباره خاموش می شود
|