|
داستان 376، قلم زرین زمانه
خاكستري، صورتي
عقرب آرام به طرف سايهي زير پوتينش ميرفت و او پايش را تكان نميداد. از زور صبحگاه بود يا از كلاغ پر تنبيهيِ ديشب روي پلههاي گردان، كه نا نداشت از سر راه عقرب كنار برود يا اينكه دلش ميخواست ببيند، عقرب خودش را ميزند يا نه؟ آخر شنيده بود، عقرب در خطر باشد و نتواند كاري انجام دهد، خودش را ميزند.
سيگاري نبود تا دستش را توي جيبهايش فرو کند و با كبريت يا فندكي بيرون آورد و با خار و خاشاك، بيخ جدولهاي باغچه، عقرب را دورهاش كند، آتشي درست كند و عقرب را امتحان كند، و با چشمهای خودش ببيند كه چه ميشود؟
فكر كرد با چرخاندن سرش چيزي نديده است. ميشود نگاه كرد و نديد. پايش را بلند كرد و به سرعتي كه انگار ترسيده باشد نيش عقرب، كفي لاستيكي سياه رنگ پوتينهايش را هم رد كند و فرو برود و خاكستريهاش جان بگيرند روي پس زمينهي ميدان صبحگاه و پاي پرچم و جايگاه و توي حفرهي تاريك چشمهاش.
از تاريكي بیرون آمد و خودش را دید که پشت چهارتوي دیوارهای این زندان زیر پایش را نگاه میکند. كاري كه هر بعدازظهر انجام ميدهد تا بگذرد.
پايش را چرخاند و با چنان وحشت چندش آوري كه خودش هم دلش نميخواست جاي عقرب باشد، كوبيد روي چيزي كه از آن ميترسيد و كف پايش از شدت ضربهاش درد گرفت.
ترسيد كه عقرب زنده باشد و در برود و به جَستي روي گِترش آمده باشد و بعدش همان خاكستريهاي پشت هم را ببيند، پايش را تندي كشيد روي زمين و پس كشيد تا له شود و چيزي باقي نماند و خيسي عقرب مانند، ردي گذاشت و كشيده شد تا راحتش كرد و راحت شد و تف انداخت و زير لبش را خشك كرد. و بعدترش حسرت خورد كه نفهميده عقرب خودش را خلاص كرده يا پوتينش يا كفي لاستيكي يا دردي كه از كف پايش كشيد تا چشمهایش...
بلند شد و دستي به پشتش زد و خاك شلوارش را تكاند و چشم چشم كرد و ميخواست كسي جز احمدي يا غلامي را پيدا كند. تا بتواند چند دقيقه از كُشتن و پُك زدن و پُكاندن و متلاشي شدن و خندههاي سالاريشان راحت باشد.
ميدانست آنها پشت جايي از اين زندان كه يا ديوار است و يا ديوار و يا ديوار و يا ديوار، كه فرقشان در بلندي و كوتاهي و رنگ آجرها و پيچ و تاب سيم خاردارهاشان است، دارند به دور از چشم فرمانده گروهان و فرمانده گردان و همينطور سلسله مراتب كه رهاش كني تا سر سيمهاي برق و كنار كلاغهاي سر كاجهاي يال و كوپال ريخته هم ميرود، سيگاري بار ميزنند.
چشم تيز کرد که دو تا لندهورِ درهم و چروك به نامهاي احمدي و غلامي صاف به طرفش آمدند و يكي خنديد و يكي عصباني فحش داد و از آسمان روی سرش خراب شدند.
_ اگه بفهمم كدوم مادر به خطايي تير عوضي در كرده؟ مادرشو...
_ خب بابا خفهمون كردي اينقدر گفتي.
نه خنديد و نه چيزي گفت و چشمش به لبهاي غلامي بود كه فحش داد و دود را از كف دستش قورت داد و توي دهانش بيرون داد و لُپش را باد كرد و هورت كشيد.
احمدي گفت: سرهنگ گفته يكي دوباره خطا زده.
و اَخ و تُفي توي باغچه انداخت.
