|
داستان 383، قلم زرین زمانه
مه
شب ديگر هيچ قويي در خيابان ها نپريد. قوها از هر کجا سوی سوراخ هايي يله شدند. آب رود خانه تن اش را، ماهی هايش را، پس مانده ی خوشی آدم ها را، همه را زنجير کرد سمت باتلاقی کشاند که از خون و لجن پر بود. بارانی نباريد و شهر از مه پر شد. ستون های مه ماری شد و در شهر پيچيد. مار با دو چشم سرخ اش چشم پی آدمی دواند که از غلغله ی شب، خود بيچاره اش را در دالان شهری انداخته بود که امشب سال نو اش بود. آن وقت ديد کنار آب، مرد لاغری ايستاده به مرده های آب نگاه می کند. مرده ها –زن ها، مردها و بچه ها- توی آب غوطه می خوردند. همه شان دور ميز گردی نشسته بودند و دبلنا می کردند. يکدفعه ماهی چاقی از زير ميز جست زد و کوچک ترين شماره ی بازی را خورد. يکی از مرده ها پريد و ماهی را گرفت. اما ماهی از لای دست های مرده لغزيد و رفت. مرد از نفهمی مرده خنده اش گرفت. سرش را برگرداند ديد مه، جايي برای ديدن نگذاشته. آن وقت کورمال کورمال از رودخانه دور شد تا رسيد به يک جفت نور سرخ. زير طاقی همان نور، نزديک خانه ای ايستاد که تمام پنجره هايش به مه باز بود. قيل و داد از پنجره های خانه به خيابان شره می زد و چکه چکه در مه می ريخت. زنی با موهای بلند و شلخته نزديک پنجره آمد و سر وسينه اش را توی هوا هل داد. مرد ترسيد. آرام از زير نور، خودش را به سمت بيشه های مادی سراند و به درختی تکيه داد. از توی آب مادی چشم اش افتاد به خودش که توی آب به تنه ی کلفت يک مار تکيه داده بود. نفس اش از ترس خشکيد. چشم هايش رابست و دوباره باز کرد. ديد، نه، کنار مادی به درختی تکيه داده است. شنيد يکی از توی خانه صدا می زند: "حوری؟ حوری؟"
حوری پنجره را بست. خانه از داغی شل شده بود و کسی چيزی به رو نمی آورد. حوری چراغ اتاق را خاموش کرد و در تاريکی نشست. در خيابان های روبه رو نه کسی می آمد و نه کسی به جايي می رفت. گه گاه نور سرخ کوچکی به کوچه ها می خزيد و دوباره خاموش می شد. مرد ها توی هال غوغا می کردند. حرف از صاحب اش بالا می رفت. انگار دو مگس را انداخته باشی داخل يک حفره ی شيشه ای. حوری جيغ زد: "پيدا شد؟" يکی از مرد ها به خنده ای ترکيد. حوری پاشد از اتاق بيرون رفت. نور هال چشم هايش را زد. گفت: "هيچ کدوم تون آدم نمی شين. پارسال هم عين اين برنامه رو اجرا کردين." کيان سر بلند کرد، پرسيد: "با دربازکن هم باز نمی شه؟" حوری حرفی نزد. دور خودش چرخيد و نشست. نيما دوباره بطری را از کيان گرفت، گفت: "نوشابه اس مگه که باز شه؟" يکی از زن ها داد زد: "پيدا کردم." مرد ها دوباره خنديدند. کيان گفت: "صد رحمت به سوری." سوری دريچه ی اشپزخانه را بست. بچه را روی بازويش انداخت و تکان داد. ليلی گفت: "براش نبات داغ کنيم بهتر شه؟" سوری اما نگاهش توی هال به مرد ها بود. سرش را برگرداند به ليلی گفت: "اينو براشون ببر." دربازکن پيچی را کف دست ليلی گذاشت و بچه را تکان داد. بچه در دريای تکان ها چرت می زد. معده اش با تکان ها موج بر می داشت و فرو می نشست. يک لحظه اگر مي خوابيد، دقيقه ی دنبالش بيدار می شد. سوری به بچه نگاه کرد. نا از بچه ريخته بود. سوری شست اش را به دماغ بچه ماليد. بچه اما چيزی را به حساب نياورد. بيدار و خواب به سفيدی سينه ی مادرش نگاه کرد و خوابيد. بطری هنوز مرد ها را بازی مي داد. چوب پنبه در گردن بطری خوابيده بود و بيرون نمي آمد. نيما گفت: "چه گيری افتاديم." حوری کرکر خنديد و روی پاهای ليلی افتاد. کيان بطری را لای پای اش گذاشت، گفت: "بازش می کنيم. نمی شه که سال نو نجسی نخورد." حوری با نوک پا آرام به کيان زد، گفت: "شاش می خوای بخوری ،می گی نجسی؟" کيان پای حوری را از روی شانه اش برداشت. گفت: "بدتر از شاش." سوری از آشپزخانه داد زد: "اگه بچه بيدار شه می دم پشم و پيل تونو کز بدن." نيما بطری را برداشت و فنر دربازکن را دوباره توی چوب پنبه پيچاند. گفت: "عجب سالی داريم امسال." کيان بطری را روی زمين انداخت، آهی کشيد. گفت: "نفس ام بريد." سوری در قاب در ايستاده بود و هنوز دل به معرکه نمی داد، گفت: "بزنه دو تايي تون قر بشين من و حوری حال بيايم." ليلی از خنده سياه شد. حوری کوبيد به پهلوی ليلی، گفت: "اين دو تا شويد تو شب عيدی نگه دار." ليلی آرام شد. گرما، خون و عرق اش را بخار می کرد. پا شد و پنجره های هال را به سرما باز کرد. به سوری گفت: "بچه کجاس؟" سوری گفت: "لالا".
بطری هنوز لای پای مرد ها بود و بازی يشان می داد. کيان از جا پريد، گفت: "يه فکری." حوری به ساعت هال نگاه کرد. رکود، عقربه به عقربه سفره می چيد. داشت خانگی می شد که پق چيزی در آمد، مرد ها دو گلوله شدند و طرفی افتادند. حوری جيغ زد: "ريختينش رو فرش." کيان گردن بطری را گرفت و بو کرد. نيما روی فرش دنبال لکه خزيد. کيان با پا به نيما زد. گفت: "نريخت بابا بازی داره می کنه." زن ها خنديدند. نيما گفت: "اين همه بو از همين يه بطريه؟" حوری سوسک را از روی فرش برداشت و از پنجره ی هال بيرون انداخت. سوری لم داده بود به ليلی و ليلی به ناخن های سوری لاک می زد. کيان گفت: "بساط ما رو رديف نمی کنين؟" حوری با سر اشاره کرد به آشپزخانه. نيما خنديد، گفت: " چه سال نوبری داريم امسال." کيان اما نخنديد، گفت: "جمع کن بريم آشپزخونه."
