رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 382، قلم زرین زمانه

تابستان

در گرمی مهوع تابستان، فريب، آدم بزدلی از او ساخت که از خودش هم مي رميد. اوهام خصوصی، از کودکی قدم به قدم دنبالش کرده بودند و در خانه ی نمناکی گيرش آورده بودند که هر ماه لوله های آب خانه می ترکيد. پريزهای برق آتش می گرفتند. سقف حمام و آشپزخانه به نوبت پايين می آمدند و تمامی ديوارهای خانه عکس صاحبان مرده ی قديمی ايي را روی خودشان حمل می کردند که می خنديدند و با بي شرمی در قاب های عکس مي گوزيدند. وقتی برای اولين بار از شکاف باريک قفل در، به شاخ و برگ های بالارونده ی درختچه های خانه نگاه کرد دوباره ترس را آموخت. قبلا خانه را نديده بود، پول را از پيش پرداخته بود. در خانه را که باز کرد خودش را برای جهنمی از اوهام آماده کرد که هميشه از آنها رميده بود و حالا در چند قدمی آنها بايست نشست و برخاست می کرد. پرده های ضخيم، از نور پشت پنجره ها کدر و پوسيده بودند انگار که با انگشتی از هم بپاشند و بريزند. روی تنها صندلی اتاق نشست و به قاب هاي گچی ديوارها نگاه کرد. آدم ها پشت شيشه ي قاب ها، بيدار بودند اما هيچ نوری چشمان شان را نمی سوزاند. مرد کاغذ سيگارش را زبان زد. لول سيگار از هم پاشيد و تلخی روی زبانش ماسيد. دلش را به دريا زد و تلخی را ليسيد. اما تلخی شوخی نداشت گلويش را می ليسيد و پائين تر می رفت. نگاه کرد به آشپزخانه که درش به هال باز بود. شير آب معلوم بود اما او رغبتی به آب نداشت. خوش خوش چرخی در اتاق ها زد و از خانه بيرون رفت. کليد را زير پادری کنف گذاشت و از پله ها پائين رفت. در پاگرد دومين طبقه، تفدان نقره ايي را ديد که از خاکستر و سيگارهای سوخته پر بود. نفس اش را تازه کرد اما صدای گنگی شنيد و ايستاد. صدا از خانه ي خودش بود. فقط شش پله از در خانه دور شده بود. دويد، پادری کنف را کنار زد و کليد را برداشت. دوباره صدا با همان گنگی و سنگينی شنيده شد. در را باز کرد. صندلی سر جايش بود اما يکی از درختچه ها روی زمين افتاده بود. گلدان سنگی را بغل کرد و به ديوار تکيه اش داد. بوی نا و خاک دلش را آشوب كرد و به تنش چسبيد. بايد پنجره ها را باز می کرد و به ديوارها رنگ می زد. پرده ها را می کَند و همه ي گلدان ها را می فروخت آن وقت بوی نا، چاره می شد. خاک گلدان را از روی لباسش تکاند و ايستاد. توی جيبش دنبال سيگار گشت. دوباره صدای خشي از کنار گلدان ها کُند گذشت. (مثل وقتی که چيز سنگينی روی زمين بخزد.) صدا را شنيد و گلدان سنگی، اينبار درست مقابل چشم هاي تنگ او، آرام لقی خورد و افتاد. با پنجه ي پا گلدان را هل داد و سرپايش کرد. اگر اينبار نم خاک توی دهانش می رفت روی برگ های پهن درختچه بالا می آورد. دورتر رفت و کنار صندلی ايستاد. دوباره صدا روی زمين خيزيد، گلدان آرام افتاد و لبه ي سنگی اش پريد روی کفش تازه ي او. لبه ي سنگی را با غضب پراند و بلند شد. آن وقت تازه تنه ي کلفت "فيلکو" را ديد که از دريچه ي پاسيو روی درختچه ها دمر شده بود و آرام آرام می سريد و به سقوط نزديک تر می شد. فيلکو از کمر شکسته بود و هنوز می سريد. از شکستگي تنه، شيره ی سفيدی می جوشيد و سر ريز می کرد. قطره قطره روی برگ ها می افتاد و پخش مي شد. بعد ناگهان فيلکو سُريد و روی زمين اُفتاد. صدا خانه را لرزاند، بعد به آرامی محو شد و از ياد رفت. مرد ديد فقط بايد در خانه را قفل کند و برود.
***

نور صبح از شيشه های مات کافه می گذشت و روی شکردان ِ ميز می ريخت. مرد با قهوه بازی می کرد. قاشق را در فنجان می تاباند، قهوه اش را هم می زد يا با نوک قاشق به ديواره ی چينی فنجان می کوباند. اما دريای قهوه صدا را می خورد و صبر می کرد. باد، درخت های بيشه را می تاباند. شاخه ها به آرامی می لغزيدند و از هم دور می شدند. اما هيچ هياهويي به درون كافه نمی رسيد. پشت شيشه های پاکِ کافه، مرد از غوغا دور بود. زن بشقاب املت مرد را روي ميز گذاشت و رفت. می توانست هر روز صبح از خانه بيرون بيايد و همين جا صبحانه اش را بخورد. خانه اش اين خوبی را داشت که نزديک کافه بود و کافه مشرف به بيشه ي بزرگ و خلوتي بود كه با تمام درخت ها و خزه هايش دور پنجره هاي كافه چرخيده بود و آن را در مشت اش مي فشرد. نور تازه ي صبح، از جام سبز پنجره ها مي گذشت و به املت روي ميز مي تابيد. بوی کره، مرد را شاد کرد و املت اش را زود خورد. اگر سرک می کشيد زن را می ديد که پشت تجير چوبی، ظرف می شست و به مگس روي پنجره، لبخند مي زد. اما تنه ی فيلکو دوباره به ياد مرد خزيد و همه چيز را به او زهر کرد. دوباره قهوه اش را با حرص هم زد. ياد شيره ي فيلکو افتاد که می جوشيد و تمامی نداشت. تازه مورچه ها دور شيره جمع می شدند و خانه را به قهقرا می بردند.