و دوباره گفت: استراحت بيست و چهاري لغوِ و همهي جوخهي امشب پاس شَبَن و فردا دوباره جوخهي تنبيهي.
احمدي دست لوله شدهاش را به طرف صورتش برد و مكيد و دهانش را گِرد كرد و عميق تو داد و نگه داشت. غلامي لب جدول باغچهي پر از گل سرخ نشست و سرش را كه معلوم نبود، زمين را نگاه ميكند يا لاي پاهايش را، تكان تكان داد و حسرت خورد. دود را فوت نكرد. از توي دهانش صداي گز گز آمد و معلوم بود آمادهي جويدن خرخرهي خطا كرده است.
احمدي كه نشست، او هم نشست و به دور و بر و زير چشمي نگاه کرد به آن دو تا و رد خيس عقرب و خشتك غلامي و تُفِ كِش آمدهی احمدي كه روي برگ يكي از گلها افتاده بود و ديوار پس زمينهي باغچه و همينطور رفت تا جايي كه امروز صبح به آن خيره شده بود. بعد از همان تاريكي حفرهي چشمهاش كه خِركش برده بودش تا جايي كه نور كمرنگي با يك چراغ با لامپ گَرديِ زرد رنگ، روشنش کرده و شبپرههاي خاكستري رنگي كه خودشان را ميكوبیدند به چراغ و ميكوبیدند به زمين و لَختي راه ميرفتند و بلند ميشدند و ادامه ميدادند.
قبل از به خط كردن جوخه هر كسي شبپرهاي لاي انگشتهایش گرفته و پرزهاي پشتش را مالیده و بعد همگي، آنها را يكي يكي به طرف چراغ، رها کرده، تا خودشان را بكوبند به چراغ و به زمين و به اميد اينكه ديگر بلند نشوند و تمامش كرده باشند. و از بخت بد، نه گرمايي داشته اين چراغ لعنتي كه بسوزاند و نه رحمي داشته كه خاموش شود و اين اميدِ نااميد را از آنها بگيرد و بروند رد كار خودشان و گوشهاي و كنجي، پيلهاي خاكستري و نرم بتنند و بعدش دردشان تمام شود از اينكه بگويند شبپره عاشق چراغ است و دورش ميگردد تا از عشقش بسوزد و بميرد.
احمدي و غلامي داشتند گلوله به گلوله ميشمردند. انگار بخواهي توي يك فيلم ته و توهاي نگاه عاشقي را در بياوري كه به ديوار نگاه ميكند يا به سايهي معشوقهاش كه روي ديوار افتاده يا ترك ديوار و هي فيلم را برگرداني عقب و باز عقبتر و دنبال لرزيدن مردمك چشم عاشق باشي تا خطا كند و فيلم را نگهداري و خيالت راحت شود كه فهميدهاي و تبرئه شدهاي از اينكه تو عاشق بودي يا عاشق، عاشق.
نُه شليك و نُه صدا مثل سيليهايي كه سر پست از افسر نگهبان خورده باشي و با فرياد پرسيده باشد خوابيدي يا مردي اينجا كه صداي اين جيپ لكنته را هم نشنيدهای دیلاق؟
يا عقبتر از اين حرفها: سرهنگ آمده و به خطشان كرده بود، كمي دورتر از ديوار قهوهاي بلندي كه شايد ده متر از بقيهي ديوارهاي اين زندان بلندتر است و شايد خيلي بلند كه آن موقع صبح كه شبپرهها از دست چراغ خلاص نشده بودند و دیوار نور نميگرفت و در تاريكي فرو رفته و ديده نميشد و با سياهي آسمان يكي شده و فرو رفته بود لاي خيرگي سربازها كه وقتي به خط ميشدند، دنبال انتهاي ديوار قهوهاي ميگشتند و پيدايش نميكردند، غرق در تاريكيِ سر ديوار ميشدند.
سرهنگ عربده كشیده بود:
ـ يك...
غلامي عربده كشیده بود:
ـ حاضر.
سرهنگ عربده كشیده بود:
ـ يك قدم به جلو.
غلامي پوتينهايش را به زمين كوبيده و سينه جلو داده و اسلحهاش را پافنگ كرده و آرام گرفته بود. انگار مطمئن شده باشد عقرب را له كرده.
