|
داستان 374، قلم زرین زمانه
وزوز زووووووو وزوزوز تاپ¬تاپ هن¬هن هه¬هه دین¬دین¬دین دینگ¬ دینگ
- چند بار بگم دکتر؟صدا دیوونه¬م می¬کنه، نمی¬تونم بخوابم.
- آخه شب که دیگه صدایی نیست؟
- همون صدای ساییدن گوشم روی بالش، صدای نفس¬هام، صدای جیرجیرک، صدای پشه¬ها، صدای..
- مجردی؟
- یعنی چی دکتر؟ من مشکلم خوابه، نه زن.
- آخه پسر خوب، وقتی می¬خوابی باید خسته باشی، کوفته باشی تا بتونی بخوابی، همینجوری الکی نیست که، هه¬هه¬هه...
- دست بردار دکتر، حقوق من کفاف نصف هیکلمو نمی¬ده، زن می¬خوام چیکار؟
دکتر یه حالت موذیانه توی چهره¬اش پیدا می¬شه، انگار می¬خواد یه شوخی مثلا بامزه بکنه..
- بعضی زنها هستن که حاضرن نیم ساعت با آدم ازدواج کنن، بعدشم می¬رن سی ِ کار خودشون، یه دونه از اونها بگیر.
- دکتر من مشکلم خوابه، چرا منو اذیت می¬کنی، دیگه داری عصبانیم می¬کنی.
- باشه بابا، هُش پسر، این نسخه رو برو از داروخونه بگیر. یادت باشه هر موقع واقعاً نمی¬تونی بخوابی، یه دونه بالا بندازی، فقط یه دونه، ولی نه هر موقع می¬خوای بخوابی، هرموقع نمی¬تونی بخوابی.
یه مشما قرص صورتی ریز دستمه. به نظر نمیاد هیچ غلطی بتونن بکنن. صدتا قرص که آخرش قراره صد¬بار خواب راحت به من بـِدَن. یا شاید اینم از اون دروغهای حال¬به¬هم¬زن و کثیف روانشناسهاس، قرصها هم همش اسمارتیزه.
گاهی اوقات حالم بهتره وصداها اذیتم نمی¬کنه. اصلاً برام مهم نیست. ولی گاهی اوقات که این اواخر شده اکثر اوقات، صداها دیوونم می¬کنه.
***
یه بعدازظهر گرم تابستونی مثل همه¬ی بعدازظهرهاست. عرق از زیر بغلم سر می¬خوره و روی دنده¬هام پایین میاد. کولر خرابه، مثل همیشه تنهای تنهام. می¬خوام بخوابم. یه عادت مسخره از بچگی با من مونده که موقع خواب باید حتماً یه پتویی، ملافه¬ای چیزی روی خودم بندازم. حتی اگه گرم باشه، باز بدون اینها خوابم نمی¬بره. هوا خیلی گرمه..
کم¬کم پلکهام داره سنگین میشه، یه صدایی از گلوم درمیاد که باعث میشه از سنگینی خوابم کم بشه. صدای منظم ساعت بـِهـِش اضافه میشه. یه بار تو یه کتاب خوندم که صدای ساعت آدمو می¬تونه به خلسه فروببره. سعی می¬کنم بخوابم. به صدای ساعت هم فکر می¬کنم. گرممه، عرق¬گیرم خیس عرقه. نمی¬تونم بخوابم. صدای ساعت داره دیوونم می¬کنه. نمی¬تونم تحمل کنم. باز از هر چی صداس بدم میاد. باید از خونه بزنم بیرون.
سرم رو زیر شیر آب سرد می¬گیرم، انگار آب سرد حالمو جا¬¬¬¬¬¬¬میاره. از خونه می¬زنم بیرون، باد گرمی می¬زنه که توی حالت عادی عذاب¬آوره، اما چون سرم خیسه، خوشم میاد. فکر که می¬کنم برم همون پارک همیشگی یه سیگار بکشم. تا سیگارو آتیش می¬زنم صدای مته¬ی برقی روی آسفالت گوشم رو پر می¬کنه. صدای تِر¬تِر منبع تغذیه از اون هم عذاب¬آورتره.