زن سرکی کشيد و به او نگاه کرد. مرد گفت: "اين اطراف کارگر هم داره؟" زن سرش را پائين انداخت و ظرف هاي تَر را در كنج دولاب گذاشت. مرد فکر کرد: "يعنی نشنيد؟" زن از پشت پيشخوان بيرون آمد و کاغذ آبی کوچکی را روی ميز گذاشت. مرد پولش را شمرد و بلند شد. زن با صدای وز و بمی گفت: "چه جور کارگری؟" مرد به قوطی سياهی نگاه کرد که زن زير غبغش گذاشته بود و لبخند می زد. گفت: "يك كارگر قوي!". زن قوطي سياه را در جيب بلند لباس اش گذاشت و تجير را برچيد. بعد پشت سفيد كاغذ چيزي نوشت و آن را به دست لاغر مرد داد كه هنوز در درياي شيره هاي فيلكو دست و پا مي زد. روي كاغذ با مداد سبزي نوشته بود "باطري تمام شد." مرد پرسيد: "باطري؟" زن لبخند زد، قوطي سياه را درآورد و باطري هاي كهنه را به مرد نشان داد. مرد گفت: "اين اصلا چي هست؟" زن كاغذ را برداشت و نوشت: "تقويت كننده ي تار ها ي صوتي ". مرد كاغذ را برداشت و به غبغب سفيد زن نگاه كرد. زن فهميد. به طرف پنجره ها چرخيد و گره ي كور كركره هاي چوبي را باز كرد. مرد نمكدان روي ميز را برداشت و به كاغذ نمك پاشيد. زن خنده اش گرفت، مرد خنده ي لال زن را كه ديد دوباره به كاغذ نمك پاشيد. كلمه هاي سبز زير دانه هاي نمك پنهان مي شدند. مرد با فوت بلندي كاغذ را از روي ميز بلند كرد و به هوا فرستاد. كاغذ تابي خورد. در تاريك روشني كافه چرخيد و پيش پاي زن افتاد. زن بشقاب كيك را روي ميز گذاشت و روبه روي مرد نشست. مرد تكه ي كوچكي از كيك را برداشت و خورد. كيك در دهانش آب شد و فقط مزه اش روي زبان ماند. دوباره تكه ي ديگري برداشت. اين بار شهد تمشك را از روي كيك ليس زد و باقي اش را خورد. وقتي به بشقاب خالي نگاه كرد، هوسي كه به دلش مانده بود دود شد و به هوا رفت. زن از جيب لباس اش كاغذ كوچكي درآورد و نوشت: "تارت تمشك". مرد گفت: "خيلي عالي بود. روي زبان بند نمي شد آب مي شد." زن خنديد و روي كاغذ نوشت: "هنوز تسترم نيامده." مرد به در كافه نگاه كرد. تابلوي "باز است" روبه روي مرد تاب مي خورد و آرام نمي ايستاد. مرد گفت: "پس كي كافه را باز مي كنين؟" زن شانه اش را بالا انداخت و بلند شد. باد، درخت هاي بيشه را مي تكاند و شاخه ها به پنجره هاي بسته مي خوردند. برگ هاي كنده شده به شيشه هاي سبز در مي چسبيدند و كافه را مي پائيدند. مرد گفت: "چه ساعتي تستر ات رو مي آرند؟" زن روپوش سفيدش را كند و به دستگيره ي سربي در آويزانش كرد. نوشت: "نمي آرندش. خودش بايد بياد." مرد جعبه ي سيگارش را درآورد و بعد يادش آمد كه ديگر چيزي برايش نمانده است. زن جعبه ي خالي را برداشت و توي سطل انداخت. مرد گفت: "پس چرا نمي آد؟" زن چشم هايش را بست و در را باز كرد. گرما طاقت هوا را گرفته بود. هر آدمي كه از روبه رو مي آمد سرخ و كند بود. همه صبحي را به هدر داده بودند كه ديگر هيچ دريغي دردش را دوا نمي كرد مگر همان صبحي كه دوباره از فردا مي آمد و همان فردا هم مي رفت. زن سيگار باريكي را آتش زد و به مرد داد. مرد سيگار را گرفت. سال قحطي، انگار تازه سرآمده بود كه ستون دود اين طور دور سر مرد مي تابيد و در هوا پخش مي شد. زن كاغذ كوچكي را به مرد داد و سيگار را پس گرفت. نوشته بود: "براي چي كارگر مي خواي؟" مرد گفت: "براي خانه ام." در ورودي ساختمان نيمه باز بود و هر دو داخل شدند. زن ايستاد. از لاي دسته ي كاغذها يكي را بيرون آورد و نوشت: "همين جا است؟" مرد گفت: "فقط خيلي قديمي يه." زن خنديد و در بزرگ ورودي را بستند. نور روز، طاقي سرسرا را روشن كرده بود. گچبري هاي طاق، زير نور سرسرا قوام آمده بودند. دايره ي بزرگي از قدح هاي شراب، نقاشي زير طاق را هم نشان هم مي دادند و هم از هم پنهان مي كردند. نقاشي، ميهماني سه نفره اي بود از يك زن با دو مرد. يكي از مردها در پياله ي زن، شراب مي ريخت اما دست زن دور گردن مردي بود كه دورتر از او به سار سياهي نگاه مي كرد كه روي بلندي يك سرو نشسته بود. مرد دستي روي ديوار كشيد و از پله ها بالا رفتند. راه پله ها تميز تر شده بودند. نور روز، پاگردها را پاك و تازه كرده بود. از اولين پنجره ي پاگرد، كافه معلوم بود كه در زير نور، با شكيب، ظهر مرداد را طاقت مي آورد. مرد صداي جستن چيزي را شنيد. چيزي، در پله هايي پائين تر از آن دو روي پله ها مي پريد و بالا مي آمد. مرد ترسيد اما صداي واق، آرام اش كرد. سگ بالا آمد، جستي زد و به آغوش زن پريد كه دست هايش از خيلي وقت پيش براي او گشاده بود. سگ در دست هاي زن مي چرخيد و دم تكان مي داد. مرد فكر كرد: "پاي اش را جايي گذاشته كه سوال بردار نيست." زن سگ را بغل كرد و راه افتاد. پاگرد ها را تابيد؛ طبقه ها را بالا رفت، در تفدان نقره اي كاغذي انداخت و در آخرين طبقه روي پادري كنف ايستاد و منتظر مرد ماند كه مي آمد و عرق مي ريخت. در خانه باز بود. كسي كه توي خانه غر مي زد چيز سنگيني را روي زمين مي كشيد و فحش مي داد. سگ از بغل زن پريد و توي خانه رفت. مرد پيري كه فيلكو را روي زمين مي كشيد سگ را چخ كرد. سگ كناره گرفت اما دوباره برگشت و دمي تكان داد. مرد پادري را كنار زد. كليد هنوز زير پادري بود. مرد پير، فيلكو را تا دم در كشاند و روي زمين نشست. سگ حيا كرد. دور تر از او روي پادري ايستاد و به كنف دم در شاشيد. پيرمرد لگدي پراند و به زن كه مي خنديد اخم كرد، گفت: "من همين امشب مي فروشمش." زن خنديد، از روي پاهاي پيرمرد پريد و داخل خانه شد. پرده هاي كدر هال را كنار كشيد. لته هاي قدي پنجره ها را باز كرد. صندلي را كنج ديوار گذاشت و كنار درختچه ها ايستاد. آن طور كه كنار درختچه ها ايستاده بود هم براي فرار آماده بود هم طاقت يك اقامت طولاني را داشت. پيرمرد به مرد نگاه كرد، گفت: "براي چي حرف نمي زنه؟"