ـ دو...
ـ حاضر.
ديگري به له كردن فكر نكرده و خيره بوده و شايد پوتين در پايش لق ميخورده و تاولي هم زده و زبانش را گاز گرفته.
ـ سه...
احمدي پافنگ کرده، چشمهاش خون افتاده و سرديِ درپوش، تاول كف دستش را كه از سيگار له شدهاي بود كه نبايد ديروز ارشد ميديد و آب انداخته، تركانده و عرق نمكي، جِزّش را در آورده و اسلحه را فشاري داده و اينقدر آرام كه سرهنگ چشم از او برداشته و فرياد زده بود:
ـ چهار...
و همينطور تا هشت و نه...
ـ حاضر
نلرزيده و نترسيده و سينه جلو داده كه چيزي كم نباشد.
ميدانسته كه سرهنگ و غلامي دنبال ترسش هستند و له نكردنش. توي تنهايي نشسته، به هزار چيز فكر كرده، به اراجيفي كه ميدانسته، زمان چكاندن و وقت شنيدن عربدهی فرمان آتش سرهنگ بايد همهاش اينطور فكر كند و نه چيز ديگر. پافنگ كرده و نفسش را تو داده و حبسش كرده و پلك نزده. خيره شده به خاكستریهاي ميدان و لحظهي آخر. لحظهي آخر. لحظهي آخر.
لحظهي آخر كه ميخواسته تمامش كند، چشمهایش را بسته و نبسته و مژههایش در هم فرو رفته و چشم تيز كرده روي نوك مگسك و تار فكر كرده و كمي لرزيده و شايد ترسيده و بعدش دستش را كشيده زير قاب چوبي و نگهدارندهی اسلحهاش، و انگار دستش سُر خورده و قاب نگهدارنده نرم شده و سرد بوده و عرقش را با گرماي تنش مكيده و گرم شده و رسوخ كرده زير پوستش و آرام شكل گرفته و جان گرفته و پيچ خورده و تابيده و چرخي زده و پشت دستش را هم لمس كرده و نفهميده كه چقدر طول كشيده تا پيچيده دور تنش، و آرام از يقهاش فرو رفته و دور پاهايش پيچيده و زانوهایش را كه اول ميلرزيده و حالا آرام گرفته و مبهوت شده كه چه گرمايي در رگهايش رسوخ كرده و جوشيده و چشمهایش را داغ كرده و پلک زده. دست راستش را گذاشته روي ماشه و گودي ماشه را از بالا تا انتها لمس كرده و خلاصياش را گرفته و ذهنش رفته تا قوزك پايش كه هنوز گرمايي رونده پاچههايش را بالا زده و بندهاي پوتينش را گشوده و پاهاي پخته شدهاش را از درون پوتينهاي بد بويش بيرون كشيده و آن پاهاي پير شده را گذاشته توي آب سردي كه نتوانسته، گرماي خون جوشيده در رگهايش را تاب بياورد و بخار شده و صورتش را مرطوب كرده و عرقي شور بر پيشانياش نشانده و عرقها رد گرفتهاند و به هم پيوستهاند و لعنت فرستاده و گوش به فرمان شده كه بچكاند ماشه و عرقها را و تماماش كند تا چشم بسته عقب نكشيده باشد و جوخه و خودش را بيچاره كند.
همه آماده ايستاده بودند تا سرهنگ رفته و مثل هميشه دفتر و دستكي امضا كرده و مقدمات را چیده و وكيل و دادستان آمده و بلند بلند و يك نفس، چيزي خوانده بودند. و بعدش جوخه را فرمان داده و جلو برده، به زانو و ايستاده، نفس نكشیده و جوري از ده متري نشانه رفته بودند كه انگار نوك مگسك زير خال سياه روي گونهي چپ معشوقهاي خيانت كار باشد.
احمدي سنگ كوچكي طرفش پرت كرد و دستش را جلوي چشمهایش حركت داد تا او حواسش سر جايش بيايد و ديگر جايي نباشد كه شبپره و چراغ و ديوار بلند قهوهاي رنگ و خط و خال باشد و مات و مبهوتش كند.
