رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
داستان 368، قلم زرین زمانه

چشم هايم را مي بندم


شير آب را باز مي كنم . تو يك زن روشنفكر مي خواستي مگر نه؟ و نشد . نبودم من همان زن رويايي و آرماني ِ تو ! حالا ديگر حتما دوستم داري كه براي اولين بار توي عمرم تصميمي گرفتم و ايستادم پايش . اگر اين حمام وان داشت ديگر همه چيز تكميل مي شد نه؟ مي شد شبيه فيلم ها و انصافا هم كه وان خيلي بهتر از يك چهار پايه ي سفيد پلاستيكي است .

وقت برگشتن حساب همه چيز را كردم . مي دانستم وقتي كه كليد را مي چرخانم توي در و مي آيم تو همه چيز فرق كرده است .

كليد را مي چرخانم توي در و مي آيم تو . روفرشي هايم افتاده اند زير مبل . دكمه هاي مانتو را باز مي كنم و چرخي مي زنم توي هال . سرك مي كشم توي اتاق . بو مي كشم و نگاه مي كنم به ملحافه هاي نامرتب ِ تخت .

بر مي گردم سمت آشپزخانه و انبوه ظرف هاي نشسته . در يخچال را باز مي كنم و پيشاپيش مي دانم كه ته بطري هاي قبلي درامده و بطري هاي نو آمده اند توي قفسه . در را مي بندم و دستم را مي كنم توي پاكت نصفه ي چيپس روي كابينت .

ماءالشعير مي ريزم براي خودم . مي نشينم روي كاناپه و دست مي كشم روي سطحش . درز هايش . يك تار موي بلند شرابي رنگ مي آيد توي انگشت هايم . از ليوان مي نوشم و نگاه مي كنم به رنگ ِ مو . مي اندازمش آن طرف . ماءالشعير ِ مانده را لاجرعه سر مي كشم و حساب مي كنم كه كي مي آيي .

روفرشي ها را از زير مبل مي كشم بيرون . مي پوشمشان . مي روم توي اتاق . مي نشينم روي تخت و روبالشي را بو مي كنم . عطر تندي مي پيچد توي بيني ام كه كم هم اشنا نيست .

كشو را مي كشم كه حساب كنم چند كاندوم كم شده . بسته ي جديد ِ بنفشي خريده اي كه رويش عكس زن و مرديست كه همديگر را مي بوسند .

تمام اين ها را مي دانستم ، تمام مدتي كه نبودم فكرش را مي كردم ، فكر لحظه به لحظه اش را . حتي فكر آشفته شدن ِ لوازم ارايش و لباس هاي زيرم را هم كرده بودم نترس . خب ، درست است كه روشنفكر نبودم و نيستم و مثل اُمُل ها آزاد گذاشتن طرف مقابلم را خوب نمي دانستم ، ولي خب ، آدم كم كم ياد مي گيرد ديگر ! حالا ديگر ديدن ِ تار ِ موهاي غريبه توي خانه ام چندان مبهوتم نمي كند .

نگاه مي كنم به خودم توي اينه . رنگ پريده ام، با موهاي دمب ِ اسبي ِ خرمايي رنگ . بر مي گردم . در هال را باز مي كنم و پله ها را دوتا يكي مي روم بالا .

در مي زنم . هانيه ، عروسك به بغل در را باز مي كند و لب پاييني اش را مي كند توي دهان . سرم را مي آورم پايين و مي گويم : سلام فندق!! مامان هست ؟

مي دود داخل . صداي تلويزيونشان بلند است و زني تند و تند فرانسوي حرف مي زند . بوي زعفران و فلفل دلمه اي پيچيده همه جا .

پريا مي آيد جلو . با دامن كوتاه و موهاي شرابي . عطر تندش را نفس مي كشم و لبخند مي زنم . ابروهايش را مي دهد بالا .

- سلاااام كي اومدي ؟

مي خندم .

- يه ساعتي مي شه .

بغلم مي كند . عطرش هم .

- خوب بود ماموريت ؟ واي چقد خسته اي ، رنگت پريده . خوبي ؟

سرم را تكان مي دهم : خوبم . مي خواستم غذا درست كنم ... تو چاقو تيز كن داري ؟

مي خندد : دارم . نمياي تو ؟

نه . نمي روم . خسته ام و هنوز كلي كار مانده . ممنونم . بله مواظب خودم هستم آه ، بوسه پله ها را مي دوم پايين

حساب مي كنم . شام مي پزم . دستي مي كشم به سر و صورتم و منتظر مي مانم . مي آيي . كت را مي گيرم و آويزان مي كنم . مي خندي . مي نشيني پشت ميز . مي خوري . مي نوشم . نگاهت مي كنم و كاهو ها را مي جوم . مي پرسي : چطور بود سفر ؟

مهم نيست كه چه بگويم . حتي اگر در جوابت بگويم '' دختره دستاشو برد بالا '' هم نمي فهمي كه چه گفته ام ! مهم اين است كه بپرسي و صدايي بيرون بيايد از دهان من .

مي روي توي اتاق و خودت را مي اندازي روي تخت . ميز را جمع مي كنم . مي آيم توي اتاق . خوابيده اي . نگاهت مي كنم و دست مي كشم روي زبري ِ بالاي كارد . همانجا كه مي دانم نوشته است : زنجان . همان كه پريا و شوهرش از سفر زنجانشان آورده بودند برايمان .

مي آيم بالاي سرت . تو يك زن روشنفكر مي خواستي مگر نه ؟

خيره مي شوم به نفس كشيدنت . به لب هايت . به گردنت .

كارد را مي كشم زير گلويت . خون مي پاشد . مي نالي . چشم هايت هراسان باز مي شود و باور نمي كني كه چه شده. باور نمي كني مگر نه ؟ ولي چاقوي زنجاني مان خوب ِ خوب تيز شد ، ديدي ؟

خوني شده ام . دست هايم ، لباس هايم . مي آيم توي حمام و شير آب را باز مي كنم . اما اگر اين حمام وان مي داشت همه چيز ديگر تكميل ِ تكميل مي شد . قبول نداري ؟

مي نشينم روي چهار پايه . چشم هايم را مي بندم و حركت قطره هاي آب به روي پوستم را حس مي كنم . دست هايم تميز شده حالا . كارد را مي گذارم روي مچ و مي كشمش .

كف حمام سرخ مي شود.

Share/Save/Bookmark