مرد گفت: "باطري هايش تمام شده." پيرمرد خنديد، پيپ كهنه اش را درآورد و با شست، توتون كاسه ي پيپ را كوباند. گفت: "پس امروز خدا به ما نظر كرده." مرد داخل خانه شد. جوي شاش از روي پادري كنف سرازير مي شد و قطره قطره از روي پله ها مي سريد و به ورودي ساختمان مي رسيد. سگ نبود. از شاش خودش گذشته بود و جايي در خانه ولو بود. با چيزي بازي مي كرد و نفس نفس مي زد. مرد در را بست اما به كليد زير پادري فكر كرد كه حباب هاي زرد ادرار روي كليد مي تركيدند و دوباره ظاهر مي شدند. پيرمرد گفت: "اين بالا خيلي بوي نا مي ده. بايد يك هفته اي در و پنجره ها رو باز بگذاري."

مرد گفت: "فكر نكنم. بايد گلدان ها رو بيرون ببرم. خاكشان بوي مرده مي ده." زن خنديد. قوطي سياه را از داخل كيف اش درآورد و زير غبغب اش گذاشت، گفت: "بايد هم بوي مرده بده. خاكشان رو از قبرستان آورده." مرد به قوطي سياه نگاه كرد، فكر كرد: زن از صبح با كاغذها بازي اش داده است. به سوال هايي كه نپسنديده بود جواب نداده بود. اگر هم جواب داده بود با سستي جواب هايش را روي كاغذهاي كوچكي نوشته بود و به مرد داده بود. با زيركي از ترحم نفهم مرد براي خودش جذابيتي دست و پا كرده بود كه متكي به نقص خودش بود. لحظه به لحظه، لالي اش را اسباب بازي كرده بود و به دست مرد داده بود. شايد هم همين حالا باطري را پيدا كرده بود. اما مرد باطري نداشت، هنوز هم وسايل اش را به خانه نياورده بود. خانه هم الا چند تا عكس قديمي با يك صندلي و سه چهار تا گلدان كه خاكشان خاك قبرستان بود، نه باطري داشت نه ميز كه توي كشوهايش، صاحبان قبلي باطري جا گذاشته باشند. حتما خود زن باطري داشت اما موش و گربه بازي راه انداخته بود. چرا؟ اين چيزي بود كه معلوم نبود. پيرمرد گفت: "يك هفته است فيلكو شكسته. باورم نمي شد بيافته."

مرد گفت: "فيلكوي شماست؟"

پيرمرد گفت: "بود. الان مال پاسيوي طبقه ي دوم ئه. دومي ها هم نيستند. رفتند مسافرت."

مرد گفت: "شما كه كليد همه جا رو داريد!"

پيرمرد بلند شد. به زن كه از پنجره ي هال، هواي كافه را داشت نگاه كرد. گفت: "كليد ندارم. همه ي قفل ها هرزاند."