غلامي چشمهایش تنگ و تيز مرمي صاف و براق قهوهاي رنگي است كه گفته وقتي پاسِ بند اعداميها بوده و تير واقعي توي خشابش بوده، دو دَر كرده است و هميشه توي جيبش ميگذارد. سبيلهای كم پشتش را هي با زبانش خيس کرد و گفت:
ـ يه عوضي همچين چيزي رو ميزنه تو ديوار. نميدونم اين سرهنگ فلان به خطا از كجا ميفهمه كه هر روزِ روز، يقهمون رو چسبيده.
احمدي نگاهي به او انداخت و گفت: انگار از نُه تا يكيش بخوره به ديوار، ديگه نميميره.
دستش را كشيد روي پيشانياش و احمدي هم آستين غلامي را كشيد تا بروند و كمتر به پر و پاي اين بيچاره بپيچند و بخواهند سرخ و سفيدش كنند و بروند سر پاس تنبيهيِ امشب تا بلكه آن نابكاري كه همهاشان را اينطور سرِ کار گذاشته، سر عقل بيايد و اينقدر باعث دردسرشان نشود.
احمدي رفت و پشت سرش را نگاه كرد. از آن نگاههاي پدر و مادر دار. از آن نگاههايي كه به ديوارهاي زندان ميكني و فكر ميكني آخر دنيا بعد از آخرين رديف آجر سر ديوار است. از آن نگاههایی که اعدامی را رد میکند و میچسبد به ستون خاکستری...
امروز صبح همه چيز خاكستري شده بود و ديوار بلند قهوهاي رنگ بالا رفته و توي تاريكي گم شده بود. صداي بال زدن خفيف شبپره ها از پشت سرش با صداي نفس كشيدن احمدي و خس خس سينهي پر خلط و لعاب غلامي را شنيده و زمان زیادی طول كشيده بود و كف پاهايش، زُق زُق كرده و سرهنگ معطل ميكرده و هي رفته بود و آمده بود، تا بلكه خواندن حكم تمام شود. زمان كش آمده و انگار تمام گناههای دنيا را يك نفر به تنهايي انجام داده و بعدش سرهنگ ايستاده بود رو به جوخه و با نگاهش اتمام حجت كرده و دادستان آب خواسته بود و برايش آورده بودند و صداي قلپ قلپ آب چسبيده بود بيخ گلوي نُه سرباز جوخه كه از بد روزگار هميشه رو به اعدامي ميايستند و بعدش دادستان ليست گناهان را ادامه داده و همه به گناههای آن اعدامی پاي ستون صورتي رنگ فكر ميكردند و اينكه چقدر وقت داشته اين همه مرتكب گناه بشود و او از خودش پرسيده بود كه فقط يك اعدام خشك و خالي ميتواند متهم را به سزاي اعمالش برساند؟
و بعد فكرش رفته تا آن طرف ميدان و بيخ كمر اعدامي و چيزي دستگيرش نشده و دورش چرخيده و دستي به لباسهاي درهم و برهمش كشيده. که انگار به زور لباسهاي خودش را تنش كرده باشند.
و غلامي برايش گفته كه لباسهاي زندان را براي اينها تلف نميكنند و بعد گفته، آنها از شب قبل از اجراي حكم ديگر مردهاند و هر كدامشان گوشهاي زانو ميزنند و خيره ميشوند به سوراخي يا تركي يا هر چيزي كه اگر نگاهش كني محال است عاشقش شوي يا ماندگارت كند يا دل و رودهات را قلوه كن كند و بالا بياوري.
و غلامي هم پشت در همين كار را ميكند تا صبح شود. بعد لباسهايشان را به زور تنشان ميكنند و كشان كشان مي آورندشان اينجا كه نه ميخواهند بيايند و نه تقلايي ميكنند تا آزاد شوند و فقط خيره میشوند به طرفي كه نميداني كجاست؟
و بعد اعدامی را بسته بودند به ستون سيماني خاكستري رنگ تا فكر او چرخي زده و دستي به لباسهاي درهم و برهمش كشیده و آرام با نگاه ترحم آميز، از او دور شده و برسد به ماشهاش براي چكاندن. براي فرمان آتش. براي اراده كردن. براي گرفتن خلاصي ماشه. براي تكان دادن انگشتش. و نفهمد كه چه موقع چكانده؟ يا وقتي چكانده كه شنيده: آتش، و يا قبلترش و يا كمي ديرتر. اينقدر ديرتر كه وقتي گلوله به اعدامی رسيده، مرده بوده و ديگر تاثيري نداشته.