بخار و بو توی آشپزخانه يکی شده بود. ديگ های غذا روی شعله های گاز می سوختند. کيان پنجره ی اشپزخانه را باز کرد. باد چرخی در اشپزخانه زد و همه ی شعله ها را خاموش کرد. نيما گفت: "اين هم تخم جديدمون." کيان خنديد و شعله ها را روشن کرد. حوری از توی هال داد زد: "چيپس هم داريما." کيان در يخچال را باز کرد و خودش را توی يخچال تپاند. از همان جا گفت: "گوجه، ماست، زيتون؟" نيما گفت: "ماستو تو کاسه بريز." کيان قاشق را انداخت توی سطل ماست، گفت: "خودمونی باش آقا." نيما قاشق ماست را پر کرد و خورد. گفت: "ما امشب سر سالم زمين نمی ذاريم." کيان حرفی نزد. از پنجره ی باز، چشم اش افتاد به درخت های عور مادی. صدای آب سنگين می گذشت. زير باری که می برد خسته شده بود. خنکی آب به پست مرد ها نشست. کيان چشم هايش را بست. در تاريکی خودش آويزان شد. اما از ترس سقوط چشم هايش را باز کرد، ديد نيما ليوان های پا فيلی را تا گردن پر کرده است. دستش را دور يکی از ليوان ها حلقه کرد، گفت: "اندازه موميايي آ خسه ام." نيما سنگينی سرش را به يکی از دست ها داد، گفت: "خوب داريم می پکيم هيشکی ام به تخم اش نيس." کيان از جا بلند شد و کمربند اش را باز کرد. نيما پرسيد: "کجا؟" کيان گفت: "می خام برينم به همه شون." حوری توی آشپزخانه آمد. دستش را به کمر کيان ماليد، گفت: "بذار برا بعد از عيد." نيما خنديد. حوری گفت: "به سلامتی جمع." کيان گفت: "ايضا". حوری شعله ی گاز را کم کرد و چيپس را روی ميز گذاشت. ديد سايه ی مردی از پنجره ی خانه ی روبه رو خودش را قايم می کند. غريد: "بر آدم فضول لعنت". نيما دوباره ليوان ها را پر کرد. حوری گفت: "پنجره رو ببندين. روبه روييا پشت پنجره ان". کيان گفت: "اينجا خيلی گرمه. می خوای چراغو خاموش کن". نيما خيزی گرفت و چراغ را خاموش کرد. گوجه را برداشت و نمک زد. کيان گفت: "اين هم از عيش مون". حوری پرسيد: "کی سال تحويل می شه؟" کيان شانه هايش را بالا انداخت و خودش را به الکل سپرد. رگ های شادی از معده اش به همه جا تابيدند. شعف داشت خفه اش می کرد. ليوان اش را گرفت بالا و گفت: "سلامتی." سوری با کرکر خنده توی آشپزخانه آمد. گفت: "چراغو چرا نمی زنين؟" نيما گازی به گوجه زد و آن را به سوری داد. حوری گفت: "برا قشنگی". ليلی داد زد: "شمع هم روشن کنين". سوری به گوجه نمک زد و آن را مکيد. کيان پرسيد: "شمع نداريم؟" حوری گفت: "ليلی داره". داد زد: "ليلی شمع ها کجاس؟" سوری روی پاهای نيما نشست، گفت: "کاشکی يکی می رف از خواجه پترس برامون پيتزا می گرف." حوری بشقاب سفيدی را با تانی روی ميز گذاشت، گفت: "پس اين همه غذا رو چيکار کنيم؟" سوری به بشقاب نگاه کرد که می درخشيد اما جلای بيهوده داشت. گفت: "فردا می خوريم. ماهی برا شب سنگينه." نيما لپ هايش را باد کرد و به کيان نگاه کرد. کيان داشت جدل را بو می کشيد. حوری آرنج اش را به کيان زد، گفت: "اينقدر نخورين که نتونين غذا بخورين". غضب پلاسيد و خودش را روی آن دو تا ليوان ريخت. کيان سرش را تکان داد، گفت: "خيلی کج سليقه اين". ليلی شمع ها را آورد. پرسيد: "نمی خواين سفره بندازين؟" حوری گردن اش را کشاند و به ماهی فکر کرد گفت: "اينا می خوان پيتزا خواجه بخورن". نيما هاله ی ماهی روی سر حوری ديد و خنديد. ليلی گفت: "سفره ی سال تحويلو می گم." سوری گل و گردن اش را خاراند، گفت: "زوده عمو جون. ساعت چار سال تحويله". حوری شمع ها را روشن کرد و توی بشقاب گذاشت. نيما با شعله ی شمع ها بازی می کرد که کيان به بازويش کوبيد، گفت: "اينقدر کوتاهی نکن. چرا پرشون نمی کنی؟" حوری شعله ی گاز را خاموش کرد. به سوری گفت: "غذا بکشم يا پيتزا بخوريم؟" سوری چيزی نگفت. سرش را گذاشت روی گردن نيما و خودش را جمع تر کرد. رخوت، مرد ها را در خودش کشاند. حالا ديگر مکافات بود که ازش بلند شوی و راست راه بروی. خرش شده بودی. بايست دنيا از دماغ ات جاری می شد تا دوباره با خودت ير به ير بشوی. دست بيندازی به خودت و از خودت بلند شوی. ليلی با سفره دام چيده بود، بلکه خوشی به قلاب سفره گير کند. ماهی سرخ شده را وسط سفره گذاشته بود. ماهی ساده دل دهان اش، رو به سقف باز بود. توی دهانش سه چهار تا تربچه ی سرخ خودشان را به کسی که آن سوی طاق خوابيده بود نشان می دادند. خود ماهی در دريای زيتون ها می لغزيد اما مفری نداشت. امشب خورده می شدی بيچاره. پنج شش تا شمع دور ديس های برنج روشن بود و نور به سير چرانی می پاشيد. کيان گفت: "وااای" و پای سفره افتاد. سوری نيما را می آورد، اما وانمود می کرد که با هم می آيند. نيما سفره را که ديد تازه مستی به دلش نشست. فکر مستی اين سفره را انداخته. سوری گفت: "اينطوری از ما دلبری می کنی؟" ليلی خنديد و نشست. حوری گفت: "من مهمون داری بلد نيسم هر کی برا خودش بکشه." کيان ليوان اش را سر کشيد، گفت: "من تربچه ها شو بخورم؟" حوری نگاهش کرد ببيند کجای جنگل مستی خودش را گم و گور کرده، گفت: "ماهی هم بخور". نيما دو تا زيتون از کنار ماهی برداشت و خورد. کيان گفت: "يخ نداريم؟" نيما بلند شد و لنگيد. سوری گفت: "کجا؟" نيما دست اش را سينه ی ديوار گذاشت، گفت: "يخ بيارم". حوری جستی زد و توی آشپزخانه رفت. سوری گفت: "تو با اين دس و پای بلورت نمی خواد تو اشپزخونه بری". نيما به خيزی پايين آمد و خودش را محکم روی زمين انداخت. سوری نگاهش نکرد. چنگالش را به پهلوی ماهی زد و يک تکه از ان را کند. نيما گفت: "فرشه جا خالی داد". ليلی خنديد و سرفه اش گرفت. کيان گفت: "پس شما خيلی توپ تر از بنده ای". حوری کاسه ی يخ را اورد و پيش کيان گذاشت. کيان پرسيد: "تو ستاره می خوای يا دايره؟" ليلی به يخ های کاسه نگاه کرد و گفت: "دايره". آن وقت کيان يک دايره ی يخی توی ليوان ليلی انداخت. حوری گفت: "با قاشق اش بنداز". کيان به دست هايش نگاه کرد که از عرق نرم شده بود. قاشق را در کاسه ی يخ گرداند. يخ تابی خورد و به بازی آنها خنديد. کيان به سوری گفت: "دايره؟" سوری هسته ی زيتون را لبه ی بشقاب اش گذاشت. سرش را تکان داد و دوباره چنگال اش را به کمر ماهی زد. کمر ماهی شکست اما هنوز نگاهش به سقف بود. کيان _ فقط _ نگاه ماهی را ديد. با قاشق ستاره يخی را از دايره ها جدا کرد و در ليوان نيما انداخت. يخ غوطه ای خورد و بالا امد. نيما لبخند زد. نگاه کرد به کيان، گفت: "اين هم ستاره ی اقبال ام." سوری ستاره ی اقبال را ديد و خنديد. نيما ليوان اش را بالا برد، گفت: "به سلامتی جمع". کيان ليوان اش را به کونه ی ليوان نيما کوباند و هر دو نوشيدند. هسته های زيتون در بشقاب سوری قطار شده بود. هر هسته شکم اش را به ديگری چسبانده