توپ سگ قل خورد و به هال رسيد. زن توپ را برداشت. سگ، دم شل اش را تكان داد ، له له زد و با زبان سرخش دست زن را ليسيد. مرد گفت: "من خودم صبح قفلش كردم." زن خنديد، بلند شد و در خانه را باز كرد. سگ دنبال زن رفت و دوباره دمش را تكان داد. زن توپ را رها كرد. توپ از روي پله ها مي پريد و پائين مي رفت. سگ با شتاب پشت سر توپ واق واق مي كرد و دنبال توپ مي دويد. زن پادري را كنار زد و كليد نمناك را برداشت. در را بست و كليد را در قفل در چرخاند. مرد فكر كرد: "همين حالا از ساختمان بيرون مي رود و كافه اش را باز مي كند. بعد دوباره به يك آدم گول ديگر تارت تمشك مي دهد. قوطي اش را در مي آورد و روي كاغذ چيز مي نويسد." اما دستگيره ي در پائين رفت و با كمترين اشاره باز شد. پيرمرد لنگي زد و فيلكو را روي زمين كشيد. فيلكو با شاخ و برگ هاي مرده در همهمه ي ناپيدا و ترسناكي از روي پله ها ليزيد و روي پاگرد آخرين طبقه افتاد. تفدان نقره اي را دمر كرد و سيگارهاي سوخته را روي زمين انداخت. كاغذ مچاله ي آبي از تفدان روي پاگرد افتاد و به برگ مرده ي فيلكو چسبيد. زن گفت: "ديگر كارگر نمي خواين؟" مرد صندلي را از كنج ديوار به وسط هال كشاند و روي آن نشست. گفت: "براي فيلكو كارگر مي خواستم." پيرمرد با فيلكو دور شد. تنها دود توتوني كه هنوز لا به لاي هوا معلق باقي مانده بود از او باقي ماند. مرد گفت: "اينجا سرايدار هم داره؟" پيرمرد از پاگرد پله هاي پائين داد زد: "سرايدار بالا است." زن جلوتر آمد و در را بست. فقط سكوت مي توانست دست و پايشان را ببندد و با هم برابرشان كند، اما سكوت حذر كرد. زن گفت: "سرايدار منم!" مرد نفسي تازه كرد. به تاپ تاپ سنگين فيلكو گوش مي داد كه به لبه ي پوك پله ها مي خورد يا از بلندي آنها فرو مي افتاد. هر تاپ شامل سكوتي بود كه از ده نفس بلند طولاني تر نبود. پيرمرد سوت مي زدو پائين تر مي رفت. بعد صداها گم شدند. ميان آن دو كه در آخرين طبقه ي پوسيده ي ساختمان، يكي شان ايستاده بود و ديگري روي صندلي نشسته بود؛ غبار سوال هاي نپر سيده، برخاست و فرو نشست. هر كدامشان كسي كه رو به رويش بود را محك زد. در سكوت لبخند زدند اما سلاخي شان ادامه داشت. يكديگر را كوفتندو كنار گذاشتند بعد مرد سري تكان داد، گفت: "اگه كاري داشتم خبر مي كنم." زن لبخند زد و بيرون رفت. مرد بي محابا پريد و در را قفل كرد. كليد در قفل هرز در چرخيد. زن، روي پله ها صدا را شنيد و خنديد. اما خنده ي گنگ به گوش مرد كه پشت در ايستاده بود نرسيد. مرد آرام آرام چرخيد و از پنجره ي هال به بيرون نگاه كرد. رديف كلفت درخت هاي خيابان ديدش را كور مي كرد. بالا بود اما نمي توانست صبح به صبح وقتي زن به كافه مي رفت يا با رقباي مضحك احتمالي اش برمي گشت را ببيند. روي صندلي نشست و خواست ده دقيقه ي گذشته را دوباره به ياد بياورد. اما همه ي اشاره ها، حركت ها، نفس ها يا آه ها پريدند و از او دور شدند. يادش نمي آمد زن كجا ايستاده بود، چطور لبخند زده بود و با كدام دستش قوطي سياه را گرفته بود. در اتاق چرخي زد و پرده هاي كهنه را كنار كشيد اما نشانه ها محو شدند آنقدر كه حتي چهره ي زن را هم از ياد برد. محكم به لبه ي پريده ي گلدان سنگي كوبيد. گلدان صداي مرگ كرد و افتاد. از شكاف گلدان، خاك خيس روي زمين ريخت. گلدان دو نيمه شد و نيمه هاي سفالي با تق كوتاه و نازكي از هم جدا شدند. از ريشه ي در هم تابيده ي گياه، كرم سياهي بيرون خزيد و خودش را گرد كرد. مرد كليد را از قفل بيرون كشيد و آن را به تن كرم زد. كرم چرخي خورد و به دور كليد سرد چرخيد. مرد دستگيره را فشار داد اما در باز نشد. كرم چرخيد و بدن لزج اش به انگشت مرد خورد. مرد چندش اش شد، كليد را انداخت و عقب رفت. كرو روي زمين افتاده بود و وول مي خورد. مرد دستگيره ي در را گرفت و دوباره فشار داد. در صداي پوكي كرد و همان طور بسته ماند. كرم سياه مي خزيد و مي رفت. مرد شانه اش را به در تكيه داد و با سنگيني به دستگيره فشار آورد. در ناگهان باز شد و مرد بيرون پريد. سگ عويي كرد و از روي پادري بلند شد. پاي مرد به توپ سگ خورد، توپ قل خورد و يكي يكي از پله ها پائين افتاد. سگ با بي حالي به توپش نگاه كرد كه دور مي شد و از دست مي رفت. بعد پاي مرد را بو كرد و داخل خانه شد. كنار گلدان شكسته رفت، خاك گلدان را بو كشيد و عطسه كرد. مرد سفال هاي شكسته را برداشت و آنها را روي پادري گذاشت. ريشه هاي سياه و نمناك درختچه درهم گلوله شده بودند و يكديگر را خفه مي كردند. يا بايد همه ي گلدان ها را مي فروخت يا خاك مرده يشان را عوض مي كرد. آن وقت شايد ديگر همه چيز بوي شيرين و مانده نمي داد. روي صندلي نشست و لاي در را بري سگ باز گذاشت. كرم، جايي در خانه، روي خاك و خل پاركت هاي كف مي خزيد و گرد مي شد. در خودش فرو مي رفت و عشقبازي مي كرد. خودش، خودش را مي ليسيد و با خودش جفت مي شد. چيزي كه مي زائيد دوباره خودش بود كه به دنيا مي آمد و در خاك قبرستان تقلا مي كرد. مرد از آن روزي خنده اش گرفت كه هر كسي خودش را مي بوسيد و با خودش مي خوابيد. سگ، خنده ي مرد را نديد، از كرم ترسيد و واق واق كرد. كرم دوباره به سوراخ كهنه اي خزيد اما سگ ترسش را جار زد و عويي كشيد. مرد در را بازتر كرد، داد زد: "بيرون." سگ رو به روي مرد ايستاد و به چشم هاي مرد نگاه كرد. مرد گفت: "نكنه تو هم مثل بقيه شان شعبده بازي بلدي؟" سگ تكاني خورد و دست مرد را ليسيد. مرد سرش را تكان داد و دستش را عقب كشيد. سگ، دمش را پائين انداخت و از لاي در گذشت. وقتي پائين مي رفت به تفدان نقره اي شاشيد و گذشت.