و بعد فكر كرده مقصر نيست. فکر کرده گلوله بدون ارادهي او شليك شده و خودش ميدانسته، وقتي تنش داغ شده و خونش به جوش آمده و چيزي دور تنش چرخيده و گرمش كرده و پشت سرش آرام زمزمه كرده و نشانش داده كه كجا بزند و خال سياه گونهي چپ اعدامي را هدف گرفته و کسی به او گفته نفسش را حبس كند و عرقي سرد، پايين آمده و رسيده تا خط كنار بيني و منتظر شورياش بوده و پشت سرش شنيده كه كسي غُر ميزده و ميگفته: اون احمقي كه هر روز داره گُه ميزنه حواسِش رو جمع كنه و الا خودم ميكُشمش.
و فهميده كه هنوز ماشه را لمس نكرده و گلولهاي به طرف هدف نرفته و ترسيده و ماشه را گرفته و فرمان هدف را كه شنيده، دماغهي اسلحه و شعله پوش و مگسك را ديده كه تكان تكان ميخورده و لرزيده و نفسش را حبس كرده و خطهاي سردي از پشت و پهلوهايش پايين رفته و آتششش ش ش، را شنيده و چكانده و گودي كمر ماشه را رها كرده و ضربهاي به كِتفش خورده و فهميده كه شليك كرده و تمام شده و گلوله لباسهاي هدف را شکافته.
دست كشيد به لباسهاش. گشت دنبال سوراخي كه شايد از آن خون بيرون ميجهد، يا از هم دريدگي پيراهن خاكستري رنگش كه شتك خون روي آن لك صورتي جا گذاشته باشد، يا هر ردي كه فكر كند اينجا نبوده و توي ميدان به ستون سيماني تكيه داده و توي حفرهی تاريك چشمهاش و فشار چشمبند و بوي عرق تن خودش و صداهاي گنگ كلماتي كه گناهانش را ثبت كردهاند و دارند به طرفش هجوم ميآورند تا نفسش را بگيرند و در تنش فرو بروند، بوده.
فرمان پيشفنگ و پافنگ را كه شنيده، شعله پوش داغ بوده و كم كم گرم شده و بعد سرد شده. سرد شده. مثل سردي خاکستریهاش.
روي يكي از تختهاي پاسدارخانه دراز كشيد و به سقف خيره شد. فكر كرد وقتي از نوك مگسك به چشمهاي درشت و سياه شكار نگاه ميكني عاشقش ميشوي و شليك ميكني تا صيدش كني. تا براي هميشه پيش چشمت باشد. مثل هدفي كه بسته باشياش به ستون خاكستري رنگي. اينقدر به چشمبند سياهش نگاه كني تا عاشقش شوي. يا عادت كني به بودن و تقلاش براي شنيدن تمام شدنش.
روي تخت جابجا شد و به پهلو توي شكمش مچاله شد و زانوهاش را جمع كرد. هدف كه آرام بگيرد، اسلحهات را مياندازي روي دوشت و ميروي پيش پايش مينشيني و وادارش ميكني حرف بزند. به قصهي گناهانش گوش ميدهي و هر چه گناهكارتر، جذابتر و هر چه حكم سنگينتر، رها كردنش سختتر ميشود.
پلكهایش سنگين شد و دستهايش لرزيد و آرام روي قوس پشت و كَفَل بلند هدف بيچاره كشيد و ضربهاي به پشتش زد و رمش داد تا فرار كند. نفسش را حبس كرد و هدف گرفت و منتظر شد و به هدف و خودش فرصت داد تا همديگر را برانداز كنند و گاهي در چشمهاي هم خيره شوند و شايد عاشقي كنند. و بعد كمر ماشه را فشار دهد و به طرف خودش بكشاند، تا با ماشه رخ به رخ شود و عشق اول از سرش بپرد و انگار هشت گلولهی بعدي، سر و سينهي هدف را بدرد و خون به روي سر و صورتش پاشيده شود و مستاش کند و رویاهاش خاکستری شود.
