رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 379، قلم زرین زمانه

خدا نور است

روزی پیامبری از کوچه ای گذشت . تصمیم گرفت روی دیوار آن کوچه شعاری بنویسد تا مردم با دیدن آن به یاد خدا بیفتند . بنابراین خیلی بزرگ نوشت « خدا نور است » و زیر آن هم یادداشت کرد : « پیامبر خدا »
روز بعد ماهیگری از آن کوچه عبور کرد . چشمش به شعار افتاد و کنار نقطه « نور » یک نقطه گذاشت و رفت . روز دوم دیوانه ای توت سیاه آبداری را به سمت خدا شلیک کرد . توت درست بالای نقطه ماهیگیر له شد و مثل نقطه ای به جا ماند . چند روز بعد آشپزی که از کنار شعار گذشته بود دو دندانه به « نور » اضافه کرده و دور شده بود . بعدها آن شهر توسط آشوری ها فتح شد . سردار آشوری وقتی از آن کوچه عبور می کرد با خون قبل از دندانه هایی که آشپز نوشته بود یک « آ » گذاشت . بعد از مدتی آن شهر توسط آسوری ها فتح شد . یک جوان آسوری وقتی چشمش به آن شعار افتاد با شمشیر تمام نقطه های روی نور را کند . یک روز هم قماربازی برای رفتن به خانه دوستش از آن کوچه می گذشت که « آ » آن را حذف کرد . یک روحانی که از روبرو می آمد وقتی چشمش به این صحنه افتاد حرف «ه» را بعد از «ر» نوشت و برای آن قمارباز طلب بخشش کرد . سالها بعد یک کارگردان که درباره خدا فیلمی را می ساخت تصمیم گرفت که یک سکانس فیلمش را توی آن کوچه ضبط کند بعد از پایان آن سکانس سه نقطه بالای « ر » گذاشت .

سال ها گذشت . یک روز پیامبر دیگری از آن کوچه تردد کرد به شعاری برخورد کرد که نوشته بود :

« خدا سوژه است . »

با خودش گفت :« لعنت به تمام پیامبران دروغین »

و با زحمت آن شعار را پاک کرد و به جای آن نوشت :

« خدا نور است .

پیامبر خدا »

Share/Save/Bookmark