|
داستان 370، قلم زرین زمانه
سعی کن به خاطر داشته باشی
آن موقع که آمدم بیرون نمی شد گفت صبح است. وقتی آمدم بیرون ساعت نزدیک یازده بود .روز افتابی و خوبی بود. دو ساعتی طولش داده بودم و به زحمت خودم را مجاب کرده بودم که بیایم بیرون.باید نیم ساعتی توی توالت می ماندم تا بتوانم تصمیم درستی بگیرم و دست اخر که کار خودم را کردم دیدم کار درست همین است ، بیرون از خانه ، بیرون از شهر. وسایلم را مرتب کردم همه ی چیز هایی که ممکن بود لازم بشود برداشتم وآمدم بیرون هنوز ماشین را کاملا از توی گاراژ بیرون نیاورده بودم که لب شکری را دیدم . چمدانش را به زحمت دنبال خودش می کشید بوق زدم یعنی :هی . برگشت،نگاهم کرد.چمدانش را همانجا گذاشت و آمد طرفم. گفتم : چطوری لب شکری سر صبح بیرون چکار می کنی؟ گفت: سر صبح نیست، کجا می روی؟! گفتم: می روم بیرون شهر،فردا روز مهمی است برایم می خواهم امروز را سر گرم باشم. لبخند زد و گفت: فردا یرای من هم قرار است روز مهمی باشد و زد زیر خنده . وقتی این طور می خندید قیافه اش به تنهایی کافی بود تا روز آدم را خراب کند. رو برگرداندم. وقتی قاه قاه خندهی عصبی اش آرام شد گفتم: خیلی خوب ،پس اگر موافقی امروز را با هم با شیم گفتم که ،می خوا هم بروم بیرون شهر. گفت: می دا نستم . خوب چکار می شود کرد ،هر چه هست فردا قرار است برای ما روز مهمی باشد پس بهتر است امروز را با هم باشیم .حا لا کجا می خواهی بروی ؟ گفتم : هنوز تصمیمی نگرفته ام، در راه بهش فکر می کنیم . گفت: برویم ،فقط صندوق را را باز کن تا من چمدانم را بگذارم .گفتم چمدانت را هم بسته ای ؟ .خندید. چند لحظه بعد نشسته بود کنارم و دستش را انداخته بود دور گردنم. گفتم: ولم کن لب شکری ، آرام بگیر . دارم رانندگی می کنم . گفت: نمی دا نی چقدر خوشحالم ، آخر روزم داشت خراب می شد واقعا نمی دانستم باید چکار کنم.سر صبح آمدم بیرون ، چمدانم را بر داشتم و رفتم ایستگاه راه آهن ، قطار رفته بود .فقط پنج دقیقه تاخیر داشتم همیشه نیم ساعتی باید منتظر می ماندم ولی امروز که کمی دیر رسیدم قطاررفت. گفتم: حالا کجا می خواستی بروی ؟ گفت : پیش عمه ام ،حالش زیاد خوب نیست . فکر می کنم می خواهد غزل خداحافظی را بخواند. باید ببینمش آخر، می دانی؟! او مرا بزرگ کرده . به گردن من حق دارد . گفتم: چرا مگر تو پیش پدر مادرت بزرگ نشده ای؟ گفت : نه، زن پدرم چندان علاقه ای به من نداشت. یعنی نمی خواست اوایل زندگی مشترکش بچه داری کند . گفتم : پس تو هم با زن پدرت مشکل داری تازه من شانس آورده ام زن زیاد بدی نیست . من هم اگر به جای او بودم همین کار را می کردم ، می دانی؟ سخت است اول زندگی مشترکت با یک مرد مجبور شوی بچه ی شاشو وزشتش را بزرگ کنی .گفتم : نه لب شکری تو آنقدر ها هم زشت نیستی ، اصلا شاید وقتی بزرگتر بشوی خیلی بهترهم بشوی . گفت: منظورم این نبود. می خواستم بگویم وقتی بچه ای را دوست نداشته باشی نمی توانی پوشکش را عوض کنی . گفتم : حق با توست .، فکر می کنم درست می گویی، خوب که فکر می کنم می بینم زن پدر من هم چندان علاقه ای به من نداشت. گفت: چه می شود کرد. زندگی است دیگر .این شیوه ی سنتی ازدواج همه ی مارا از نعمت داشتن یک زندگی خوب محروم کرد. گفتم : یعنی تو فکر می کنی این اتفاق برای دیگران هم می افتد ؟ گفت بله نصف آدم هایی که می شناسم همین مشکل مارا دارند تازه ما که وضعمان آنقدر ها هم بد نیست . کسی را می شنا سم که از زن پدرش بدنیا آمده یعنی زن پدرش همان مادرش است ولی او هم خیلی مشکل دارد. گفتم: واقعا ؟! گفت:بله زندگی وحشتناکی داشت. با هم کنار نمی امدند زندگی خیلی بدی داشت اصلا بهتر است در موردش حرف نزنیم. گفتم : موافقم، ولی یک سوال . اگر آدمهای زیا دی باشند که زن پدر دارند حتما خیلی ها هم هستند که شوهر مادر دارند. سرش را به شدت تکان داد طوری که نزدیک بود بخورد به شیشه. گفت :مطمئنا اینطور است . بقیه ی آدم هایی که می شناسم این مشکل را دارند یعنی با شوهر مادرشان زندگی می کنند البته وضعشان به وخامت ما نیست . چند تا یی شان را می شناسم که بد زندگی نمی کنند . پول تو جیبی شان را می گیرند ناز ونوازشهای مادرشان هم هست اخر چه می خواهند دیگر.به خودمان فکر کن .آنها توی بهشت زندگی می کنند . آهی از سر حسرت کشیدم و گفتم : بله آنقدرها هم زندگیشان بد نیست من هم با یکی از این آدمها دوست بودم . تو درست می گویی هیچوقت مشکل مارا نداشت . اصلا برایش بهتر بود که پدری بالای سرش نیست آزادی بیشتری داشت . تقریبا همه کار می کرد فکر می کنم این اواخر مواد مخدر هم مصرف می کرد .لب شکری سری از روی نفرت تکان داد و گفت :کی مواد مخدر مصرف نمی کند؟!نصف آدم هایی که می شناسم اعتیاد دارند .هر کسی چیزی مصرف می کند اصلا می شود جزئی از شخصیتشان.گفتم: حق با توست .خیلی ها مواد مصرف می کنند اما آدمهای سالم هم پیدا می شوند . گفت: صحبت از بیماری یا سالم بودن این آدمها نیست مساله این است که وقتی جایی زنندگی می کنی که تعداد مصرف کننده ها بیشتر از کسانی است که مصرف نمی کنند ،من فکر می کنم آنها که در نظر تو سالم هستند در واقع بیمارند . باید فکر می کردم این حرف لب شکری بوی سفسطه می داد . نمی شد رویش حساب کرد ولی این هم چیزی را تغییر نمی داد او تقریبا درست می گفت خیلی از آدم هایی که می شناختم مواد مصرف می کردند ، انسانهای بدی نبودند حتا به مراتب از آنهایی که مصرف نمی کردند بهتر هم بودند اما چیزی توی ذهنم بود که اجا زه نمی داد حرف لب شکری را قبول کنم . گفتم: آخر لب شکری این جور چیزها با ذهن آدم کاری می کند که از حالت طبیعی خارج می شود . انگار منتظربود من این را بگویم تقریبا از وقتی که شروع به گفتن این جمله کردم جوابش را آماده کرده بود. او گفت: درست است . در این مورد کاملا حق داری نگران باشی اما چیزی که اینجا مطرح می شود این است که کدام یک از اینها به طور طبیعی زندگی می کنند که ما انتظار داشته باشیم حالات طبیعی یک انسان را داشته باشند تو حتما متوجه منظور من می شوی می دانی یک زندگی طبیعی چه شرایطی دارد. اگر ما توی یک ظرف جا نمی شویم مجبوریم خودمان را به شکل آن ظرف در بیاوریم .مگر غیر از این است؟ گفتم: بله گمان می کنم ولی آنهایی که به این کار تن نمی دهند چه ؟!گفت : خوب این هم یک راهش است و یکی از همان خنده های عصبی و ناراحت کننده اش را سر داد .نیرویی تازه گرفت و گفت : اصلا چرادر مورد این آشغال ها حرف بزنیم. از خودت بگو این روز ها چکار می کنی ؟ حالا نوبت من بود که کمی بخندم گفتم: چکار می کنم؟ اصلا خودت چکار می کنی ؟ دوباره زد زیر خنده گفت: می فهمی چه سوال احمقانه ای می پرسی ؟ بعد هر دو با هم خندیدیم چند دقیقه ای طول کشید به هم نگاه می کردیم ومی خندیدیم .کمی آرام می گرفتیم ،یکی شروع می کرد و دوباره با هم می خندیدیم . دیگر داشت دلم درد می گرفت که توانستم خودم را کنترل کنم و گفتم :راستی لب شکری جان نگفتی، چرا فردا برایت روز مهمی است ؟ خوب شد این سوال را پرسیدم چون حالت جدیی به خود گرفت،ساکت شد ،کمی با آویز جلو آینه بازی کرد گفت : لطفا از این یکی نپرس از هر چه بخواهی می توانی بپرسی اما از این یکی نه. چون نمی توانم به تو بگویم چرا خودت نمی گویی فردا چه اتفاق مهمی قرار است برایت بیفتد ؟ گفتم : نه دوست من امکان ندارد به تو بگویم .با چشمکی پرسید: چطور ؟! گفتم نمی دانم شاید چون برایم بد شانسی می آورد. خوشحال شد و گفت : باشد من نمی پرسم ولی تو هم حق نداری بپرسی چون برای من هم بد شانسی می اورد . گفتم: عجب، پس تو هم آدم بد شانسی هستی ؟ انگارچندشش شده باشد گفت : کی بد شانس نیست؟تو نیستی ؟!این مهره ی چشم زخم که نشان می دهد هستی . گفتم : بله ،زیاد باهاش بازی نکن شگون ندارد . دستش را پس کشید گفت :می فهمم چه می گویی من هم از اینها دارم . مثل مال تو نیست،اصلا مهره نیست. از جیب پیراهنش چیزی بیرون آورد تکه های تراشیده و نازک چوب بود درست ندیدم سریع مشتش را بست اما فکر می کنم گردنبند بود .گفتم چرا نمی اندازی گردنت ؟ گفت: حالا نه فردا می اندازم .اینطوری تاثیرش بیشتر است . طوری سر تکان دادم که انگار می فهمم . حق داشت او به مراتب از من بد شانس تر بود، حق داشت مراقبش باشد. گفتم چطور است تاثیری دارد ؟ گفت فعلا که خوب کار می کند باید ببینم فردا چه اتفاقی می افتد آدم که از آینده خبر ندارد یک وقت دیدی یک ساعت بعد نتیجه عکس داد. امید وارم خوب کار کند .مال تو که گمان نمی کنم چیز خوبی باشد ؟ گفتم بله خوب نیست این برای ماشین است خودم چیز دیگری دارم . هیجان زده گفت بده ببینم. سر تکان دادم و خندیدم گفتم: متاسفم نمی توانی ببینیش .باید خیلی بیشتر از اینها با من صمیمی باشی تا بتوانی ببینی اش. گفت :پس بیا باهم صمییمی بشویم. گفتم : خفه شو ،ما هیچ وقت آنقدر با هم صمیمی نخواهیم شد که بتوانم نشانت بدهم. منظورم را می فهمی . نا امیدانه سری تکان داد که بله، می دانم وخیره شد به جاده ی روبرویش . گفتم حالا ناراحت نشو اگر موافق با شی همین نزدیکی ها چادربزنیم .گفت خودت می دانی ،بزنیم . گفتم: حداقل نگاه کن ببین اینجا را دوست داری ؟ گفت : چه فرقی می کند در هر صورت که بالاخره یک جایی چادر می زنیم .گفتم حالا که برایت فرقی نمی کند همین جا می مانیم من دلم میخواهد در این دشت پر از گل چادر بزنم.گفت : تو هم مخت عیب پیدا کرده کجای این برهوت گل هست؟ گفتم: حالا تو پیاده شو چادر بزنیم حتما چند تایی پیدا می کنیم .به محض پیاده شدن شروع کرد به فحش دادن فکر کردم با من است خودم را رساندم بهش ،تقریبا تا زانو رفته بود توی گه گاو . بی اختیار خندیدم. عصبانی شد .گفت: بخند ! همین است دیگر توی دشت به این بزرگی آخر چرا؟!گند زد به لباسم .خندهام بیشتر شد نمی توانستم خودم را کنترل کنم.تکه های پارچه برایش آوردم تا کفش هایش را پاک کند به زمین و زمان فحش می داد زیاد طول نمی کشید تا خودش هم خنده اش بگیرد گفت:دشت پر از گل گفتی یا پر از گه؟!یکی دو دقیقه ای بی وقفه خندید در همین حال چیز هایی می گفت که من نمی فهمیدم . فکرمی کنم همان فحش ها را تکرار می کرد. دست آخر وقتی چادر را بر پا کردم پیدایش شد .من حتی اجاقی ساخته بودم تا آتشی درست کنیم .گفتم : لب شکری جان اگر حالت جا آمده برو گشتی بزن ببین چوبی چیزی پیدا می کنی بیاندازیم توی آتش . گفت :اینجا که همه اش خاره.گفتم :ولی حتما چند تکه چوب هم پیدا می شود برو اگر پیدا نکردی از همین خار ها بیاور.
