|
داستان 372، قلم زرین زمانه
مادر و میوه¬ها
به موازات گشودن این کامِ دیری لب فروبسته، خفاش¬های رنج بیرون می¬جهند. صدای همنوایشان با آههای از پستوی سینه برآمده، با نوای قارقار غرابان این بغضِ شکسته از گذر سالها در هم می¬آمیزند. هراسی شوم آشوب به جانم می¬ریزد.
باز کودکم. با چکمه¬های سرخ روی برف سپید می¬دوم. باز کودکم. لاجــــرم به هیچ نمی¬اندیشم. از روی مـوانع خیالی می¬پرم. کنار مخروبه¬ای که قامت تکیده¬ی مــادر به نام میوه¬فروشی پشت پیشخوانی از میوه های لهیده ایستاده است. مادر چادر سیاهش را دور کمری که بر شکم چسبیده است، گره زده است. دستان استخوانی مادر در مغاک خالی جیب¬های سرد و ماتم¬زده¬اش فرو می¬رود. طنین خش خش دستها روی پارچه¬ی زبر جیب خالی شلوار، گوشم را پر می¬کند. نگاه اشک آلود چـشمان سیاه مادر، به لکه¬های سیاه میوه¬های گندیده¬ای است که روی پیشخوان نومیدانه انتظار مشتری را می¬کشند. سالهاست که مشتری نیامده است. دل مادر به سردی گوجه هایی است که زیر برف می¬لرزند و یخ زده¬اند. در خیالم ، گــوجه¬ها از سرما گریه می¬کنند. پاسی از شب می¬گذرد. هنوز روی برفها مـی¬دوم و از روی موانع خیالی می¬پرم. نگاه مادر به موزهای پوسیده است. هر آژنگ چهره¬ی مادر، حدیث میوه¬ای نفروخته است. مادر به من اشاره می¬کند. کرکره را پاییـن می¬کشیــم. آخـرین تصویر بوی گندیده¬ی یک میوه فروشی متروک است که صدای قیژقیژ کرکره هراس¬انگیزش می¬کند. در دستهای استخوانی مادر مشمای سیاهی از موزهــای پوسیـده و سـیاه ، سنگـینی می¬کند. به خانه می رویم.
با باز شـدن در همنوا با صـدای لولای زنـگ زده صدای سـرفه های پــــدر گوش را می¬خراشد. پدر مریض است. مادر می¬گوید که پدر از روزی که یک اسپرم ریز در بیضه¬ی پدربزرگت بود، سرفه می¬کرد. از بیضـــه¬های پـــدربزرگت صدای سـرفه می¬آمد . پدرت همیشه بیمار بوده است. نمی¬فهمم که چه می¬گوید. انگار پدر را مسخره می¬کند. پدر زیر لحاف چهل تکه¬ی کنار علاءالدین همیشه دودکنان دراز کشیده است.
صورت مریم از یرقان زرد است. از زردی یرقان صورتش رنگ گرفته و سالم¬تر و زیباتر به نظر می¬رسد. مادر مشــمای موزها را روی گلهـای پژمرده¬ی ملامین آوار می کند. من و مریم هجوم می¬آوریم. مادر اشک¬آلود نگاهمان می¬کند. پدر دیر به خود می¬آید. دستانش روی گلهای پژمرده بر عبث می¬جویند. پدر مسلول است. روی پوسـت موزها خون قی می¬کند. مادرخون گریه می¬کند. سربرمی¬گردانم. قصه¬ی پدر تمام شد.
|