***

شب چراغ هاي كافه روشن نشد. مرد سه هفته ي تمام در خانه ماند اما چيزي را جا به جا نكرد. نه مي توانست تنهايي گلدان هاي سنگي را از پله ها پائين ببرد نه دوست داشت داخل خانه، خاك مرده يشان را عوض كند. همان يك دانه كرمي كه در خانه مي لوليد و به همه جا سرك مي كشيد برايش كافي بود. حوصله ي كرم هاي ديگري را نداشت. يك روز وقتي مي خواست روي صندلي بنشيند و به كافه نگاه كند؛ كرم را ديد كه از خيلي وقت پيش در آفتاب خنك صبح، روي لاك سياه صندلي چمبره زده بود و به طاق اتاق نگاه مي كرد. شب با صداي هويي از خواب پريد. وقتي داخل هال شد غبار گوشه ي هال روي زمين نشست. سقف هال ريخته بود و هنوز از لوله هاي سقف آب مي چكيد. گنجشك ترسوي قلبش تا مدت ها تند تند مي تپيد و تا راه گلويش بالا مي آمد. سه روز بعد دوباره كرم را ديد كه به يكي از قاب عكس هاي روي ديوار زل زده بود. عصر، شيشه ي قاب ترك خورد. روي يكي از گلدان ها افتاد و شكست. برگ هاي سرخ گلدان زخمي شدند و روي زمين ريختند. از آن به بعد داخل خانه با احتياط راه مي رفت. هميشه مواظب بود چيزي را لگد نكند. به گوشه ها و سوراخ و سمبه هاي خانه سر مي زد. ليوان هاي پلاستيكي را آب مي كرد و توي هال مي گذاشت. آشپزخانه دور بود، كرم هم آنقدر نفس نداشت كه تا لوله ي زنگ زده ي آشپزخانه بالا برود و آب بخورد. در سومين هفته وقتي داخل دستشويي ريش اش را مي زد، هوس قهوه كرد. اما از شير باز دستشويي هيچ آبي نريخت و كف خمير ريش به صورت اش چسبيد. همان وقت در آيينه ي دستشويي كرم را ديد كه از لبه ي حوله اش آويزان بود. ناگهان چيزي بيرون دستشويي تركيد و سوخت. تمام مدت مرد به كرم نگاه مي كرد كه از ريشه هاي حوله آويزان بود و تكان مي خورد. پريزهاي هال سوخته بودند و سقف آشپزخانه هم پايين آمده بود. سگ به در خانه پنجه مي كشيد و بي تابي مي كرد. تا شب نشست و شعرهاي قديمي اش را دوباره نوشت و خط شان زد. كلمه اي كه از آن مي ترسيد، "هول" بود. "هول" را به اولين شعر بلندش اضافه كرد و دفترش را كنار گذاشت. خوابيد و چشم اش را به جهنم دور و برش بست. خواب ديد در باغ بزرگي گم شده است. كسي كه در زد خواب را به او حرام كرد. از خواب پريد و در را باز كرد. پيرمرد گفت: "ما ليكور داريم، بيا پايين."

مرد گفت: "ممنونم، بايد بخوابم."

پيرمرد گفت: "سيگارت رو هم بيار." مرد جعبه ي سيگارش را از روي رف تاريك اتاق برداشت. كرم در تاريكي اتاق خزيد و روي تخت بزرگ مرد خوابيد. ديگر هيچ وقت مرد برنمي گشت و تا سالها دوباره خانه خالي مي ماند.

