رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
داستان 377، قلم زرین زمانه

پرسه زدن کار هر کسی نيست

سرد بود و سوزَش از آن پايين و نوك انگشت‌هاي پاهات مي‌كشيد بالا. گفتي به آرين گفتم، خدا كند زودتر به بخاري نياز پيدا كني و بروي بخاري‌ات را از خانه‌ي قبلي‌ات بياوري. گفتي رفتي پاي كامپيوتر نشستي و خيره شدی به عكس‌ها. هنوز يك ساعتي فرصت بود براي رفتن. گفتي لرز كردی و مچاله شدي در خودت. گفتم يادم است که گفتي چيزي به ذهنت رسيده بود و هي زير لب تكرارش مي‌كردي. به جان آمدي و از جا كنده شدي و راه افتادي توي چهارمتر جا راه رفتن. گفتي خواندي " سرد است / و بادها خطوط مرا قطع مي‌كنند ... "
گفتی همين‌جاي صدايت كه شنيده مي‌شد آرين گفت: تو ديگه نمي‌خواد فروغ بخوني!

گفتی فکر کردی، چرا نبايد بخواني؟ اصلن چرا بايد فروغ بخواني توي آن سرما؟ ايكاش نخوانده بودي. گفتي به آرين گفتم، چرا نبايد بخوانم؟ جواب بده لعنتی. گفتی آرين گفت، خب بخون. گفتي خواستی چيزی بگويی که... و اگر بگويم چقدر فكر كردي و همه چيز از جلوي چشمانت رد مي‌شد بارم نمي‌كني كه من كجاي اين چند ساله‌ات بودم كه بدانم همه چيز يعني چه؟

و گفتی زبانت سنگين شد و فحش‌ها را قورت دادی. چه بايد بهش مي‌گفتي؟ خفه خون گرفتي و رفتي نشستي پاي كامپيوتر لامذهب.

گفتي ديدم آرين ايستاده شلوار به دست و دارد پا توي شلوارش فرو مي‌كند. گفتي به آرين گفتم، حالم خراب است، بنشين سر وقتش بلند مي‌شويم و مي‌رويم. گفتي از صبحش به جان خودت و از وقتي آمدي به جان آرين افتاده بودي كه بايد برنده شوی و كيسه دوخته بودي براي جايزه‌هات. و آرين شلوارش را انداخته بود روي دوشش و رفته بود آن اتاق نشسته بود روي كاناپه و گفتی داد زد، سليقه است و مي‌شود خفه شوي و آدم را به هول نياندازي؟

گفتم، مگر بار اولت بود كه در مسابقه شركت مي‌كردي؟ اگر بگويم چند بار روي همين صندلي هاي سميناري و سالني و رسمي نشسته باشي و اسم‌ها را خوانده باشند و تو حتي از جايت بلند نشده باشي به نشانه‌ي ديدن آدم بزرگ‌هاي رديف اول، بارم نمي‌كني كه از حسادت چشم‌هام ورم كرده و نزديك است بتركد؟

جوابم را ندادی و گفتی نشستي و بازي آهنگ را زدي و آن مرد با حنجره‌اش آمد توي تاريكي اتاقت: " هي‌ي‌ي‌ي‌... هه هه هه‌... گفتا من آن ترنجم‌ كاندر جهان نگنجم/ گفتم به از ترنجي ليكن به دست نايي/ گفتا تو از كجايي كاشفته مي نمايي؟/ گفتم منم غريبي از شهر آشنايي... "

گفتی آه کشيدی و بعد مکث کردی و چشم انداختی به چشم‌هام و گفتی جوری که آرين بشنود بلند گفتم، کاش امشب يکی همين‌طوری بيايد جلو‌امان بيايستد و بگويد، من شما را می‌شناسم، شاعر نيستيد ولی اين شعرتان را دوست دارم. گفتم صدای پوزخند آرين را برايم تکرار کردی و پِچِه زدی. گفتی به آرين گفتم، بالاخره که چه؟ شعر گفتم و روياش را دارم. گفتی دلم می‌خواست آرين می‌پرسيد، تو چه بهش می‌گويی؟