بود. فقط يکی بايد سوت را می کشيد و از انجا می رفتند. حوری گفت: "شما دو تا چيزی نمی خورين؟" نيما سرش را تکان داد. دسته ی صندلی را گرفت و بلند شد. کيان گفت: "من همين تربچه رو هم زيادی خوردم". نيما پرده را گلوله کرد و پنجره را کنار زد. سوز، خودش را در خانه جا داد. مه بالاتر امده بود؛ ديگر نور هم مه را روشن نمی کرد. کيان پرسيد: "چه خبر؟" نيما به خيابان ها نگاه کرد. مه خانه ها را از هم پوشانده بود. حالا هر ذره، هسته ی دنيايي بود که هر چشم ديگری به ان کور بود. نيما گفت: "بی خبری." کيان خودش را از آه بلندی خالی کرد، انگشت اش را به لبه ی ترد ليوان زد، گفت: "بی خبری خوش خبريه". نيما پنجره را بست. سفره، جانور مرده ای بود که مورچه رج به رج اش را به يغما می برد. حوری آخرين بشقاب سفره را برداشت. دستمال را تا زد و کنار کيان انداخت. کيان هوا را بو کشيد. شر خودش را به در و ديوار می مالاند و جلوتر می خزيد. دستمال را قاپيد و به سرتاسر سفره ماليد. حوری گفت: "آخر تخم خودتو کردی". کيان، گنگ، نگاه حوری کرد. حوری سفره را گرفت و برد. کيان دور خودش چرخ زد ببيند تخمی که گذاشته کجاست، ديد يک لکه ی قرمز از ليوان اش روی فرش دمر شده است. نيما سرش را تکان داد و لبه ی ميز گذاشت. کيان گفت: "سال نو مبارک". سوری به دو از آشپزخانه بيرون آمد، پرسيد: "نو شد؟" نيما خنديد. سرش را روی ديوار گذاشت و به سقف نگاه کرد. کيان گفت: "تو ديگه چه امامزاده ای هستی". سوری وا رفت. چيزی از لای ذرات هوا خودش را روی صورت سوری کشاند و از او پايين رفت. کيان ديد خون از صورت سوری رفت. عين ميتی شد که می دانی مرده و در خواب ات دوباره می بينی اش. حوری صدا زد: "سوری". سوری به خودش برگشت. گوشش را خاراند. دستمال و کاسه ی آب را به کيان داد و به آشپزخانه برگشت. نيما نبود. در يک کره ی ديگر آه می کشيد. گرما از خانه می چکيد و هنوز خودخوری می کرد. خودش، خودش را می بلعيد. زن ها خوش خوش ظرف می شستند. بو و رنگ غذاها به تن شان می ماسيد و زنجيرشان می کرد. خانه زير پای کيان دوری زد. خودش را تا گردن بالا آورد و دوباره برگرداند. دست اش را در کاسه ی آب گود کرد و آب را روی فرش ريخت. فرش آب را مکيد. دستمال را روی فرش گذاشت و لکه را سابيد. نيما گفت: "لکه اون طرفه. کجا رو داری می سابی؟" کيان خنديد، گفت: "يعنی اينقدر مستی که لکه رو هم نمی تونی ببينی؟" نيما چارچنگول خزيد و نزديک ميز رفت، گفت: "اون کون محترمتو تکون بده بيا اينجا رو بساب". کيان دستمال را گلوله کرد و پراند پيش چشم نيما، گفت: "تو که برا خودتو تکون دادی يه دستمال هم برا ما بکش". نيما دستمال را برداشت و روی فرش کشيد. حوری گفت: "شاشيدين به فرش. ولش کنين می دمش بشورن". کيان گفت: "حالا اينقدر شاش کن تا از نون بيوفتيم". سوری عقی زد و توی هال آمد. کيان به نيما نگاه کرد، گفت: "از اين به بعد صب به صب يه قطره ادکلن می ذاری رو لاب خودت يه قطره بذار برا من بلکم اين دو تا از عق و اه بيفتن". حوری چشمکی به سوری زد و راست نشست، گفت: "چشم می ذارين رو عن و گه بقيه، منت شو سر ما می ذارين؟" کيان سرش را از روی لکه ی فرش بلند کرد، گفت: " اگه همين عن نبود اينقدر سانتی مانتال نمی شدين." زن ها از خنده سياه شدند. عين سه نقطه ی بزرگ گلوله شدند و روی فرش قل خوردند. نيما دستمال را لول کرد و دوباره گل های فرش را سابيد. کيان گفت: "نيما اينا هميشه همين قدر چس و فيسی بودن يا امشب فوق العاده گذاشتن؟" نيما به زن ها نگاه کرد، گفت: "هميشه همين طور بودن". سوری اشک چشم هايش را گرفت و بلند شد. گفت: "نيما بلن شو بريم خونه". کيان به سوری نگاه کرد، گفت: "فکر کنم يه جن هس يه خط در ميون تو رو می گيره". سوری گفت: "چطور مگه؟" حوری دست سوری را کشيد، گفت: "همين جا بخوابين سال تحويل بيدار می شيم بعد هم می ريم خواجه پترس". کيان پرسيد: "صبونه هم می خواين پيتزا بخورين؟" سوری دوباره نشست، گفت: "خواجه صبا کلوچه می پزه". نيما پاهايش را دراز کرد و کاسه ی زانوانش را ماليد. خستگی چه کينه ای داشت. حيات را می مکيد و همه را هل می داد به اسفل سافلين. نيما گفت: "اصلا امشب شما گوز دسپاچه شدين". کيان خيره به زن ها نگاه کرد و خنديد. سوری چشم هايش را تنگ کرد، پرسيد: "با منی؟" نيما گفت: "وسط چيز خوردن ما سفره انداختين. حالا هم که يه دقه نشستيم هی برم برم می کنين". حوری دستش را روی ساق سوری گذاشت، سوری به ليلی نگاه کرد، پرسيد: "اين با منه؟" حوری گفت: "با همه مونه". کيان بلند شد و ليوان اش را برداشت، گفت: "حساب منو با خودتون يکی نکنين". ليلی سيب سرخی را از روی ميز برداشت و بو کرد، گفت: "فکر کنم خيلی خوردن". حوری به کيان نگاه کرد که تاتی تاتی می کرد و از هال می گذشت، گفت: "پارسال هم همين بساطو راه اندختن". کيان با يک ماهی سنگی برگشت و کنار نيما نشست. کمر ماهی گود شده بود. نيما جعبه ی سربی سيگار را از رف پنجره برداشت و روی زمين گذاشت. کيان دود سيگار را بلعيد. دود چرخی در شريان ها زد و در خون نشست. با خون حل شد و سبکی گنگی را به پاها برد. حوری پرسيد: "سيگار از کجا؟" نيما خاکستر سيگارش را در کمر ماهی تکاند، به کيان گفت: "ليوان من کجاس؟" سوری تکانی خورد و انگشت های پايش را تاب داد. ليلی گفت: "باز هم می خوان بخورن". کيان گردن بطری را گرفت و ليوان ها را پر کرد. حوری گفت: "انگار پهن می کشن. بوش به خونه چسبيد". نيما ليوان را در خودش خالی کرد و عقب نشست. کيان گفت: "ديگه از آزمايشگاه خسه شدم". حوری بلند شد به سوری گفت: "رختخواب بندازيم؟" سوری دست ليلی را کشاند و به اتاق رفتند. نيما گفت: "برا چی خسه شدی؟" کيان جعبه ی سربی را روی فرش سراند. گفت: "خسه که برا چی نداره؟" سيگارها از جعبه بيرون ريختند و روی فرش افتادند. نيما گفت: "به حرف اينا اعتنا نکن. همچين که سه تا می شن ريدنشون می گيره". کيان يکی از سيگارها را برداشت و آتش زد. نيما گفت: "بيا فردا بريم کوه صفه يه سيگاری بکشيم يه خرده بخنديم". کيان خنديد، گفت: "می خوای اين سه تا شيردون مونو سوراخ کنن؟" نيما روی گرده ی کيان کوبيد، گفت: "به درک، بکنن". کيان سيگارش را خاموش کرد، گفت: "چه روزايي بود و گذشت". نيما غش غش خنديد و به خودش تابيد، گفت: "ديگه اين حرفا جای ديگه نزنيا". کيان غلتی زد و طاقباز خوابيد، گفت: "چطور مگه؟" نيما خنده اش را خورد، گفت: "چی بود بابا؟ روزا تا عصر می خوابيديم عصر هم يکی يکی هر کی از يه سوراخی می رفتيم کوه صفه تا خود صب يا سيگاری بکش يا علنی بگوز". کيان گفت: "بد بود؟ نمی فهميدی کی روز اومد کی شب شد. حالا خوبه که برا گوزت هم بايد اجازه بگيری؟" نيما روی ران هايش کوفت و سيگارش را روشن کرد، گفت: "گوزهای تو اجازه هم می خواد". کيان سيگار را از نيما گرفت و پکی زد، گفت: "يادت می ياد يه يارويي هميشه می رف تاج اون جا مشروب می خورد". نيما به کيان نگاه کرد و سيگارش را پس گرفت، گفت: "خب؟" کيان گفت: "نوک قله ليتری مشروب می خورد جيک هم نمی زد. صب هم تازه بعد ما می يومد پايين". نيما گفت: "هان. هميشه می شس روبه روی ما زل می زد به من". کيان گفت: "آره" و دود سيگار را به هوا فرستاد. گرمی هال، حلقه های دود را مکيد. شب در خودش می غلتيد. بی حوصله انتظار چيزی را می کشيد که فهم خودش هم به آن چيز نادان بود. يکدفعه توده های ابر بهم خوردند و باران باريد. شب خوش اش شد. باران، دانه دانه به روی شهر می باريد و هر دانه خودش را غرق خانه ای می کرد. نيما از رپ رپ باران به خودش آمد. ديد کيان ليوان اش را بالا برد و سری تکان داد. نيما گفت: "سلامتی" و دوباره نوشيدند. کيان گفت: "تو قبلن ليليو ديده بودی؟" نيما به اتاق نگاه کرد. در بسته بود و حرف هنوز مکافاتي نداشت. نيما گفت: "با هم ديديمش. عروسی هما اومده بود". کيان پنجره را بست و تابی خورد. نيما گفت: "که لباس قرمز پوشيده بود..." کيان گفت: "اين همونه که تا می خواس برقصه کفشاشو در می آورد؟" نيما قهقهه ای زد، گفت: "خودشه". کيان هم خنديد. نيما گفت: "فکر کنم لزه". کيان ابروهايش را بالا برد و لبخند زد. نيما پرسيد: "می خوری؟" کيان سرش را تکان داد، گفت: "تو از کجا می دونی؟" نيما گفت: "می دونم ديگه". کيان بطری را بالا گرفت و در نور هال آن را چرخاند. نور از شيشه ی سبز بطری گذشت و خودش را در آن حبس کرد. کيان گفت: "نوشته با گوشت، پنير و زن خورده شود". نيما دهان دره ای کشيد، پرسيد: "لزها با کسی نمی خوابن؟" کيان لنگرش را روی زمين انداخت و خوابيد. گنگی آرام آرام از او بالا می رفت. سرش دايره ی بزرگی شده بود که در آن برای يک جشن بزرگ صندلی می چيدند. حوری در اتاق را باز کرد. موهايش را روی سر کپه کرده بود و با لباس بلند ابی در قاب در فقط کم مانده بود به خودش چوب حراج بزند. گفت: "يالا بخوابين تا به موقع بلن شيم". نيما گفت: "پس سال تحويل چی؟" حوری چراغ هال را خاموش کرد، گفت: "می خوابيم ساعت چار بيدار می شيم". کيان چشم هايش را باز کرد. خودش را به دست حوری قلاب کرد و بلند شد. نيما گفت: "من کجا بخوابم؟" حوری گفت: "توی هال". ليلی بقچه ی رختخواب را آورد و آن را روی زمين پهن کرد. نيما دراز کشيد و چشم هايش را به تاريکی هال بست. رپ رپه ی باران هنوز ادامه داشت. نخ برکت از آسمان آويزان بود. فقط بايست به نخ چنگ می زدی و لای ابرها به کسی می رسيدی. سوری بچه را روی شکم نيما گذاشت. بچه غلتی خورد. لباس نيما را بالا زد و شکم اش را ليسيد. نيما گفت: "جريان چيه؟" سوری خمير زردی را روی صورت اش ماليد، گفت: "فقط بچه ی من نيستا". بچه به سوری نگاه کرد. نيما گفت: "نه اينکه از صب تا حالا تو داری تر و خشک اش می کنی". سوری با مشت به شکم نيما زد، گفت: "مث سگ بی چشم و رويي". ليلی آب ليوان را در دهانش قرقره کرد و به باران که بند نمی آمد، خيره شد. کيان از اتاق داد زد: "شما رو به راهين؟" سوری به آرنج دست هايش کرم ماليد، گفت: "کيان بخواب ديگه". بچه خنديد و شير گرم را روی سينه ی نيما بالا آورد. نيما نيم خيز شد. به بچه نگاه کرد، گفت: "اينا چی ان؟" ليلی جعبه ی دستمال را به سوری داد. کيان دوباره داد زد: "هر کاری می خواين بکنين. صداش اين ور نمی ياد". حوری غلتيد و لای پتو مچاله شد. کيان گفت: "پنجره رو باز کن". حوری تکانی خورد. پتو را بيشتر به خودش پيچيد. صندلی های جشن همه پر شدند. يک هو شره ی سنگين و بلندی روی پتو پخش شد. کيان نشسته بود و بی اعتنا روی پتو بالا می اورد. حوری پتو را روی سرش کشاند. بوی ماندگی و فساد از درزهای پتو گذشت و به حوری رسيد. کيان به حوری نگاه کرد. پلنگ روی پتو خودش را به حوری چسبانده بود. يک دستش روی کمر حوری بود و سرش روی سينه های حوری خواب می ديد. حوری پنجره را باز کرد . خودش را به بيرون از پنجره کشاند. بند لباس شل بود. رگ های سفيد پشت ساق های حوری گره خورده بودند. کيان دست اش را به ساق حوری کشاند. نيما داد زد: "چی شد؟" و در اتاق را باز کرد. حوری عقب تر نشست. کيان نفس بلندی کشيد و دوباره بالا آورد. از دريای روی پتو بخار و بو بلند شد. نيما سطل حصيری را از زير ميز آرايش برداشت. حوری گفت: "اون يکی رو بردار". نيما سطل فلزی را در آورد و زير دهان کيان گرفت. کيان سطل را بغل کرد. گفت: "من بايد برم بيرون". حوری دراز کشيد. بوی ماندگی در مغزش پيچيد. چشم هايش از بی خوابی می سوخت اما بو خواب را حرام کرد. کيان گفت: "به خدا بايد برم بيرون". حوری پنجره را بست و بند لباس اش را سفت کرد. نيما گفت: "بيرون خبری نيس. برات قهوه درس کنم؟" کيان به داخل سطل نگاه کرد. به حوری گفت: "ماهی هم حروم شد". حوری پتو را گلوله کرد و داخل حمام انداخت. سوری گفت: "دوباره چی شد؟" حوری دراز کشيد و سرش را توی دامن ليلی گذاشت. بچه خزيد و کنار پنجره رفت. باران خودش را به پنجره ها می کوباند. با زوزه می کشيد و دور خانه می پلکيد. يکدفعه گلدان شب بو از روی نرده افتاد و به شيشه خورد. بچه ترسيد و جيغ کشيد. سوری دويد و بچه را بغل کرد. اما بچه گريه می کرد. هوا در راه گلويش بند می آمد. گريه می کرد و سياه می شد. حوری بچه را گرفت و روی گردن اش گذاشت. سوری گفت: "بوف بيارم؟ آره؟ که تپل بشی؟" بچه دوباره جيغ زد. چشم های بچه دنبال چيزی بود. از آن چيز می رميد اما هول دوباره ديدنش را هم داشت. ليلی گفت: "يدفعه چش شد؟ داشت بازی می کرد". نيما در اتاق را بست، گفت: "سيس. کيان خوابيده". حوری بلند شد. سوری گفت: "هنوز اتاق تون بو می ده. پيش ما بخواب". نيما به حوری نگاه کرد که کنار ليلی ايستاده بود. ليلی نخ دندان می کشيد . نخ شور و خونی بود. نيما گفت: "ژاکت شو بپوشون ببريمش بيرون". سوری از کيف پهن و کثيفی لباس بچه را درآورد و تنش کرد. ليلی پرسيد: "چرا بيرون؟ همين جا آروم نمی شه؟" سوری بچه را دست نيما داد. بچه گريه می کرد و لگد می زد. نيما گفت: "شب ها تو ماشين می خوابه. کار هر شب مونه". حوری گفت: "سال تحويل که می ياين؟" سوری خنديد، گفت: "آره" و در خانه را بستند. باران رودهای گل را در کوچه ها جاری می کرد، انگار که هر باريکه هوس دريايي را داشت. نيما بخاری ماشين را روشن کرد. بچه به سکسکه افتاد. دستش را روی داشبورد گذاشت و به بيرون خيره شد. نيما گفت: "حالا کجا بريم؟" سوری بچه را بغل کرد و در چرم صندلی گم شد. سرما صندلی ها را سفت و بدبو کرده بود. سوری گفت: "برو بالای جلفا و برگرد". ماشين هنی زد و راه افتاد. کوچه ها تاريک نبود اما مه آنها را پر کرده بود. نور از مه نمی گذشت. ماشين آرام آرام از شبی بالا می رفت که گنگ بود. آب دهان بچه نخ درازی شد و افتاد. سوری چشم هایش را بست و بچه را سفت تر گرفت. سرما به پنجره های ماشين نشست. ديد، کورتر شد. نيما با کف دست بخار شيشه را پاک کرد و چشم از روبه رو برنداشت. آن وقت سياهی کوچکی از جلوی ماشين پريد و رفت. نيما ترسيد. دست اش را روی بوق فشار داد و ترمز کرد. سوری از خواب پريد، پرسيد: "چی شد؟" نيما گفت: "فکر کنم سگ بود". سوری راست نشست. دکمه ی لباس اش را باز کرد و نوک سينه اش را به لب های بچه ماليد. بچه لب هايش را باز کرد و هر چه می ديد را مکيد. نيما گفت: "نخوابيد؟" بچه گردن کشيد و با دهان تر به نيما نگاه کرد. سوری چشم هايش را بست و گردن اش را به لبه ی صندلی تکيه داد. روسری از روی موهايش سريد و افتاد. نور سينه اش را روشن کرد. بچه دهانش را روی حلقه ی ملتهب سينه گذاشت و آن را دوباره مکيد. سوری –خواب و بيدار-انگشت هايش را لای موهای بچه می تاباند. نيما بی تاب شد و پنجره را پايين کشيد. باد همه را به خود آورد. سوری گفت: "برگرديم". و بچه خوابيد. نيما پهنای خيابان را دور زد. چرخ ها روی سنگفرش های دور کليسا رپ رپ می کردند. نئون های قرمز ماشين را روشن کردند. نيما گفت: "هنوز پريودی؟" سوری اما خواب بود. نور نئون صورت اش را سرخ کرده بود. لب هايش از هم باز بود.انگار خواب چيزی را می ديد که روزهای قبل گم اش کرده بود. نيما جيب ژاکت اش را گشت. يک سيگار ته جيب اش جا مانده بود. سيگار را که روشن کرد، سوری بيدار شد، گفت: "قرار نشد ديگه نکشی؟" سيگار خشک وتلخ بود. از کی جا مانده بود که اين همه گسی و تلخی را به خودش گرفته بود؟ نيما گفت: "بچه که خوابه". و سيگارش را لبه ی پنجره ی ماشين تکاند. سوری گفت: "فقط وقتی بيداره براش بده؟" آهی انگار ترکيد و يکدفعه از نيما در آمد. گفت: "بد کجا؟" باد آتش سيگار را سرخ تر کرد. سيگار سوخت و گرمی را روی خون غلتاند. نيما گفت: "اينو باش". سوری تکانی خورد. دست هايش سفت و بی خون شده بودند. گردن بچه را روی پاهايش گذاشت. گفت: "کيو می گی؟" نيما با شست اش پشت سر را نشان داد. راه تاريک و مبهم بود. چيزی که پشت سر می گذاشتند همان تحفه ی پيش رويشان بود. سوری گفت: "ردش کرديم؟" نيما گفت: "مگه نديدی اش؟" بچه چرخی زد و دست سوری را گرفت. در خواب اش گم شده بود. سوری گفت: "بيچاره... کاش سوارش می کردی." نيما سرکی کشيد اما مه چشم را از چشم می پوشاند. بچه بيدار شد و از سوری بالا رفت. نيما گفت: "يعنی برگرديم؟" سوری شانه اش را بالا انداخت و بچه را بوسيد. چيزی به يکی از پنجره ها خورد و در عقب باز شد. نيما ديد مرد باريکی در تاريکی مه ايستاده و نگاهشان می کند. نيما گفت: "بيايين تو. تا يه جايي می رسونيمتون". سوری، روسری اش را از کف ماشين برداشت و روی موهايش انداخت. حتی اگر تکان هم نمی خورد يا باد نمی آمد روسری دوباره می سريد و می افتاد. مرد سوار شد. سوری گفت: "سلام". اما در نور مه بايد بر می گشت و نگاهی به مرد می انداخت. مرد گفت: "ممنون ام". و خودش را به تاريکی ماشين کشاند. بچه سر کشيد و به مرد نگاه کرد. نيما لپ بچه را کشيد، گفت: "سلام کردی؟" اما بچه نگاه از مرد برنداشت. نيما از آيينه ی ماشين مرد را ديد که به او نگاه می کرد، گفت: "قيافه تون خيلی برای من آشناس". مرد گفت: "چه خوب". و لبخند زد. درخت های نزديک رودخانه، سايه های بزرگ شان را از هم دريغ می کردند. زير نور کدر و کوچک چراغ های کنار آب، هيچ درختی سايه نداشت. تنها پشه ها و شب پره ها به اين خورشيد دلخوش بودند. باد پشه ها را پراند و لايه ی مه را بالاتر فرستاد. روی برگ ها و پنجره ها دانه های ريز آب ليز می خوردند و می افتادند. مرد شيشه ی پنجره اش را پايين کشيد. نيما چشمک زد، گفت: "برای سال تحويل می رسيم". مرد لبخندی زد و به بيرون نگاه کرد. بوی رودخانه به او می رسيد اما همه چيز را از هم می پوشاند. سوری بچه را به خودش چسباند و دست هايش را به شکم بچه ماليد. نيما گفت: "مسير تون کجاس؟" مرد سرش را برگرداند، گفت: "خاقانی". و دوباره به بيرون نگاه کرد. نيما کليسا را دور زد و به خيابان اصلی پيچيد. مرد گفت: "اين راه بسه اس. بايد از پشت وانک برين". نيما دوباره دوری زد و داخل کوچه ی تنگی شد. سوری گفت: "می خوای اين آقا رو پياده کن ما از يه راه ديگه بريم". نيما به سوری نگاه کرد، گفت: "ايشون هم خاقانی می رن". سوری دست اش را روی پای نيما گذاشت، گفت: "بچه ها دلواپس نشن؟" نيما با غيظ خنديد و به مرد نگاه کرد. مرد جلوتر خزيد و دست سردش را روی گردن نيما گذاشت، گفت: "مزاحم شما نمی شم. می خاين همين جا نگه دارين". نيما از سردی دست مرد سيخ نشست. گردن اش را تاب داد، گفت: "مزاحم يعنی چی؟ اصلا سالو با هم نو اش می کنيم". مرد به نيما خيره شد. آمد بگويد: "نه من همين جا پياده می شوم" که نيما چرخيد و سيگار روشنی را به مرد داد. مرد سيگار نيمه را گرفت و به پشتی صندلی تکيه داد. نيما گفت: "چرا دوباره راهو بستن؟" مرد از توی تاريکی گفت: "برا اينکه دعوا نشه". بچه در دست های سوری چرخيد و پا شد. سوری گفت: "برا دعوا خيابونو بستن؟" مرد سيگارش را تکاند، گفت: "ايستادن سر چارراه دهنا رو بو می کنن". نيما گفت: "خوب شد دهن ما رو بو نکردن". مرد تکانی خورد. چرم صندلي کش آمد و غيژ بلندی کرد. مرد گفت: "هنوز دير نشده. اونجا هم هستن". سوری روسری اش را جلوتر کشيد. نيما گفت: "کجا؟ مطمئني؟" مرد جلوتر آمد. دست اش را دراز کرد و نقطه ی کوچکی را در مه نشان داد.