***

نقاشي سرسرا ديده نمي شد. تنها نور كمي كه از خانه ي پيرمرد به بيرون مي تابيد پياله هاي شراب و سار سياه روي درخت را نوراني كرده بود. زن و دو مرد با سياهي ديوار يكي شده بودند و چيزي از آنها پيدا نبود. مرد به طاق سرسرا نگاه كرد و وارد خانه شد. خانه پر نور و گرم بود. قوطي سياه زن روي ميز هال دمر افتاده بود. زن در زير آب جاري دوش به رگ هاي سبز و برآمده ي دستش نگاه مي كرد كه شاخه شاخه مي شدند و درخت بزرگي را در بدن اش مي ساختند. زن، تيغ را از لفاف كاغذي اش درآورد و موهاي كوتاه پايش را تراشيد. از كاسه ي زانو بالاتر نيامد. عادت نداشت موهاي بالاي زانواش را بتراشد. تيغ را به ساق درشت پايش كشيد كه بدن اش را به همه جا مي برد و مي آورد. صداي مرد را شنيد و دوش آب را بست. پيرمرد گفت: "سيگار آوردي؟" مرد جعبه ي سـيگار را روي ميز گذاشت، ليوان ليكورش را برداشت و آن را نوشيد. گرماي تندي را به خودش سرازير كرد. گرمش شد و تب كرد. پيرمرد سبد بادمجان ها را آورد، سيگاري گوشه ي لب اش گذاشت و همه ي آنها را پوست كند. مرد گفت: "مهمان دارين؟" پيرمرد خنديد. كلاه بادمجان ها را بريد و آنها را داخل ديگ روي گاز ريخت. زن حوله ي حمام اش را گره زد و بيرون آمد. مرد سلام كرد و دوباره براي خودش ليكور ريخت. بچه ي كوچكي در طبقه ي بالا زار مي زد و به خودش مي تابيد. پيرمرد پنجره هاي هال را بست اما هنوز زاري بچه پايين مي آمد. مردي در طبقه ي بالا داد كشيد و بچه ترسيد. حالا هم گريه مي كرد هم جيغ مي كشيد. زن قوطي سياه اش را برداشت و نشست. مرد ليوان ليكور را روبه روي زن گذاشت. قطره هاي آب از موي سياه زن روي سينه ي كوچكش لغزيد و روي ميز افتاد. پيرمرد گفت: "شام بخوريم؟" هيچ كدامشان جوابي ندادند و ليوان هاي ليكورشان را سر كشيدند. پيرمرد بشقاب هاي غذا را روي ميز گذاشت. به آرامي غذا خوردند و با كسالت، خودشان و كسي كه روبه رو يا پهلويشان بود را هضم كردند. چنگال ها و قاشق ها به بلور بشقاب مي خوردند و در ابر گول فكرهاي آنها فرو مي رفتند. چيزي كه از صدا و فكر آنها باقي مي ماند كدورت كهنه اي بود كه تا سالها به دلشان مي ماند و با آن يكي مي شد. زن گفت: "توي اش چي ريختي كه اين همه گس شده؟"

پيرمرد گفت: "اردور بادمجان ئه."

زن گفت: "مي دانم. قبلا خوردم. گسي اش براي بادمجان نيست." مرد بشقاب اش را كنار گذاشت، گفت: "خردلش زياد ئه." زن قوطي سياه را از روي حنجره اش برداشت و به مرد نگاه كرد. مرد سيگار مي كشيد و چشم هايش را بسته بود. پيرمرد بشقاب ها را جمع كرد و زن براي هر سه يشان ليكور ريخت. چيزي در طبقه ي بالا، محكم روي زمين خورد و دوباره بچه زاري كرد. زن گفت: "بايد آخور رو به اين بالايي ها مي فروختي." پيرمرد خنديد، ليوان اش را در نور اتاق گرداند و به آن نگاه كرد. به مرد گفت: "مي داني آخور كجاست؟" مرد سرش را تكان داد و ليوان اش را برداشت. نور از سرخي شفاف ليكور مي گذشت و به انگشت هاي او مي رسيد. حتي نوك انگشتان اش را سوزاند. پيرمرد گفت: "به خانه ي تو مي گه آخور!"

مرد گفت: "پس من خانه رو از شما خريدم؟"

پيرمرد گفت: "هم تو هم طبقه ي دومي ها سومي ها با چهارمي ها."

مرد گفت: "همه اش براي شما بوده؟" زن قوطي سياه را روي حنجره اش گذاشت، گفت: بوده. الان ديگه نيست." صداي زن در گوش مرد ماند. نمي توانست صداي زن را از صداي ضمخت و زنگ دار دستگاه تشخيص بدهد. گفت: "من از اون نقاشي توي راهرو خوشم مي آد." زن نگاهش كرد. چيزي كه بايد مي فهميد را فهميد. گفت: "بيا كرگدن ها رو نشانت بدهم." وقتي دست مرد را كشيد مرد تازه يادش آمد كه تا به حال نه كرگدني ديده نه هيچ وقت به باغ وحش رفته است. مي دانست باغ وحش بوي بدي مي دهد و حيوان ها هميشه غر مي زنند يا ناله مي كنند. اما او دوست نداشت خودش به باغ وحش برود. هميشه از ديدن جفت گيري حيوان ها واهمه داشت. اگر روزي روبه روي يك ببر زيبا مي ايستاد و تماشايش مي كرد؛ آن وقت ببر ديگري به قلمرو او و ديگري نزديك مي شد حتما ببر دوم را مي كشت. چون دوست نداشت لذتي كه حق اش بود، واقعيت چندش آور ديگري را به خاطرش بياورد. براي همين از تماشاي جفت گيري جانورها حذر مي كرد تا خودش را به ياد نياورد. اما وقتي اولين كرگدن را ديد از جايي كه ايستاده بود و چيزي كه مي ديد خيلي خوشش آمد. كرگدن ها مجسمه هاي كوچك و بزرگي بودند كه در بوفه ي گوشه ي اتاق، گردن هايشان را خم كرده بودند و به روبه رو نگاه مي كردند. زن كرگدن كوچكي را از بوفه بيرون درآورد و به مرد داد. كرگدن از يشم تيره اي ساخته شده بود و شاخ نوك تيزش را به سوي هر كسي كه هوس لمس اش را داشت نشانه گرفته بود. باقي كرگدن ها با پوست هاي چغر و شاخ هاي نوك تيزشان، گوش به زنگ دستي بودند كه معلوم نبود چرا اين همه مردد است. زن گفت: "كتاب مي خواني؟"

مرد گفت: "نع جدول حل مي كنم." زن خنديد، قاب عكس كوچكي را از طاق بوفه برداشت و به مرد داد. پيرمرد، در جواني هايش با مرد ديگري در عكس مي خنديدند و دست هايشان را روي شانه هاي يكديگر گذاشته بودند. زن انگشت اش را روي مرد چاق عكس گذاشت، گفت: "اين يونسكو ئه."