که باز نگاهت روی يقه‌ام پايين رفت و صدا نازک کردی و مثل حيا کردن و تئاتر آمدنت جلوی غريبه‌ی آشنات و گفتی به آرين گفتم، به او می‌گويم کجای شعرم را حفظ داری خانوم؟ معرفی نکرديد؟ گفتم خرابش نکن. گفتی خرابش کردم. انگار پريد، ابر بود و از هم پُکيد و هوا شد. گفتم آرین که نپرسيد ولی می‌خواستی کجای شعرت را بخواند برات؟ خیره روی نافم حس گرفتی و صدا بم کردی: " و چشمانم را می‌بندم بر نسل تو‌/ آنچه را می خواستم يافته‌ام/ ميان خطوط سر انگشتانت/ كه مي سرند روي تيره پشتم... " همين جای خواندنت گفتم، همان بهتر که غريبه‌ی آشنات پُکيد و پريد با اين نسلت که می‌خواستی نااميدش کنی.

گفتی ساکت ميخ شدی به نور هال که ذوزنقه‌ی يکوری کشيده بود روی موکت اتاقت. گفتی نبض گيتارش با ريتمش كه آمد وسط ايستاده بودي و توي تاريكي مو بر تنت سيخ شده بود و تكان تكان مي‌خوردي. توي روشنايي آرين را نديدي سر جايش. گردن كشيدي بايد مي‌ديدی‌اش. مثل هميشه بايد همان دور و بر مي‌ديدی‌اش تا فكر مي‌كردي همه‌ی دنيا سر جايشان هستند و آب از آب تكان نخورده. هيچ آهنگي هم نتوانسته دنيا را تكان دهد. گفتی نشسته بود لب پنجره‌ي باز و داشت مثل ماري كه با زبانش بوهاي دور و برش را مي‌چشد، دود سيگار را مي‌بلعيد.

گفتي اگر بگويم چند بار مادرم گفته باشد حسين تمام جانت بوي اين كوفتي را گرفته و چند بار گفته باشي توي تاكسي كنار يك سيگاري مادرزاد نشسته‌اي بارم نمي‌كني تيتيش بازي در مي‌آورم؟ جوابت را ندادم و گفتی آن مرد هنوز می‌خواند، " گفتا كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد... "

گفتی صداي مرد آهنگ پايين رفت و بازي آهنگش را هم با همان مستطيل سياه نگه داشتی و داد زدي، علي بپوش بريم. گفتی با خودت تكرار كردي، مويش. موهاي خرمايي‌اش. گفتم ولي گفتی مرد مي‌گفت بوي زلفت؟!

گفتي به آرين گفتم، جوري برويم به اختتاميه مسابقه كه كلاس داشته باشد! گفتی شيک و پيک از خانه زديد بيرون و نور پنجره‌‌ها صورت آرين را خاموش و روشن مي‌کرد. گفتی راهي نبود و پياده زده بوديد به كوچه پس كوچه‌ها توي تاريكي. از بين درخت‌ها و جدول‌ها و آشغال‌هاي سر شب مي‌گذشتيد. گفتی هی با خودم زمزمه می‌کردم، " گفتا كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد... "

گفتی وقتي مي‌گفتي گمراه سرت را مثل بادبزن تكان مي‌دادي. حسرت گمراهي‌اش را مي‌خوردي. محکم گفتي گمراهي‌ام. گفتم ولي عالمش بزرگتر و دردناكتر بود انگار. عالم، جهان، دنيا. شايد بزرگتر از اين حرفا كه اسم برايش نگذاشتند. مثل چشم در چشم افتادن اولين بار.