وقتی لب شکری رفت من کمی آرام گرفتم خوب بالاخره کار خودم را کرده بودم امروز را آمده بودم تفریح باید کمی آرامش بدست میاوردم تا اینجا ما تفریحات روزمره مان را انجام داده بودیم وحالا باید کار دیگری می کردیم، اینجا خلوتمان بود. به اندازه ی یگ سیگار کشیدن از هیاهویی که لب شکری راه انداخته بود فاصله گرفتم .به لب شکری فکر می کردم .انسان خوب وآگاهی بود صرف نظر از قیافه اش جذاب هم بود اما نمی دانم چه چیز بود که نمی گذاشت به او نزدیک بشوم .همیشه فاصله ای در میان بود .بماند که او زیاد خودش را به کسی نشان نمی داد اما من می دانستم به وجود دیگران نیاز دارد .وقتی از عممه اش حرف می زد کودکی اش را مجسم کردم احتمالا موجود گوشه گیر و تنهای امروز وضعیت به مراتب بدتری در کودکی داشته .بخت بد با بعضی ها متولد می شود و این درد ناک است وقتی می دانی او هر چه تلاش کند بیشتر در بخت بدش فرو می رود نمی توانی انتظار داشته باشی خودش را زیاد نشان بدهد .اصلا اگر می شد وضعیت او رانکته به نکته تحلیل کنی می توانی به او حق بدهی . من این حق را حداقل برای خودم قائلم و به دیگران هم حق می دهم .این معنای آزادی است یعنی اینکه همه می توانند و حق دارند از توانایی انسانی شان استفاده نکنند. فکر می کنم انزوا حق طبیعی هر انسانی است .مخصوصا موجود نگون بختی مانند او ساعتها می شود به این مسائل فکر کرد ودر موردش حرف زد اما چه فایده دارد مگر جز این است که در نهایت حوصله آدم را سر می برد و روزش را خراب می کند .من هم مانند او هستم اصلا به سر بردن با موجوداتی مانند ما قطعا کسل کننده است باید کاری کرد باید لب شکری را پیدا کنم و اجازه ندهم تقریح امروز ازبین برود .تا وسایل را توی چادر بگذارم پیدایش می شود سراسیمه به طرفم می اید می گوید : پیداشان کردم می گویم: چی؟! می گوید حیوانها را دیگرهمانها که اینجا ریده بودند کلی گوسفند است یک الاغ هم هست . خوشحال است. می گویم :پس برویم الاغ سواری . ذوق زده می دود من هم به دنبانش. خار، خار، خار همه جا خار است . خار های کوتاه بلند و شاداب که تیغ هایشان می خورد به پاهایمان .بالاخره گله را پیدا میکند زیادند الاغ را در آغوش می گیرد .می گویم :کسی این اطراف نیست ؟!می گوید : من که ندیدم، اینها را تنها گذاشته اند ورفته اند ومی خندد .من هم میخندم . سوار الاغ می شود به سختی می پرد روی الاغ ،یالهایش را به دو دست می گیرد و حرکت می کند توی دشت .من می دوم جلو تر وقتی به من می رسد می گویم : مستقیم؟ اخم می کند و می گوید : تا کجا ؟ می گویم : تا خار دهم . می گوید : در بست؟ می گویم : دربست . بعد او پیاده می شود و من سوار می شوم. کمی جلو تر او را می بینم می گوید :خار سوم ؟ سر تکان می دهم یعنی، نه .یکی دو بوته جلو تر باز پیدایش میشود ،خار سوم ؟سر تکان می دهم یعنی برو کنار . باز پیدایش می شود ،خار سوم . می گویم تا سر گله می روم ، می آیی؟ می گوید باشد و سوار می شود . خودم را می رسا نم به گله ی گوسفند ها . لب شکری سرعتش را زیاد می کند تزدیک است بیفتد می رسد به من می خندد و می خندم .پیاده میشود .می گویم: بیا گرگم و گله می برم بازی کنیم .می گوید : من چوپان . می گویم: نه، تک می آوریم .می گوید: نه، لازم نیست. من گرگ می شوم . می گویم خوب اینجا چکار می کنی ؟ می گوید آمده ام گله ات را ببرم . می گویم :بفرمایید ،قابلی ندارد .می گوید پس من گله را بردم ،فردا مامور نفرستی دنبالم .می گویم: مگر می خواهید چک بدهید ؟ می گوید : نه، پس نقد؟ می گویم : چک پول . می گوید: نه،آخر کدام گرگ را دیده ای که چک پول داشته باشد؟! می گویم:خودت می دانی ،می خواهی ببر ولی من داد می زنم .می گوید :داد بزن ،داد بزن، آنقدر داد بزن تا جانت در بیاید .میگویم : خودت خواستی وشروع می کنم به داد زدن . آی گرگ،آی گرگ،وای گرگ. لب شکری می خنددو دلریسه می رود در همین موقع چند تا دهقان بیل به دست پیدایشان می شود .می دوند طرف ما . لب شکری فرار می کند دهقان ها می ریزند سرش با بیل او را می زنند بعد همان جا چاله ای می کنند ،رویش می شاشند و او را چال می کنند. "نمیدانم صدای فریادی شنیدم یا لب شکری فریادش را با خود به زیر خاکها برد"
|