مرد گفت: "كدام يونسكو؟" و قاب را گرفت. زن گفت: "اوژن يونسكو." مرد دوباره به عكس نگاه كرد. انگار مي خواست چيزي را تشخيص بدهد كه فهميدن يا نفهميدن اش براي او بي توفير بود اما رمق زيادي هم از او مي كشيد. مرد گفت: "پس براي همـين اين همه كرگدن دارين." زن قاب عكس را از مرد گرفت و درهاي بوفه را بست. خيل كرگدن ها پشت درهاي شيشه اي بوفه اسير شدند. سم روي زمين كوفتند و شاخ هاي كوتاه شان را بالا گرفتند. اما ديگر كسي درهاي بسته را باز نمي كرد مگر خودشان كه با رسوايي، هنوز، خنگ بودند و ماغ مي كشيدند. زن گفت: "مي داني اين چمدان كيه؟" مرد به چمدان كهنه ي دم در نگاه كرد. قفل هاي چمدان زنگ زده بودند و چرم سياه روكش، ترك خورده بودند. مرد گفت: "نمي دانم. براي كيه؟"

زن گفت: "لوركا." مرد فريادي كشيد و دوباره به چمدان نگاه كرد. تاريخ پوسيده با رخوت از ترك هاي چمدان جدا شد و به مرد رسيد. مرد گفت: "اينجا چه كار مي كنه؟"

زن گفت: "هديه است."

مرد پرسيد: "به كي هديه دادن؟" زن پيرمرد را نشان داد كه پشت تنگي ليكور، سرش را روي ميز گذاشته بود و چرت مي زد.

مرد گفت: "دوست لوركا بوده؟" زن چشم هايش را گشاد كرد، گفت: "اگه دوست لوركا بود كه تا حالا هفت تا كفن پوسانده بود." پيرمرد سرش را بلند كرد و خميازه ي كشداري كشيد. گفت: "اگه دوستش بودم تا حالا ديگه از شر هم راحت شده بوديم"

زن گفت: "حتما مي رفتي زن هاي اسپانيايي رو گول مي زدي!"

پيرمرد گفت: "نخير گولشان نمي زدم. فقط از صبح تا شب مي رقصيديم."

زن گفت: "من هم كافه رو براي خودم برمي داشتم. اينجا رو هم خراب مي كردم."

پيرمرد گفت: "براي همين ئه كه از اينجا نمي روم."

زن گفت: "به خاطر كافه؟"

پيرمرد گفت: "نه. براي خانه." زن خنديد و چراغ هاي اتاق را خاموش كرد. هال در زير نورهاي شمع مي لرزيد. پايه ي شمع پر از اشك هايي شده بود كه مي ليزيدند و روي ميز مي افتادند. پيرمرد دوباره سرش را روي ميز گذاشت و خوابيد. به زن گفت: "آخور رو هم نشان اش بده." زن باطري هاي كهنه را از قوطي درآورد و به جايشان باتري هاي نو گذاشت. مرد فكر كرد: چرا دوباره چيز نمي نويسد؟ زن گفت: "حتما خودش ديده." بعد به مرد گفت: "آخور بالا رو ديدي؟" مرد پشت گوش اش را خاراند، گفت: "آخور ديگه چيه؟" پيرمرد خورخور كرد و خواب آخور تاريكي را ديد كه پر از كرگدن هاي سنگي بود. مرد، دهان نيمه باز پيرمرد را كه ديد مطمئن شد، گفت: "كي چمدان رو به پدرت داده؟" زن تنگي ليكور را برداشت و به مرد نگاه كرد كه تمام دانايي اش را هدر مي داد. بايد اينقدر مرد را مي چرخاند تا شنيدن هر جوابي برايش ممكن باشد مي توانست با او بازي كند اينقدر كه همه ي كنجكاوي هايش را از دست بدهد و نخواهد تا براي كسي پدر بسازد. مي توانست راه خودش را برود و به هر سوالي كه دوست داشت جواب بدهد. گفت: "مال وكيل لوركا بوده. ارث رسيده به پسرش، پسرش هم به ما هديه داده."

مرد گفت: "پس مال تو هم هست؟"

زن گفت: "مي خواي بخريش؟"

مرد گفت: "مگه هديه رو هم مي فروشن؟"

زن گفت: "ما هر چيزي كه بشه پولش كرد رو مي فروشيم."

مرد گفت: "مي دانم. براي همين ئه كه يك خرابه رو عوض خانه به من فروختين."

زن گفت: "عوض اش موزه هم داره."

مرد گفت: "خودش موزه است. نيازي نيست موزه هم داشته باشه."