گفتی صدات خوابيده بود بيخ گلوت. همان وقت كه از بين ماشين‌هاي پشت چراغ رد مي‌شديد و نگاه‌هاي پشت شيشه‌ي ماشين‌ها رويت افتاده بود. آرين پيشترها گفته بود كه نمي‌تواند هميشه همه چيز را برايت بگويد. مي‌ترسد. از فكرهاي ناجورت مي‌ترسد. گفتی حق با آرين است. ماشين‌ها جيغ می‌کشيدند پشت چراغ، گفتم بوق می‌زدند. گفتی همان و بعد گفتی فکرهای ناجورم از تاريکی آمده بودند و توی اين صداها دور سرم میچرخيدند. گفتی قدم زدن اولين بار و به راهی رفتن که نمی‌دانی به کجا می‌رود آدم را تمام می‌کند لعنتی. همه‌اش فاصله است. مثل فاصله‌ی من و آرين توی همين پس کوچه‌ها، او فروغ بخواند من می‌ترسم شعر بخوانم. يا دست بيندازد گردنم انگار بخواهد بعدش بيخ گوشم جيغ بکشد. گفتم اولين بار کجا بود؟ گفتی زير نم باران زير درخت‌های پارک قيطريه پرسه می‌زديم. فاصله داشتيم. گفتی از او پرسيدی نمی‌ترسد؟ گفتی او گفت، تو می‌ترسی؟

گفتی به ساختمان فرهنگي كه اختتاميه در آن برگزار مي‌شد نزديك ‌شديد. از تاريكي پس كوچه ها افتاده بوديد در روشنايي خيابان. شلوغ بود. گفتی با كسي که کاشته بودنش آنجا و قبلا در سايت يا مجله‌ی اينترنتی هم عکسش را کاشته بودند، آشنايي دادي كه نشناخت انگار. ولي وظيفه‌اش مي‌دانست همه را بشناسد. به ذهنش فشار آورد و چيزي گفت. خوش آمد گويی می‌کرد. از او کنده شديد و رفتيد طبقه‌ی ‌بالا.

گفتی از در محل اختتاميه جايزه كه رد شدی يكي يكي آشناها را ديدی. گفتی بوي زلفش پريد و لبخند زدي به آنها و از دور با كله‌ات سلام و احوال پرسي کردی. گفتی هي دنبال آشنا گشتی. گفتم يادت باشد كه او هم دنبال تو مي‌گشت توي تهران، و وقتی چند روز پيش توی ماشينش نشسته بودی و دومين بار بود که می‌ديدی‌اش، و از خستگيهاش برات می‌گفت، گوشی‌ات زنگ خورد. گفتی آرين بود. گفتم او گفت که همانجا بود که شنيد جايی " نزديك خانه ي آرين ".

گفتی شلوغ بود و خيلي‌ها سرپا بودند و كارت به سينه داشتند. تقريبا همه جز افراد برگزار كننده بودند. مراسم را تاريك کردند و نور انداختند روي يك نفر پشت تريبون. گفتی ياد پس كوچه‌ها پيچيد زير بيني‌ات. گفتی خم شدی که به آرين چيزی بگويی. ولي آرين گفته نمي‌شود همه چيز را گفت. گفتی به آرين گفتم، اينها سال گذشته اينقدر زياد و خوشتيپ نبودند! انگار شاعرها هر سال بيشتر و خوشتيپتر می‌شوند. گفتی حرف تمام نکرده سوهان روحت را ياد کردی، " شعر و شاعری و داستان که نون و آب نمی‌شود. " گفتی آرين از بين سرهای ديگر سرک می‌کشيد و مثل روضه‌خوان‌ها چپ و راست می‌شد و توي تاريكي دنبال آنهاي تو مي‌گشت. گفتي به آرين گفتم، منظورم همين برگزار كنندگان است که با من آشنا می‌زنند. خنديديد.

گفتم همه چيز را نگفتي! يادت باشد.