تررررررررررر
هوم هوم هوم¬ هوم¬ هوم¬ هوم¬
نمی¬دونم سیگارو چه¬جوری بکشم. برمی¬گردم خونه. شهر مثل همیشه است. همون خیابونها و بزرگراهها، تقریباً همـون آدمها، همـون پلهـای بزرگ با سـتونهای کلـفت و بی¬احساس، همه سرجاشونن. من مثل یه مورچه این وسط دارم راه میرم. جز خود آدم هیچ¬کس دیگه¬ای براش ارزش قائل نیست.کسی دوستش نداره. وقتی مورچه¬ باشم بودن یا نبودنم چقدر فرق می¬کنه؟ توی راه، صدای آدمها، ماشین¬ها، نور چراغ¬های خیابون که یکدفعه با هم روشن میشن، نوربالای چند تا ماشین و...، همه با هم باعث میشن که سردرد وحشتناکی سراغم بیاد. خودمو به خونه می¬رسونم.
بچه¬ها توی کوچه شروع به یه بازی احمقانه کردن. موقعی که از پله¬ها بالا می¬رم، یکی از همسایه¬ها با تموم غیرت و مردونگیش شروع به فین کردن می¬کنه، انگار می¬خواد مغزشو فین کنه!
سکوت توی خونه بد نیست. دراز کشیدم و دارم فکر می¬کنم، هرچند دیگه نمی¬خوام فکر کنم. یاد صحبت¬های مهرداد میفتم که از مزایای زن گرفتن ساعت¬ها حرف می¬زد. ولی...
دینگ¬ دینگ دینگ¬ دینگ دینگ¬ دینگ دینگ¬ دینگ....
از خواب می¬پرم، صدای این ساعت وحشتناکه، حتی اگه توی خواب مرده باشم، بازهم بیدارم می¬کنه. باید عوضش کنم، این سومین سالیه که هرروز صبح اینو به خودم می¬گم.
توی همون کارخونه¬ی همیشگی، پشت همون دستگاه همیشگی، همون صروصدای همیشگی که فکر می¬کردم برام عادیه، ولی نیست. دستگاه¬ها و لوله¬ها مثل پیچـک¬ جنگل¬های آفریقایی توی هم پیچیدن. صداها منظم و وحشتناکن. اول یه صدای بوم گنده از دستگاه مهدی جازیست، بعد یه تق کوچولو از دستگاه روبروی جواد، هزمان با هم جیرجیر دستگاههای مهرداد و تاپ¬تاپ دستگاه روبروی من. موسیقی بدون کلام نیست. به غیر از آوازهای مزخرفی که هرازگاهی یکی زیر لبش زمزمه می¬کنه باید یکی دیگه رو هم تحمل کنم.
کنارم حسین با همون هیکل چاق همیشگی، با قطره¬های درشت عرق روی پیشونی و دایره¬های گنده عرق زیر بغل¬هاش و روی خشتکش وایستاده. همون صدای نفس¬نفس زدن و هن¬وهن موقع کار کردن ازش به گوش می¬رسه.
هِه هِه هِه هِه هِه هِه هِه....
دوباره به خونه می¬رسم، بچه¬ها توی کوچه دارن زو بازی می¬کنن. یه زمان این بازی رو دوست داشتم. وقتی با مریم اینها زو بازی می¬کردیم. مریم کلاس¬پنجم بود ولی سینه¬های درشتی داشت. بعد زو کشیدن نفسش می¬برید و مجبور بود تند¬ تند نفس بکشه، اونوقت سینه¬هاش با یه حالت باشکوه بالا و پایین می¬پریدن، اعـتراضی به مـن که بهشون زل می¬زدم نداشت...