گفت: "آن جا". و خودش را دوباره پس کشيد. نيما ماشين را نگه داشت به سوری گفت: "تو گواهی نامه آوردی؟" سوری يخ کرد، گفت: "کيف ام خونه حوری ايناس". نيما چشم ها يش را ماليد و سرش را پايين انداخت. گفت:" چه گيري افتاديم". با دست به پيشانی اش کوبيد. سوری گفت: "چيزی نشده. فوق اش جريمه مون می کنن". نيما خنديد و توی جيب اش را گشت. کاش جعبه ی سيگار را برداشته بود. يک هو مرد خيزی گرفت، گفت: "بپر عقب". خودش را کنار کشيد. نيما گيج شد. به روبه رو نگاه کرد. مرد داد زد: "بپر ديگه". نيما را با دست به عقب کشاند. نيما، منگ، مثل يک توده ی ول روی صندلی عقب افتاد. مرد جلد روی صندلی پريد و ماشين را راه انداخت. به سوری گفت: "ما زن و شوهريم. تازه هم داريم می ريم مهمونی". آن وقت نورهای سرخی مه را از هم باز کردند. چراغ های مدور در کاسه ی روی ماشين ها می چرخيدند. سه چهار تا ماشين سبز و سفيد کنار خيابان ايستاده بودند. سرباز ها در سرمای مه گشت می زدند و دماغ شان را بالا می کشيدند. يک زن چادر بلند اش را دورش گرفته بود و با بی سيم کوچکی حرف می زد. صورت اش ديده نمی شد اما از برق چشم هايش کسی حذر نداشت. اگر همه بو می کشيدند، او با چشم اش ذره را می شکافت. مرد گفت: "بچه رو بده به من". سوری بچه را به بغل مرد داد و راست نشست. بچه به سوری نگاه کرد. دست های کوچک اش را روی فرمان ماشين گذاشت و خنديد. مرد گفت: "روسری تو بکش جلو". سوری آه بلندی کشيد و گره ی روسری اش را سفت تر کرد. نيما تکان نمی خورد. در کنج تاريکی به چيزی قفل شده بود. فقط چشم هايش می چرخيدند. زن و مرد جوانی از ماشين جلويي پياده شدند. يکی از سربازها پشت فرمان ماشين جلويي نشست و ان را به رديف ماشين های کنار راه اضافه کرد. مرد زير لب غريد: "بکش اش جلوتر". سوری به زن جوان نگاه کرد. زن بی محابا و شلخته با پشت دست، ماتيک لب اش را پاک می کرد. سوری گفت:" اينقدر شلوغ اش نکن". نيما از تاريکی بيرون آمد، گفت: "آخرش بدبخت مون می کنی.بکشش جلو ديگه". سوری روسری اش را جلوتر کشيد، گفت: "تو دهن ات بو می ده اون وقت من دارم بدبخت ات می کنم؟" مرد ماشين را جلوتر راند و پنجره اش را تا نيمه بالا کشيد. بچه روی فرمان می کوبيد. اب از چاک های دهانش آويزان بود و روی لباس اش می ريخت. سرباز دايره ی "ايست" را بالا برد و ماشين ايستاد. سوری انگشت های پای اش را بی صدا شمرد. هنوز همان ده تا بودند. سرباز سرکی کشيد و به مرد نگاه کرد. مرد چراغ سقفی ماشين را روشن کرد. سرباز گفت: "گواهی نامه و کارت ماشين". مرد کارت رنگ پريده ای را از جيب شلوارش درآورد و به سرباز داد. بچه سرش را از پنجره بيرون برد. دست اش را به لباس سرباز ماليد. سوری کارت ماشين را از توی داشبورد برداشت و کف دست نمناک مرد گذاشت. فکر کرد: "هميشه شلوغ کارن". سرباز گفت: "ماشينو خاموش کن، خودت ام بيا بيرون". سوری به زن نگاه کرد که در سرما می لرزيد. زن خودش را بغل کرده بود. به جای دوری خيره بود که از حدس هم دورتر بود. سوری با گوشه ی چشم نيما را پاييد. نيما در روشنی نور نحيف و مانده می زد. انگار گند رويش می لغزيد و قطره قطره به زمين می افتاد. مرد پياده شد و صندوق عقب ماشين را باز کرد. سوری گردن کشيد ديد مرد بچه را بغل کرده است، فکر کرد: "دنيا هزار تا رو دارد". چشم هايش را بست. ديد دنيا چه بازی هايي کنار گذاشته و هنوز حيا می کند. ترسيد. به زن فکر کرد که در سرما پاهای لخت اش را بهم چسبانده بود. خلخال نازکی دور يکی از ساق هايش در زير نور ماشين ها برق می زد. باد پره های روسری اش را بالا و پايين می برد. سوری در همان تاريکی پشت چشم هايش، ديد هزار تا "اگر " دنبالش می دوند. او جيغ می کشيد و آنها دنبالش می آمدند. تکانی خورد. اگرها را پراند و چشم هايش را باز کرد. گفت: "پس چرا نمی يان؟" نيما حرفی نزد. در همان نور ماسيده وول خورد و نگاهی به بيرون انداخت. بچه دست هايش را روی لب های مرد گذاشته بود. مرد دست های بچه را می بوسيد. بچه می خنديد و دوباره دست هايش را روی لب های مرد می گذاشت. سرباز کلاه اش را روی سرش گرداند و کارت ها را به مرد پس داد. نيما گفت: "اومدن". نفس اش را رها کرد تا در زير بار مانده ی هوا چليده تر نشود. گمان ريشه ی ادم را می سوزاند. هی اگر و اما می کنی و می بينی در دريايي غرقی که خودت آب به آسياب اش ريخته ای. مرد با بچه سوار شد. مرد لبخند زد و دست سوری را گرفت. سوری فکر کرد: "يعنی چی؟" مرد گفت: "با تو کار دارن". با چشم هايش زن را نشان داد که باد در چادرش می پيچيد و به سوری خيره شده بود. سوری در را باز کرد. زن گفت: "کجا تشريف می برين؟" باد سوری را لرزاند، گفت: "خونه ی پدر مادرم". زن سوری را کنارتر کشيد. سوری فکر کرد: "تمام شد". زن گفت: "آدرس خونه شونو با تلفن شون اينجا بنويس". سوری کاغذ را از زن گرفت. ديد سرباز کوچکی نيما را از ماشين بيرون می آورد. فکر کرد: "خوبه کيان هنوز مست باشه به تلفن هم جواب بده". گفت: "اون آقا برادرمه". زن چادر را به خودش پيچيد، گفت: "پس فردا بياين ببرينش". و رفت. سرباز دايره ی ايست را تکان داد. سوری دويد سمت ماشين. مرد گفت: "بپر بالا". و راه افتادند. سوری گفت: "پس نيما؟" سربازی نيما را به دالان کنار خيابان هل داد. مرد گفت: "فردا دادگاه دارن". سوری وا رفت. گفت: "دادگاه برا چی؟" مرد دکمه ی پنجره ها را زد. پنجره های ماشين آرام آرام بالا رفتند و کيپ شدند. سوری گفت: "اصلن به نيما چيکار داشتن؟ مگه تو پشت فرمون نبودی؟" مرد ميدان کوچکی را دور زد. کره ی سياهی وسط ميدان بود و با کره های کوچک تری بيهوده می چرخيدند. سوری جيغ زد: "مگه با تو نيسم؟" مرد لبخند زد و ماشين را نگه داشت. آرام بچه را بغل کرد و روی صندلی عقب خواباند. بچه خواب بود. لبخند می زد و از لای دهان نيمه بازش آب چسبناکی روی لايه های گردن اش می ليزيد. مرد گفت: "بنزين تموم کرديم". سوری سرش را روی داشبورد گذاشت. زير چشمی به عقربه ی سرخ آمپر نگاه کرد، گفت: "چرا همون جا نياستادی؟" مرد کمربند صندلی اش را باز کرد و تکانی خورد. گفت" "می خواستی اونجا وسط معرکه بياستم؟" سوری چشم هايش را بست. بازی شروع شده بود. اما يکی از مهره هايش را گم کرده بود. داشت باخت را بو می کشيد. گفت: "نه اينکه داشتن سرامونو می بريدن؟" مرد خنديد، گفت: "تازه اول شبه. سر بري شونم شروع می شه". سوری تابی خورد و از چرم صندلی جدا شد. چی را بايد برای بهانه اش علم می کرد و بازی را می برد؟ گفت: "وای به حالت اگه تو بهشون گفته باشی؟" مرد لب هايش را مکيد، گفت: "چيو گفته باشم؟" سوری گفت: "از کجا فهميدن نيما مشروب خورده بود؟" مرد سيگار باريکی را از جيب لباس اش در آورد و اتش زد. گفت: "اين قدر ساده دلی؟ بوش ماشينو برداشته بود". سوری بهانه را از لای هوا کشاند و نزديک آورد. گفت: "نه اينکه دماغشونو جلو انداخته بودن همه جا رو بو می کشيدن؟"