پرسيدم شب جمعه بود؟ گفتم به ذهنت فشار بياور لعنتی. گفتم برايم ابرو در هم کردی و در فکر فرو رفتی. انگار که بخواهی شعری بخوانی که جوابم را بدهی. چيزی مثل اين: " ولی گويا دگر اين بينوا شهزاده بايد دخمه‌ای جويد/ دريغا دخمه‌ای در خورد اين تنهای بد فرجام نتوان يافت... " ولی برای من نخواندی و گفتی به آرين گفتم، قربان اجازه هست چيزی بخوانم؟ گفتی آرين عقب کشيد و گفت، انگار بازهم حالت خوبه؟! گفتی منهم عقب کشيدم و زیر لب خواندم: " امشب بر آستان جلال تو/ آشفته‌ام ز وسوسه‌ی الهام/ جانم از این تلاش به تنگ آمد/ ای شعر/ ای الهه‌ی خون آشام... " و انگار کسی با ابرويی، برق چشمی، لرزش لبی، حرکت ناديدنی سری بخواهد که گوش‌ت را ببری پای بساط لب‌هاش تا برايت زمزمه کند، سرت را کشيدی به طرفی که شايد بين آسمان و زمين بود.

گفتی دختری پشت تريبون مثل شاخه‌ای توی باد تکان می‌خورد و گفتی شعر می‌خواند و اسم شاعرش را که می‌گفت، بين تمام اسم‌هايی که شايد در زندگی‌ات شنيده باشی گم می‌شد. گفتم اسم شاعرها گم می‌شود. گفتی با آرين گم شديد توی تاريکی سالن. آشناها يکی يکی چشمهاشان در گرگ و ميش سالن برق می‌زد و آشنايی می‌دادند و برای هم صندلی خالی می‌کرديد و حلقه می‌شديد. گفتی لم دادی و هی متلک‌های اين و آن را می‌شنيدی. انگار همه نفس نفس می‌زدند توی صورتت. منتظر بودند اجرای برنامه‌ی سورپرايز که آن دختر مجری گفت تمام شود. گفتی سه تا پسر ژوليده با گيتار آمدند روی صحنه. نور نارنجی افتاده بود روی برق واکس موهاشان. شعرهای بودار ‌خواندند. گفتی وقتی گيتاريست‌ها از ريتم می‌انداختند لبخند می‌زدند. صورت خواننده‌اشان تکان نمی‌خورد و گاهی شعرش را فراموش می‌کرد. گفتم کاش اسم شاعرش را فراموش نکند. گفتی وقتی عربده می‌کشيد دل آدم ريش می‌شد.

گفتی روی صندلی‌ات راحت نبودی و انگار نشسته باشی لب ساحل و باد سردی بوزد و منتظر موج بعدی باشی. لباست بر تنت چسبيده باشد و وقتی لرز ميزنی خودت را برانداز کنی. موج‌های بعدی و همين‌طور بعدی و آب شور و تلخ را مثل لب گذاشتن بر لب کاسه هورت بکشی و گرم شوی. گفتم گفته بودی آب دريا مزه می‌خواهد و بايد بعد از هر موج بهارنارنجی دو نيم کرده دست بگيری و زبان بکشی لای آب‌چکان هفت پرش.

گفتم مستی و راستی، پيشتر از اين به قصدت از خانه زده بود بيرون. که تندی چشم‌هات وق زد به لب‌هام و چيزی که نگفتم شاکی کشيدی بالاتر و چشم‌هات حرف می‌خواست از تمام اعضای صورتم. گفتم فکرش را بکن، راه بيافتی توی اين تهران دراندشت و پرسه بزنی دنبال سر نخ يک مسابقه‌ای ادبی و حتی ندانی کجاست؟ و چه نوع ادبی است، داستان، شعر، نمايشنامه...

گفتی اصلا فکر می‌کرده اين دختره‌ی ديوانه؟!

گفتی صدای عربده‌های آن سه تا ديوار کشيده بود روی دهان‌امان. گفتم اگر بگويم بين اين ديوارها تصوير سايه‌اش را داشتم، بارم نمی‌کنی که توی تاريکی سالن خيالات برم داشته و از سر نداری، توهم سلطان قلب‌های شبگرد با آکاردئون هوا نکشيده‌ی بی رمقش را دارم بين ديوارهامان می‌چپانم؟!