تلویزیونو روشن می¬کنم. بعد چند دقیقه خاموشش می¬کنم. ساعت ده شبه، بهتره که بخوابم. باز خوابم نمیاد. با اینکه خیلی خسته شدم، ولی خوابم نمی¬بره. شاید به خاطر این پشه¬های کثافتن که اطراف گوشم وزوز می¬کنن. دستمو کنار گوشم حلقه می¬کنم. درست لحظه¬ای که احساس می¬کنم پشه قراره از کنار گوشـم رد بشه، دستمو مـشت می¬کنم. سه¬چهار بار این کارو تکرار می¬کنم. اما هیچ¬ پشه¬ای رو نمی¬تونم بگیرم. گرمه، ولی لحافو تا روی گوشم بالا می¬کشم.
وز وز وز وز وز وز وز وزززززززززز ...
یه¬دفعه پامیشم و برقو روشن می¬کنم. اطرافو بادقت نگاه می¬کنم، لای پرده، روی دیوار، کنار پنجره... . پشه¬هه اونجاست، روی سقف، کنار لامپ. با تمام خشمم پشه رو روی دیوار له می¬کنم. کاش می¬شد زجرش بدم، هزاربار بکشمش، توی گوشش وز وز کنم.
پشه مزخرف¬ترین مخلوق خداست، احتمالاً وقتی داشته با گل بقیـه¬ی مـوجوداتو خـلق می¬کرده، اون خورده¬گـِل¬هایی که رو زمین ریخته بوده و به هیچ دردی نمی¬خورده، برای جلوگیری از اسراف تبدیل به پشه کرده. برقو خاموش می¬کنم، دیگه کم¬کم داره پلکهام سنگیم می¬شه.
وز وز...
از جام پا می¬شم. دیگه تحملشو ندارم. تلویزیونو روشن می¬کنم. شاید سرم گرم بشه. یه برنامه¬ی درست وحسابی نداره، هیچ برنامه¬ای. یه مستند راجع به قورباغه¬های چشم¬آبی زنگبار رو انتخاب می¬کنم. کم¬کم خوابم می¬بره. باید سریع برم سر جام بخوابم. از یه فاصله¬ی خیلی دور صدای خواننده¬ی یه جشن میاد:
- هالالای لالای لالای لالای لالای لای، یار دلدار، پیش من چادرو بردار.
چند دقیقه میشه که این ترانه رو میخونه، خدا کنه طرفش بفهمه و چادرشو برداره. اگه اونجا بودم چادرو از سرش می¬کندم.
روی تخت ولو می¬شم. باز خوابم پریده، باز وزوز پشه، باز ردّ خونم روی دیوار پخش میشه، باز بالشو اینوراونور می¬کنم. گرمه، گرمه... . یاد قرصهای صورتی¬رنگ و اون دکتر مزخرف میفتم. چرا یادم رفته بود؟
- فقط یه¬دونه باید بخوری، هردفعه یه¬دونه..
- آخه پسر خوب، وقتی می¬خوابی باید خسته باشی،کوفته باشی تا بتونی بخوابی، همینجوری الکی نیست که، هه¬هه¬هه...
- بعضی زنها هستن که حاضرن نیم ساعت با آدم ازدواج کنن، بعدشم می¬رن سی ِ کار خودشون، یه دونه از اونها بگیر.
پنج¬تا قرص صورتی رو با دوتا لیوان آب سرمی¬کشم. خیلی زود بین خواب و گیج¬و¬ویج هذیون سرگردون می¬شم.دهنم خشک شده و انگار زبونم مثل چرم سفت شده. سرم مثل یه بادکنک باد می¬کنه. چشمام قرمز می¬شن و رگای سرخ درشت از توش بیرون می¬زنن. مریم نفس¬نفس می¬زنه و سینه¬های درشتش بالا و پایین می¬پره، جای زو فین می¬کشه. سرم می¬ترکه و باز وزوز هزار تا پشه حجم اتاقو پر می¬کنه.
وزوز زووووووو وزوزوز تاپ¬تاپ هن¬هن هه¬هه دین¬دین¬دین دینگ¬ دینگ دینگ¬ دینگ دینگ¬ دینگ دینگ¬ دینگ....
|