|
داستان 365، قلم زرین زمانه
گلوريا
سومين بار بود که می ديدمش.
اولين بار توی يک رويا ديدمش. واضح بود و نزديک. خط زيبائی را که از پايين لاله گوشش شروع می شد، خطی که در گوشه فکش زاويه بازی می ساخت، و بعد با قوس مختصری تا روی چانه اش می آمد، می توانستم به روشنی ببينم. از من دور بود ولی دوست داشتم دستم را دراز کنم و ا در امتداد اون خط، از لاله گوشش تا روی چانه اش، بکشم.
اول که از خواب بيدار شدم چيزی يادم نمی آمد. اين عادتم است که وقتی از خواب بيدار می شوم، مدتی در رختخواب دراز می کشم و روياهايم را مزمزه می کنم. منظورم از روياهايم ، اون تصوير واقعی است که در خواب می بينم نه اون خيالات غير واقعی که آدم در ذهن در بيداری در مورد آينده و خواسته های بی معنيش می پروراند. همينطور که داشتم روياهام را مرور می کردم. اول اون خط آمد توی ذهنم و بعد تمام چهره و آخرش بدنش در ذهنم مجسم شد. و اون روز بيشتر از هميشه با چشمهای بسته در رختخواب ماندم.
بار دوم وقتی که آواز می خواند ديدمش، آهنگی می خواند که در آن کلمه "گلوريا" را تکرار می کرد. توی فيلم ويدئوئی بود که اصلان به من داده بود. اول نشناختمش، ولی وقتی ميکروفون را پايين گرفت و سرش را به چپ برگرداند، اون خط را ديدم وقلبم مور مور شد. نمی فهميدم چی می گويد، نه اين که محو تماشايش شده باشم، که شده بودم، ولی اصلا انگليسيم انقدر خوب نيست. باز همان احساس را داشتم، می خواستم دستم را دراز کنم، و خطی که از لاله گوشش به زير چانه اش می امد لمس کنم. وقتی که انگشتش را دور گيجگاهش می چرخاند، توی دلم يک چيزی يخ زد، همين موقع بود که معصومه وارد اتاق شد. گفت: "اين چيه می بينی؟" نمی دونم گرمی که روی گونه هام حس می کردم، باعث سرخی گونه هام شده بود يا نه. نمی دونستم آيا متوجه اون سرخی شد يا نه. گفتم: "ويدئوئی است که از اصلان گرفتم."
اصلان گفت در سن 47 سالگی در اثر مشکل مغزی در خواب مرده است، بعد از مرگ جسدش را سوزاندند و خاکسترش را در لانگ آيلند پخش کردند. هم دلم گرفت هم خيالم راحت شد. خيالم راحت شد که خيانتی به معصومه نخواهم کرد. ولی دلم براش سوخت. چشمهايم را بستم و او را در حالی که کلمه گلوريا را می گفت تصور کردم و براش دعا کردم. مطمئن بودم که الان جای خوبی است، يا بهتر بگم هر جا که باشد، اونجا جای خوبی است. اصلان اسمش را هم گفت ولی يادم نماند، اگر اسمش اهميت داشت دفعه اول که ديده بودمش ازش می پرسيدم. مهم اون صورت زيبا بود، اون خطی که از پايين لاله گوشش تا زير چانه اش می آمد.
و اين دفعه جلو من ايستاده بود، انطرف خيابان منتظر تاکسی بود، می توانستم اون خط را اين دفعه از انتها، از زير چانه اش، دنبال کنم و قسمت اوليه گوشه فکش و زير لاله گوشش را که در زير روسری مخفی شده بود، در خيالم بازسازی کنم. نمی دونم چه مدت به اون طرف خيابان ذل زده بودم.
معصومه بازويم را کشيد. برگشتم به طرفش ، انگار نگاه من را دستگير کرده بود، نگاهش را از چشمان من برگرداند به آن طرف خيابان، آنطرف را نگاه کردم و او ديگر نبود.
|