گفتی وقتی آن سه تا جوان شعر پشت شعر داد و بيداد می‌خواندند و نااميدمان کرده بودند از تمام شدن برنامه‌اشان از تنفس بين اجرا، چند کلامی با دور و بری‌ها متلک دم و بازدم گرفتم و خنديديم. ولی بعدش گفتی می‌دانی وقتی صداها توی تاريکی می‌افتد به جانت، ديوارها بلندتر می‌شوند و از هر چه از سرت گذشته ياد می‌کنی. نمی‌کنی؟

جوابت را ندادم.

گفتی شايد همان فکرهای ناجور. به جای آرين به من گفتی، شب‌ها که راه می‌افتی زير نور تير برق‌ها و فقط صدای دوپس دوپس ماشين‌ها حواس برايت جمع می‌کند، به پنجره‌ها نگاه می‌کنی. روی دوش بعضی از ديوارهای قديمی ياس و پيچک ريخته.

گفتم کاش سر ديوار ما هم بريزد. گفتی فکر کن آنوقت او بيايد از بين ما رد شود. گفتی عطر ياسش زد زير بينی‌ات. چهره‌ات که در هم رفت، گفتی آرين گفت، نترس دختری پشت سرمان پر شالش را پرت کرد روی دوشش. گفتی خانه‌های بزرگ ديوارهاشان را بلندتر کرده‌اند و بعضی پيکان‌های تيز علم کرده‌اند و اينقدر خيابان خف کرده که پرسه زدن کار هر کسی نيست.

گفتی سالن گرم بود ولی داشتی لرز می‌زدی. گفتم حسين. چيزی گفتی يا نگفتی يادم نيست ولی به من نگاه کردی. گفتم او گفت، خواب بوده. خواب بعدازظهرش تعبير نداشته و اعتنايی هم نکرده. جلوی آينه ايستاده و فکر نمی‌کرده. خواستن هم فكر كردن نداشته. می‌خواسته برود. کجايش را نمی‌دانسته. وسط حرفم خواندی " خوشا رها کردن و رفتن!/ به خوابی ديگر/ به مردابی ديگر/ خوشا ماندابی ديگر/ به ساحلی ديگر/ به دريائي ديگر!... ".

به خدا خودش گفت كه همان شكلي كه ديدي‌اش از در خانه زده بيرون. بهترين لباس‌هاش را پوشيده و توي سرش مي‌چرخيده، " جايي نزديك خانه‌ي آرين ". در ماشين را بسته و كمربندش را بسته و هر چه فكر بوده در سرش با آنها بسته شده. سر روي فرمان گذاشته و فكر كرده نويسنده هنرمند است. خودش گفت عادت دارد به پرسه زدن. به رفتن. به جاده و خط‌هاش كه مثل مار توي دل جاده مي‌لغزد. خودش گفت اما اينبار برايش فرق مي‌كرد. پرسه مي‌زده براي جايي نزديك خانه آرين؟! گفت آرين را نمي‌شناخته و نديده بوده‌اش. آدرسش را هم نداشته.گفتم به او گفتم، شعري بخوانم؟ نگاه از من گرفت. گفتم فكرهاش جور بوده حسين. وقتي هجوم بياورد و دورت حلقه بزند نگاهت خيره مي‌شود. گفتم او گفت، به آن طرف شيشه نگاه مي‌كرده. تصور كرده يا تو را در سالن مي‌بیند و يا وقتي از در ساختمان فرهنگي خارج مي‌شوي برايت چراغ مي‌زند و توي نور چراغ مي‌بيندت كه كيفت را بغل زده‌اي و با جايزه‌هات براندازت مي‌كند. گفتم او گفت: دنده را جا زده و راه افتاده.