زن گفت: "هميشه وقتي بهت هديه مي دن پس اش مي زني؟"

مرد گفت: "مگه هديه هم بهم دادين؟" زن نگاهش كرد و حرفي نزد. جعبه ي سياه اش را در جيب لباس اش گذاشت و فكر كرد. راه درازي را به تنهايي چيد، چندين بار طي اش كرد و خطاهاي احتمالي اش را برطرف كرد. بعد خوشش نيامد و همه ي راهي كه ساخته بود را خراب كرد. از پيشگويي متنفر بود. عوضش از لحظه اي خوشش مي آمد كه همه ي راه ها و حرف هاي پش بيني شده به گل مي نشست. بعد ناگهان راه ها و درهاي بسته باز مي شدند. هر حيله و راهي كه بلد بود به مرد ياد داده بود. وقتي مرد بلند شد زن روي كاغذ نوشت: "نترس. بر شير درون بتاز." مرد خنديد، سرش را تكان داد و كاغذ را روي ميز گذاشت. در را باز كرد. فكر كرد مي شود زن را براي كرگدن هايي كه به او نشان داده بود بوسيد. اما او را نبوسيد و در را پشت سرش بست. سگ در راهرو خوابيده بود. مرد را كه ديد نيم خيز شد و دوباره خوابيد. نه دمي تكان داد و نه جست وخيزي كرد. اما با چشم هايش مرد را تا راه پله ها بدرقه كرد. مرد نقاشي سرسرا را نديد و از پله ها بالا رفت. تفدان در آخرين پاگرد، روي زمين دمر شده بود. تفدان را سرپا كرد و كليد را به قفل هرز در انداخت. از يك چيز مطمئن بود زن با او شو خي نداشت. پس جايي، شايد در پشت و پسل خانه هديه اي كه به او داده بودند دست نخورده منتظرش بود. زير تخت اش را نگاه كرد. كشوهاي آشپزخانه را ديد، به حمام و دستشويي هم سرك كشيد. اما خبري نبود. به اتاق اش رفت و فكر كرد. اما فكرش سرتق بود. دست و پا مي زد و مي دويد. يك جا بند نمي شد و به همه چيز سرك مي كشيد. مرد لباس هايش را درآورد و دولاب لباس را باز كرد. پشت در دولاب، در ديگري بود كه هر روز آن را مي ديد اما هيچ وقت در را باز نكره بود. فكر هديه، مشتاق اش كرد. نفس بلندي كشيد و براي اولين بار در را باز كرد. ترسيد اما به هديه اش طمع كرد. چشم هايش كه به سياهي عادت كرد راهروي تنگي را ديد كه روي ديوار راهرو، درخت سيبي نقاشي كرده بودند. نقاشي هم اندازه ي مرد بود. مرد به سيب نقاشي دست زد و در راهرو را باز كرد. راهرو به اتاق پهني باز شد كه سقف اتاق آيينه كاري بود. هزار مرد، در سقف اتاق به كسي نگاه كردند كه اگر او گيج مي شد همه يشان به آني گم و گور مي شدند و ديگر هيچ كس نمي توانست جمع شان كند. مرد چرخي خورد و اولين در اتاق را باز كرد. در به آرامي باز شد و مرد به آرامي به داخل راهروي باريكي رفت كه تنها براي عبور يك نفر ساخته بودند. بعد از اولين پيچ، راهرو به محوطه ي بزرگي مي رسيد كه به چهار راهروي ديگر ختم مي شد. مرد به راهروها نگاه كرد. براي يك لحظه از تنهايي اش واهمه كرد و جلد به داخل راهروي دوم رفت. روي تابلوي ابتداي راهرو نوشته شده بود: "موزه ي عبرت". مرد وارد آسانسور كوچكي شد كه شيشه ها و موكت سبز داشت. سه دكمه ي روي ديوار، طبقات اول، دوم و سوم را نشان مي دادند. مرد دكمه ي طبقه ي سوم را فشار داد و همه ي دكمه ها قرمز شدند. چرخ ها و زنجيرها بهم ساييده شدند و اتاقك شيشه اي با صداي بلندي به راه افتاد. صدايي كه از بيرون درهاي آسانسور به مرد مي رسيد او را ترساند. آب دهانش را قورت داد و صداي كسي را شنيد كه بيرون از اتاقك جيغ مي كشيد. چشم اش را به شيشه هاي كدر آسانسور چسباند. ترس، خنگ اش كرد چيزي كه ديد مردها و زن هاي زيادي بودند كه روي توري هاي فلزي بسته شده بودند و ناله مي كردند. بعضي از آنها از سقف آويزان بودند و از زخم هاي كهنه يشان خون و چرك سرريز مي كرد. مرد آه كوتاهي كشيد و كف آسانسور نشست. قلب اش تند تند مي زد و پاهايش مي لرزيدند. چشم هايش را بست، اختيارش را به ترس داد و براي هميشه باخت. بعد آسانسور ايستاد. يكي از زنجيرها در چرخ دنده گير كرد. اتاقك تغيير جهت داد و با سرعت به طرف پايين حركت كرد. ديگر حتي طمع هديه اش را هم نكرد و همه چيز را از ياد برد. دكمه ها را فشار داد اما آسانسور با سرعت پايين مي رفت و در هيچ يك از طبقات نمي ايستاد. وقتي به شماره هاي نوار آسانسور نگاه كرد ديد از طبقه ي سيزدهم هم گذشتند. حالا هر نشانه اي، هر حرفي، هر تكاني، براي او دعوت به فاجعه اي بود كه خودش آنها را انتخاب مي كرد و در بدترين شان فرود مي آمد. وقتي با آسانسور به سوي پايين پرتاب مي شد دوباره چشم هايش را از ترس بست. دكمه ي اضطراري براي لحظه اي روشن شد اما او چيزي را نديد و به پايين ترين گودي دنيا سقوط كرد. اتاقك به تنه ي فيلكوي ديگري خورد و فيلكو شكست. فيلكوي شكسته از درز گلخانه به داخل اتاق افتاد.

Share/Save/Bookmark