مرد سرش را تکان داد. بايد سوری ذکاوت اش را علم می کرد و هر دويشان را به ذوق می آورد. گفت: "منظورت چيه؟" سوری زود کيف اش را برداشت خرت و پرت های داشبورد را توی کيف اش خالی کرد. گفت: "خودم ديدم که با سربازه هر و کر راه انداخته بودين". مرد به سيگارش پکی زد و دود را تا ريه هايش کشاند. گفت: "خنده از کی غدغنه؟" سوری بی حوصله سرش را تکان داد، به مرد گفت: "کارت ماشين". مرد به بيرون نگاه کرد. ديوارهای مه بالاتر آمده بود و تيزی هيچ نوری به آن راه نداشت. مرد گفت: "سوری بچگی نکن". سوری سيخ نشست، جيغ زد: "اسم منو صدا نزن". بچه بيدار شد. در تاريکی دنبال ترسی گشت که هنوز دنبالش بود. مرد برگشت و دست اش را روی سر بچه گذاشت. سوری گفت: "کارت ماشينو بده می خوام برم". مرد سيگارش را خاموش کرد، گفت: "عجله ی بيخود نکن. نمی بينی مهه. چشم چشمو نمی بينه". سوری زيپ کيف اش را بست، گفت: "از مه خوشم می ياد. کارتو بده به من". مرد تابی خورد. دست اش را به پيشانی اش ماليد، گفت:"نمی تونی که با اين شکل و قيافه بری بيرون". سوری خنديد، گفت: "وقتی رفتم بيرون می فهمی می تونم يا نمی تونم؟" مرد نفس اش را تازه کرد، گفت: "من نمی تونم بذارم اينجوری بری بيرون". سوری قهقهه ای زد. در خودش می تابيد اما از خنده گريزی نداشت. پرسيد: "جنابعالی؟" مرد تاوه روی آتش شد. داد زد: "من يه الاغ. من يه غريبه. خوبه؟" حوری جيغ زد: "پس چی؟ تو همين الان شم برای من يه غريبه بيشتر نيسی."بچه ترسيده بود و به هر دويشان نگاه می کرد. آنها اما در ناسوری زخمی دست و پا مي زدند. حمالی آن زخم را می کردند تا روزی دوباره سوارشان نشود. ترس همه ي اينها را ديد و به بچه چسبيد. از پوست به درون بچه رفت و روی قلب اش نشست. بچه تکان می خورد. به صندلی ها لگد می زد اما چيزی که روی قلب اش بود خون اش را می خورد. سوری برگشت و بچه را بغل کرد. اما بچه با لگد می رميد و زاری می کرد. مرد گفت: "حتما سردش شده". لباس اش را درآورد تا روی بچه بيندازد. سوری کنار کشيد و بچه را تکان داد. مرد گفت: "غذا نمی خواد؟" انگشت اش را روی اشک بچه کشيد. سوری دولا شد و کيف اش را برداشت. مرد به بچه نگاه کرد که از خر سرتقی پايين نمی آمد. آن بالا نشسته بود و مدام لگد می زد. سوری گفت: "نيما موبايلو برداشت؟" مرد به سوری نگاه کرد. داشت بهانه می بافت. بچگی در می آورد و "چاه نفهمی" را گودتر می کرد. گفت: "من نمی دونم". خون صورت سوری را گرفت، جيغ زد: "حالا من به کی زنگ بزنم؟" مرد فکرهايش را پيش چشم اش آورد. دست اش را به چين و لای خودش برد. اما آنها می ليزيدند و بخار می شدند. مرد گفت: "مگه می خوای به کسی زنگ بزنی؟" سوری چرخی زد، بند کيف اش را قاپيد و در ماشين را فشار داد. آهسته گفت: "بازش کن". مرد به روبه رو نگاه کرد. مه خيرگی می کرد. مرد دکمه را فشار داد. سوری جستی زد و پايين رفت. سرما خودش را به پوست بچه کشيد. بچه دوباره لگد زد و جيغ کشيد. مرد پياده شد. درها را بست و رفت. سوری چيزی نمی ديد. حدس اش را عصا کرده بود و راه می رفت. اينجا يک چاله بود، آنجا بتون های جدول خيابان بودند. اين تير شکسته ی چراغ برق بود. مابقی هم در سياهی درازی غوطه ور بود که نور و صدا را با هم می خورد. بچه دوباره ونگ زد. مرد گفت: "از اين طرف". اما سوری نايستاد. مرد داد زد: "جلوتر رودخونه اس". سوری چرخی خورد اما مرد را نديد. يکدفعه دستی در تاريکی دست اش را کشيد. سوری با بچه می دويد. دست اش را مرد گرفته بود و راهشان می برد. از اين کوچه به يک خيابان می رفت. از اين خيابان به يک ميدان می رسيد. از اين ميدان به کوچه ی تنگی می پيچيد. مه را بازی می داد و می دويد. نفس سوری بريد، گفت: "کجا داری می ری؟" مرد نايستاد، سوری را کشاند. بچه را از او گرفت. دوباره تاريکی و مه را بريدند و رفتند. شب سياه تر شد و از چيزی کم نگذاشت. بازی را بازی می داد. نفهميد انگشت به چه زخمی زده است. تاريکی مه را، نور يک ماشين براند. سوری چراغ روی ماشين را که ديد به پاهای لخت اش فکر کرد. سربازی که پشت فرمان بود نصفه نگاهی کرد و تند رفت. بچه خواب بود. خواب ترسی را می ديد که با آن دوست بود اما واهمه اش را هم داشت. مرد به کوچه ی تنگی پيچيد. رو به روی در باريکی ايستاد. کليد را به کلون کهنه ی در انداخت و در را باز کرد. به سوری نگاه کرد و پهلوی های در را کنارتر زد. در، دست باريک زنی بود که روی يک کاسه ی دمرو می کوفت. سوری در را پشت سرش بست. سرسرای خانه بوی چوب خيس می داد. مرد در اتاق را باز کرد، بچه را روی تخت گوشه ی اتاق خواباند و از در ديگری از اتاق بيرون رفت. سوری نشست. گذاشت قلبش نک و نال نفس اش را افسار بزند. هرم بدن اش با بوی چوب خوابيد. مرد در اتاق را باز کرد. تلفن را روی ميز گذاشت و دوباره رفت. بچه تکانی خورد. گل لپ های اش از گرمای اتاق سرخ بود. چيزی را در خواب می مکيد و با حرص می خورد. سوری تلفن را برداشت. از دايره ی شماره های زرد و چرک چندش اش شد. به باد نگاه کرد که شاخه های انجير را تکان می داد. ديوار اتاق از سايه ی شاخه ها پر شد. جنگل محوی روی ديوار جوانه زد. سوسک از روی جنگل پريد و پرواز کرد. شکم اش را به شيشه ی سرد پنجره چسباند و همان جا خوابيد. باد در حياط می پيچيد اما کسی تن به بازی اش نمی داد. مرد برگشت. سينی را روی ميز گذاشت، پرسيد: "چی شد؟" سوری گفت: "فکر کنم خوابن". مرد ليوان چايي را پر کرد. حلقه ی ليمو روی چايي ايستاده بود. سوری چايي اش را هم زد. قاشق به نبات توی ليوان می خورد. نبات می تابيد و سرخوشی می کرد. آب می شد اما لودگی را رها نمی کرد. سوری گفت: "اينجاها آژانس ندارين؟" مرد ليموی چايي اش را ليسيد و به ديوار ليوان تکيه اش داد. گفت: "حالا کار نمی کنن. از شيش صب می يان". سوری تکانی به قاشق داد و چايي اش را سر کشيد. از توی شيشه و چای به مرد نگاه کرد که انگشت هايش را روی ميز گذاشته بود و نگاهشان می کرد. پرسيد: "کی دوباره برگشتی؟" مرد چشم هايش را ماليد، گفت: "نمی دونم. فکر کنم يه ماهه". سوری قوز کمرش را به پشتی صندلی ماليد و فشارش داد. ديد مرد دست اش را ستون چانه اش کرده و به او نگاه می کند. فکر کرد: "چه دمی". پتو را از روی بچه پس زد و لبه ی تخت نشست. مرد گفت: "سند دارين؟ سند مغازه يا خونه؟" سوری سيگار کوتاهی را از کيف اش درآورد، گفت: "سند برا چی؟" مرد نيم خيز شد و کبريت را به سوری داد، گفت: "بايد يه سند ببری دادگاه". سوری گفت: "می برم" و چوب سوخته ی کبريت را روی سينی گذاشت. مرد بلند شد از دولاب اتاق فنجان سياهی را به سوری داد. سوری سيگارش را در فنجان تکاند. فکر کرد: "هنوز خاکستر سيگارش را توی فنجان می ريزد. تازه هنوز حد را نگه می داشت والا همان ليوان چايي را به دست اش می داد. خودش هم هی سيگار می کشيد و کونه ها را توی ليوان تلنبار می کرد. حرف را هی بهم می بافت. آخر سر از آن بافته ها يک پالان می داد تا تن ات کنی". آهی کشيد. سيگارش را خاموش کرد و فنجان را روی ميز گذاشت. گفت: "تو امشب دم خونه حوری اينا بودی؟" مرد جا خورد، گفت: "کجا؟" سوری گفت: "دم خونه حوری اينا؟" مرد خنديد، گفت: "من اصلن نمی دونم خونه حوری کجاست که بيام دم خونه شون". سوری موهای بچه را از روی پيشانی اش عقب زد، گفت: "ولی حوری تو رو ديده بود". مرد شانه هايش را بالا انداخت، گفت: "شهر کوچيکه. همه همو زياد می بينن". سوری گفت: "خدا کنه" و ليموی چايي را ليس زد. مرد گفت: "پس بدت نمی اومد همو ببينيم". سوری گوشه ی شکسته ی ناخن اش را جويد، گفت: "من اينو گفتم؟" مرد چيزی نگفت و دوباره به انگشت هايش نگاه کرد. به سوری گفت: "من خيلی فرق کردم؟" سوری فکر کرد: "شروع شد". گفت: "اما من خيلی فرق کردم". مرد به بچه نگاه کرد، گفت: "اره می دونم". سوری پوسته ی ليمو را توی فنجان انداخت. حباب های چايي بالا آمدند و پکيدند. گفت: "نمی تونی ببينی. از اون تغييراس که به چشم تو نمی ياد". مرد گفت: "شايد". سيگارش را روشن کرد. سوری کفش هايش را درآورد و دوباره نشست، گفت: "اين قدر بالغ هستی که برا خودت قصه نبافی". مرد دود سيگارش را توی دهان اش چرخاند، گفت: "تو هم عاقل باش اين قدر به من کنايه نزن". سوری خم شد و تکانی به کمرش داد، گفت: "من بايد هشدارامو بدم". مرد گفت: "تو هشدار نمی دی. جنجال می کنی". سوری به پنجره نگاه کرد. بخار شيشه سر می خورد و می ليزيد. گفت: "حيف که دس و پام بسته اس. وگرنه به يه ثانيه اش هم رضايت نمی دادم که دوباره بشينم به اه و فيس تو يکی گوش کنم". مرد دنبال سيگارش گشت. کجا بود که دودش می آمد و خودش پيدا نبود. چرخی زد. مرغ شده بود. سرش روی بدن نبود و هی می پريد. گفت: "می گی عوض شدی اما يه لاخ مو هم تکون نخوردی. الکی راه خودتو می ری حرف خودتو می زنی بعد هم می گی دارم به اه و فيس تو گوش می دم". سوری سيگار مرد را توی فنجان انداخت و دود را فرو داد، گفت: "چی کار بايد می کرد که نکردم؟" مرد کونه ی خاموش سيگار را ديد، گفت: "الانو می گم. کار به قديم ندارم". سوری نشست. فنجان را با دو دست اش پس زد، گفت: "تو کار به قديم نداری؟ فکر کردی من بچه ام می گی يه ماهه برگشتی. يه ساله رد منو گرفتی ول نمی کنی اون وقت پررو پررو نشستی روبه روی من می گی کار خودمو می کنم حرف خودمو می زنم". مرد شقيقه هايش را فشار داد. درد مستی می کرد. خودش را به ديوار رگ می کوباند. گفت: "چرا قصه می بافی. برو پاسپور تو بردار ببين کی برگشتم". سوری چين لباس عيدش را وا کرد، گفت: "من تو رو با همين سينه های خشکم گنده ات کردم. حالا هی بازی کن". مرد خنديد. زهر خنده دردش را خواباند. گفت: "به خواب هم يه همچين روزيو نمی ديدم". سرش را تکان داد و چشم هايش رابست. باد هنوز شاخه ها را تکان می داد. زبان گنجشک ها گنگ می شدند. روی زمين می افتادند و می چرخيدند. سوری گفت: "من اين سفره ی چه کنمو پهن نکردم". مرد سرش را روی ميز گذاشت. در خودش می لنگيد اما راه نشانی نمی گذاشت. روز به روز، هفته به هفته، سال به سال اما آدم هميشه به خودش کور است. سوری لب هايش را مکيد. به بچه نگاه کرد. دست اش را روی دست بچه گذاشت. مرد بلند شد، گفت: "اگه سند ندارين، من دارم". دست اش به فنجان خورد و خاکه ها روی ميز ريخت. سوری گفت: "برا سند اين همه راه اومدی؟" مرد خاکستر سيگار را توی فنجان ريخت، گفت: "برا اومدن و رفتن ام هم از تو بايد اجازه بگيرم؟" سوری ريشه ناخن اش را کشيد. به درد سيخ می زد که خامی را خواب کند. گفت: "تو که اجازه سر خودی. هر وقت خواسی می ياي هر وقت خواسی می ری". مرد گفت: "آره تو راس می گی. من زيادی خوش دلم. همون سه سال پيش تق اش در اومده بود". سوری فکر کرد: "چه سوزی". خون شست اش را مکيد، گفت: "تو خوش دل نيسي ساده دلی". مرد رگ پيشانی اش را ماليد، گفت: "اين يکيو راس گفتی من خيلی ساده دلم". سوری چشم هايش را بست. خودش را ديد که ته کوچه ی تنگی به ديوار چنگ می زد و بالا می رفت. گفت: "من اين هچلو درس نکردم که داری ننه من غريبم می کنی". مرد خسته شد. درد دوباره می کوبيد و ديوانگی می کرد، گفت: "من ام درس اش نکردم". سوری آه کشيد، گفت: "نمی خواد همش بزنی بذار فقط خودمون از گندش دق کنيم". مرد کنار پنجره رفت. سرش را به خنکی پنجره چسباند. سرما گردن درد را گرفت و پيچاند. مرد گفت: "از گند چی سوری؟" سوری چرخيد. به بچه نگاه کرد که از گرما عرق کرده بود. گفت: "نگفتم ولش کن؟" مرد حرفی نزد. صندلی اش را دم پنجره کشاند. همان جا نشست و به سايه های درخت نگاه کرد. باد پيچی خورد و سايه ی شاخه ها را تکان داد. سايه ها راه افتادند و روی هره ی ديوار نشستند. مرد به ترس هايش خنديد، گفت: "تو خدافظی ام از آدم دريغ می کنی". سوری بچه را بغل کرد، گفت: "خدافظی يامونو قبلن کرده بوديم". باد خودش را تا کنار رودخانه کشاند. به مرده های آب نگاه کرد که دبلنا می کردند و مهره های هم را می دزديدند. يکی از مرده ها روی گرده ی باد پريد. باد آهی کشيد و دوباره به حياط برگشت. خودش را به پنجره ی اتاق کوباند. مرد ترسيد، گفت: "هيچ وقت خدافظی نکرديم همش يا داد زديم يا مچ همو گرفتيم تو گفتی تقصير منه من گفتم تقصير توئه". سوری گفت: "درد ات همينه؟ اين هم راه اومدی که خدافظی کنی؟" مرد گفت: "برا تو نيومدم". سوری بچه را روی پاهايش نشاند. گفت: "هم خوش خيالی هم فکر می کنی من بچه ام". مرد بلند شد و صندلی اش را پشت ميز گذاشت. گفت: "دارم می گم از هم خوب جدا بشيم خوش خياليه؟" سوری شست اش را دوباره مکيد، گفت: "اين حرفا چيزيو شفا نمي ده". مرد گفت: "ناسورش نکن. اينقدر به يه زخم ور نرو". يک هو سايه ای را ديد که از پشت پنجره به آنها می خنديد. سوری گفت: "يه ريگی به کفش ات هس". مرد پرده ی پنجره را کشيد، گفت: "خيلی عتيقه ای. هنوز راس و دروغو از هم تشخيص نمی دی". سوری روسری اش را برداشت و کنار بچه خوابيد. گفت: "می خوام به بچه شير بدم". مرد فنجان سيگار را برداشت، پرسيد: "خاموش اش کنم؟" سوری سرش را تکان داد. مرد چراغ را خاموش کرد و از اتاق بيرون رفت. شب همه را خواباند و فتنه هايش را چيد. مرد پنجره را بست. به اتاق نگاه کرد که به باد و باران بسته بود. روی ستون پهن کتاب نشست. اتاق پر از ستون های کتاب بود که عدم هايشان را بهم نشان می دادند. مرد سيگار بلندش را آتش زد. چشم هايش را بست. پشت چشم ها ديد کنار دريای بزرگی نشسته است. دريا آه می کشيد. پر و بالش را به صخره ها می کوباند. هيچ را هياهو می کرد و به آن می تابيد. مرد پشت اش را به دريا کرد. پاچه های شلوارش را تا زد و ساق هايش را روی ماسه خواباند. ماسه می ليزيد. روی هم می سريد و گودال کوچکی را گودتر می کرد. مرد در آن گودی خوابيد. چشم هايش را به سقف کوتاه دنيا بست. آتش سيگار روی برگ های کهنه ی کتاب افتاد و همه جا را سوزاند. مه تمام شده بود.
|