گفتي سالن روشن شده بود و آن سه تا كارشان تمام شده بود و حاضران داشتند نفس مي‌كشيدند. دختر پشت تريبون مردي با مو و ريش بور را معرفي كرد و گفت مي‌خواهد در مورد آسيب شناسي ادبيات معاصر صحبت كند. گفتي آرين گفت، اگر كسي خوانده اين ادبيات را و آسيب ديده خودش را معرفي كند؟! گفتي با هم خنديديد. گفتي آرين گفت، دختر پشت سري هم دارد به حرفمان مي‌خندد. گفتي صداي سخنران نمي‌رسيد و انگار حاضران هم داشتند ديوارهاي دهانشان را خراب مي‌كردند. همهمه شده بود.

از من پرسيدي بالاخره شعر را خواندم يا نه؟ كه گفتم خواندم. پرسيدي چه خواندم؟ گفتم تكيه دادم به صندلي و زير لب زمزمه كردم: " چرا من اين همه كوچك هستم/ كه در خيابان‌ها گم مي‌شوم؟/ چرا پدر كه اين همه كوچك نيست/ و در خيابان‌ها گم نمي‌شود/ كاري نمي‌كند كه آن كسي كه به خواب من آمده است،/ روز آمدنش را جلو بياندازد... "

گفتي آرين گفت، حسين مي‌شنوي اين سخنران چه مي‌گويد؟ گفتي به آرين گفتم، حواسم اينجا نيست. گفتي آرين گفت، مي‌گويد مدرنيسم با تجدد فرق دارد. گفتي با آرين خنديديد كه اين جماعت را چقدر خرفت فرض كرده و با اصرار مي‌خواهد حرف‌هاش را هم برايشان جمع بندي كند! گفتي يادداشت پشت يادداشت روي تريبون مي‌گذاشتند كه وقتش تمام است و بيايد پايين. گفتي بالاخره كنده شد و نوبت داورها شد که يكي يكي بيايند و بيانيه‌هاشان را بخوانند.

گفتي حالت خراب بود. سالن مي‌گرديد دور سرت و انگار براي صدقه سري‌ات مي‌گشت و فوت مي‌كرد توي يقه‌ات تا لرز بزني. گفتي كاش از سر ديوارم سرك مي‌كشيدم و بغل بغل پيچك و ياس كنار مي‌زدم و دزدكي مي‌ديدمش چطور مي‌رود؟ گفتم او عجله نداشت. گوشي‌اش را سر اولين خيابان دست گرفت و برايت پيام داد. گفتم مي‌دانم كه رسيد. گفتم او گفت، جوابش را كه دادي و صداي دينگ دينگش را شنيد از راه كند و كنار زد. گفتم او خودش گفت، انگار خودت آمده باشي تا دستش را بگيري و ببري‌اش " جايي نزديك خانه‌ي آرين". گفتم فكر كن حسين، راه افتاده باشد كه كجا برود؟ نزديك كدام خانه وسط اين شهر. گفتم اين دختره‌ي خل و چل! چيزي نگفتي و جوابم را ندادي. لبخند زدي. بعد خواندي: " تنها تر از يك برگ/ با بار شادي‌هاي مهجورم/ در آب‌هاي سبز تابستان/ آرام مي‌رانم/ تا ساحل غم‌هاي پاييزي... "

گفتي توي پيامش پرسيده بود " برنده شدي؟ " گفتي نمي‌دانم چرا نپرسيد كجا هستم؟! گفتم او گفت، جواب داده بودي " هنوز برنده‌ها را اعلام نكرده‌اند و برنامه‌هاي جنبي دارد اجرا مي‌شود." گفتم او گفت، اول رفته خانه‌ي هنرمندان. خبري نبوده آنجا.