صبح دميد و انگار از خواب نازي با بوي شكوفههاي بهار نارنج پرید، خودش را كش داد و صداي چرق چرق فنرهاي تختِ پر از ساسِ پاسدارخانه، بلند شد و سايهاي سنگين رويش خم شد. به شدت و خيلي زمخت صدايش كرد:
_ پاشو بابا نوبت توئه.
پاس بخش بود كه دهانش بوي گرسنگي ميداد. نگاهي به سر تا پايش انداخت و روي تخت نشست و پوتينهايش را نگاه كرد و يكي يكي به زمين كوبيد، تا عقرب زرد رنگي كه زيرش له كرده بود، نتواند انتقام بگيرد و خندهاش گرفت و به ساعتش نگاه كرد. مثل هميشه نيم ساعت زودتر بيدارش كرده بودند و ميدانست كه پست قبلياش غلامي بوده و يك نخ سيگار به پاس بخش داده و راضياش كرده تا نيم ساعت زودتر سراغش بيايد و بيدارش كند. خيالي نبود و بلند شد و سر پست تنبيهيای كه مراقبت از يك بشكهي خالي و چند بوته بود، رفت.
احمدي سيگاري نبود و غلاميِ لامذهب دستش داد و بعدش كه غلامي رفت، بند اعداميها پاس داد و گند بالا آورد و يكي را بعد از اعتصاب غذا به كشتن داد، او را به جوخهي اعدام فرستادند و به قول خودش، اينجا شده تشويقي بگيرِ اين دست و پا چلفتيها كه سر هر اعدام دِق ميخورد كه نُه تا گلوله به كجا خورده و امروز ميتواند بخوابد يا بايد پاس شب بدهد؟
احمدي سيگارش را نرم كرد و كف دستش كوبيد و توتونش را لاي كاغذي خالي كرد و غلامي دستش را كاسه كرد و گراسِ كُپه شده را ريخت توي سيگار و درش را پيچاند و بعد آتشش زد و تعارفش كردند. غلامي سيگاري را توي تاريكي مشت كرد و پك زد و صورتش روشن شد و سرخ شد و خاموش شد. احمدي از دستش گرفت و پيش آورد و گفت: تو نميكشي؟
ـ نه. من لازم ندارم.
احمدي گفت: پست امشبت رو ميگذروني باهاش. گرمت ميكنه.
و نگاهي چپ چپ به او انداخت و دوباره گفت: از فكر كردن خلاصت ميكنه و راحت ميچكوني و بعدش تا تشويقي سرهنگ رو بگيريم يه چُرت ميزني.
جواب نداد و دستهایش را از جيبهايش بيرون آورد و روي هم گذاشت و گود كرد و جلوي دهانش گرفت و بخار از لاي انگشتهایش بيرون آمد. احمدي و غلامي از خنده اشك توي چشمهايشان جمع شده بود. احمدي داد زد: اين بشكه و بوتهها هم مال تو. به پاسبخش ميگيم تحويلت داديم.
آمد كنار بشكه و در پناهش نشست. سرش را توي يقهاش فرو كرد و نفس داغش را بيرون داد. صورتش از سرما يخ زده بود و چشمهایش را روي رفتن تصوير محو و تاريك احمدي و غلامي كه دور ميشدند، بست.