گفتي آرين بيخ گوشت گفت، دختر پشت سري به كسي گفت مي‌داند برنده‌ها كي هستند. چند تا اسم گفت كه هيچ كدام اسمشان آشنا نمي‌زد. گفتي به آرين گفتم، دلم پيچ مي‌خورد. گفتي ديگر بند نبودم روي صندلي و توي سالن. گفتم او هم گفت، به جايي بند نبوده و همينطور پرسه مي‌زده توي خيابان و توي شلوغي و ترافيك بعداز ظهر پنجشنبه و دنبال گل فروشي مي‌گشته. گفتم خودش گفت، مي‌خواسته جايت را پيدا كند. وسط حرفم پريدي و گفتي، به خدا بوي ياس مي‌پيچد دور و برمان. گفتي آرين گفت، پر شال دختر پشت سري ست كه هنوز دارد اينور و آنورش مي‌كند. گفتي به آرين گفتم، پس چرا حالم خراب است. چرا دل شوره دارم؟

گفتي دختر پشت تريبون تند تند اسم ده، پانزده نفر را خواند و گفت سه نفر از اينها برنده شده‌اند. گفتي همهمه به بحث كشيده شده بود. گفتي به در نگاه مي‌كردي و لرز مي‌زدي. گفتي هي در باز مي‌شد و سرت را پايين مي‌بردي و هي در بسته مي‌شد و سرت را بالا مي‌آوردي. گفتي انگار دلت مي‌ريخت پايين و باز سر هم مي‌شد. بند دلت به چشم‌هات بود و انگار پرده‌داري سر بندش را چسبيده بود و مي‌كشيد و رها مي‌كرد. گفتي چيزي در سرم مي‌چرخيد. خواندي: " بر عبث مي‌پايم/ تا به در كس آيد/ در و ديوار به هم ريخته‌اشان/ برسرم مي‌شكند... ". گفتي خودت را بغل گرفته بودي و سرت پايين بود. روي زانوهات يله شده بودي و سنگيني پيچك‌ها و ياس‌هاي خشك شده روي ويرانه‌ي ديوارت را حس مي‌كردي. گفتي به آرين گفتم، برويم. گفتي آرين گفت، با بچه‌ها قرار است بعد از مراسم برويم شام بيرون، حالا كه هستيم. گفتي به آرين گفتم، آرين آوار شده‌ام اينجا. يكي بايد دستم را بگيرد و ببرد از اينجا. گفتم او گفت، يا پيدايت مي‌كرده و هديه‌ات را مي‌داده يا توي همين پس كوچه‌هاي تاريك با بوي رز صورتي كه توي ماشين پيچيده كناري مي‌زده و شعري مي‌خوانده و مي‌رفته خانه. گفتي نگفت چه مي‌خوانده؟ گفتم او خواند: " آنكه مي‌گويد دوستت مي‌دارم/ دل اندوهگين شبي ست/ كه مهتابش را مي‌جويد/ اي كاش عشق را/ زبان سخن بود... "

گفتم او گفت، آخرين پيام را برايت فرستاد كه پرسيده بود " چي شد حسين؟ ". گفتم كه برايش جواب فرستادي " برنده نشدم:( ". پرسيدي چيزي نگفت. گفتم گفت. گفتي خب؟ گفتم شماره‌ات را گرفت.

گفتي به آرين گفتم، دارم بالا مي‌آورم. بايد بروم. گفتي آرين دستت را گرفت. گفتي دستت را از دستش كشيدي و به آرين گفتي، بهانه‌ي بي نون و آبيِ نوشتن و دست خالي خانه رفتن كم است كه بوي تعفن اسيد معده را هم ببرم و متلك بارم كنند و بگويند اين متاع گرانبها را با چه تاخت زده‌ام؟!

گفتي گوشي‌ات زنگ خورد. گفتي خودش بود. گفتي از آنجا زدي بيرون و پله‌ها را دو تا يكي مي‌پريدي. گفتي هوا مثل موج شيرين دريا مي‌كوبيد به صورتت. گفتم پيدات كرده بود. چند خيابان بالاتر توي تاريكي كنار زده بود و منتظر بود. گفتي گوشي را بردي روي گوشت. گفتي صدايي گفت: " حسين تو كجايي؟ ".

Share/Save/Bookmark