صبح شود گونههايش گل انداخته و لبهايش را گزيده و چشمهایش خمار شده و پلك نزده و نخوابيده و خيره شده و باد آمده و زير لباس پُرچينش زده و دستهایش را كشيده به طرف تاريكي و ستارهها و آسمان را گرفته و تكه تكه كرده و هر تكه را با يك ستاره يا مَرمي براق تعارفي كرده و دستها را نرم چرخانده و ملايم و مثل موج با باد همراه كرده و نيم چرخي زده و شلال شب را از روي شانههايش بيرون ريخته و روي پنجه ايستاده و قد كشيده و تابي خورده و خم شده و ابرو كشيده و رفته و رفته و رسيده به شعله پوش اسلحهاش. دورش پيچيده و رفته تا خشاب و ماشه و قوس كمر ماشه را چسبيده و خلاصياش را گرفته و در چشمهایش خيره شده و گردن كشيده و دست ديگرش را برده زير كلاه سرباز و كلاهش را انداخته و باد همچنان توي ميدان ميوزيده و گرد و خاكي به پا كرده و چشمها، پر شده از خاك و خاكستري ميديدند و لبهايش را به چشمهاي سرباز رسانده و بوسيده و سرباز را خمار كرده و زير رانهايش زانو زده و او را كه سست شده بوده و خودش را رها كرده بوده گرفته و نشانده زمين و نوازشش كرده و لالايي خوانده و خوابش را عميق كرده و آرام بر زمين رهاش كرده و اسلحه را نشانه رفته. ولي به او اجازه نداده بچكاند و بايد هنوز هشت نفر ديگر را نوازش كند و خمار كند و تاب بخورد و بچرخد و صداي خلخالها را در بياورد و مستشان كند و باد راه بياندازد و چشمها را پر از خاك كند و خاكستريها را نشانشان دهد و آرام زير زانوهاي سستشان بنشيند و تكيه گاهشان شود و ماشهها را يكي يكي لمس كند و همه را بخواباند.
و بعد نگاهي بياندازد به كسي كه بلند بلند از پشت گرد و خاك چيزي را خوانده و برگهي حكم را تا زده و گذاشته لاي دفتر خط كشي شدهاي كه هر كسي، توي آن باد و به زور، يك دستش را گذاشته روي صفحهي ديگر تا باد آن را ورق نزند و با دست ديگرش امضايي تويش انداخته و منتظر شده تا همه چيز قانوني باشد و بعد دفتر را بسته و نگاهي انداخته به نگهبانها و بعد صداي مرد يا زني با جیغ یا فریادی بلند شود و چرخي بزند و نگاهي به او بياندازد و حريفي بطلبد و شايد دست به دست هم دهند و توي ميدان پايي بگيرند و دور باد بپيچند و دستها را بالا برده و روي موهاي هم آبشاري بكشند و سر ريز شوند و عميقتر و پر آبتر و ميدان را به وجد بياورند و نرم و با ناز به طرف ستون سيماني سست شدهاي بروند كه در جايش قرار ندارد و ايستاده و نشسته و بلند شده و پريده و چرخي زده و پوست خاکستری صورتیاش که از خون شسته شده رنگی شده، لرزانده و خسته نشده و ديوار را هم به ميدان خوانده و همگي دست در دست دادهاند و چرخيدهاند و گيج خوردهاند. بعد اعدامی هم به ميدان آمده و چشمهايش را خمار كرده و نگاهشان کرده و التماسشان کرده كه ماشهها را فشار دهند و تمامش كنند. كسي عربده كشيده آتش و ماشهها را كشيدهاند و مَرميها هم به ميدان آمدهاند و دريدهاند و تاب خوردهاند و سينهاي را شكافتهاند و خونش را طلبيدهاند و لبها را سرخ كرده و دستها را رنگي كرده و همه را واداشته خمار شوند و خاكستري ببينند و قرار نگيرند و ديوار روشنتر شده و خسته و كوفته شدهاند و بر زمين ريختهاند و اعدامی را ديدهاند كه پاي ستون سيماني خاكستري رنگ افتاده و سرش را چنان بالا گرفته كه انگار كسي از چانهاش بوسهاي ميگيرد.
مثل بوسهي عقربي كه اول صبح وقتي آفتاب تمام ديوار را گرفته و صبح گذشته و جوخه، تشويقياش را گرفته و غلامي و احمدي خوابيدهاند و او كنار بشكهاي خالي، كنار چند بوته پاس میداده و كز كرده و خوابيده و انگار تيرش هيچ وقت به خطا نرفته و سينهها را شكافته بوده و به ديوار خورده و همان جا آرام گرفته است، روي گردنش نشسته باشد.
|