رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ مرداد ۱۳۸۶
داستان 364، قلم زرین زمانه

خودم را چال مي كنم

اگر کسی می گفت، پول زیاد دردسراش هم زیاده، می گفتم : خله
اما بعد از بیست و هفت روز هی از این هتل به آن هتل، ازاین مسافرخانه به آن مسافر خانه رفتن، یک چیزهایی دستگیرم می شود انگار. توی پارک هم که نمی شود خوابید . یا اصلاً تاکی باید توی خیابان ها پلاس بود، بایک ساک پراز پول؟ دزد واین حرف ها به کنار. ترسم ازگیرهای بی خود این انتظامی هاست. آرش هميشه ميگفت:« تا بخوای اینارو حالی کنی همه چی تر مالی شده ورفته .»
تا چند روز پیش این قدر نمی ترسیدم ،آخر نه حرفی از پول ها تو روزنامه می نوشتن نه اسمی از تودر میان بود . جناب آقای سعید خان تاجدار! ازهمه این ها بدتر، این که، آرش چیزی ازقتل واین حرف ها به من نگفته بود . یعنی آرش خودش گفته که چند نفرو کشته ؟ اصلاً نکند تو یکی از همان هایی که آرش کشته ؟ بعد هم عکس من خر را چسبانده روي کارت تو و گرفته به کار . می گويم از کجا معلوم آن چک هایی که نقد می کردم، خیلی هاش مال خود تو نبودن ؟
لعنت به من ، باز در مورد آرش فکر بد کردم ، نمی دانم چرا گاهی این طور می شوم ، شاید به خاطر ترسی که روز اول توي دلم انداخته. من هیچ وقت کم نمی آوردم، اما ،اما آن روز...، توکه غریبه نیستی ، اصلاً من وتو نداریم، من و تو دوتایی مان به زور یک نفریم ، یك جورهایی پر از اشکالیم ، نه؟ حالا نمی خواهم دعوای من وتو واین حرف ها راه بیندازم ، هرچی باشد توی این چند وقتی که باهم بودیم به من بد نگذشته ، با وجود تو من از شرّ مغنعه و چادر و حجب وحیای زنانه ، راحت شده ام . فکر کنم به تو هم بد نگذشته ، وقتی میلیون ، میلیون چک بانکی را به نام تو از بانک ها می کشیدم بیرون . از کجا معلوم توی عمرت رنگ این پول ها را دیده باشی ؟ البته جسارت نشود ، شاید هم یکی یه دونیه تاجر خر پولی بودي که گیر آرش افتادی و سرت پیخ شده . اگه این جوری هم باشه باز برات بد نشده ، چون من زنده نگه ات داشته ام ، بازی ات داده ام . مردن مال آن هایی است که نمی دانند پول یعنی چه . پس تو ازخیلی زنده ها هم زنده تری . نمی دانم شاید هم هیچ کدام این ها نباشد و الان براي زنده ماندن داری مثل سگ له له می زنی ، این کارت ات را هم آرش توی مترویی جایی از جیب ات زده . و تو بی خبر ازهمه چیز یك روزی بی افتی دست این انتظامی های زبان نفهم .
هرچه قدر می خواهم در مورد آرش فکر بد نکنم نمی شود . لاکردار این فکرها هی می آن سراغم . می گويم، نکند آن روز اولی که آرش آمد سراغ من ، فکر می کرده من هم یکی از آن بچه پولدارهايم ؟ آخر خیلی به خودم می رسیدم ، چند وقتی بود تیپ پسرانه می زدم، نه همه ي روز را، فقط بعد از ظهرها یی که پدر شب کار بود و می رفت کار خانه ، جلوی آيینه به کمک زهرا و زهره خودم را این شکلی می کردم ، آره ، یادش به خیر غش غش می خندیدن . کیف می کردم وقتی دست ها ي شان را دور گردنم می انداختند وماچم می کردند ، خودشان را به من می مالیدن و مثل داداش وآبجی آی لوس ادا در می آوردن . بعد چادرم را روی سرم می ا نداحتم و می زدم بیرون ، توی پارک هم یک جای خلوتی یا پشت درختی چادر را می انداختم توی کیف و می شدم قاطی پسرها! چه کیفی داشت . وقتی از روبروی دخترها که درمی آمدم راهشان را کج می کردند، لب هاي شان را بر می گرداند و غر می زدند. سمج ترین دختری که مستقیم رو در رويم آمد و راه اش را یک ذره هم کج نکرد آرش بود، آره یعنی همان زیبا . هیکلم را خوب ورانداز کرد و گفت: « گم شو، بااون ادکلن زنانه ات ،ا..ه... »
جا خوردم، به خاطر فضولی اش هم که شده بود خواستم بزنم تو ذوق اش ، به خاطر همان هم باهاش گرم گرفتم ، هی حرف زدم و حرف زدیم تا از آپارتمان زیبا سر در آوردیم. دست که بهم می زد و با پر رویی می گفت بگو جان زیبا حا لم به هم می خورد ، از بی شرمی اش ، از لحن مردانه اش ......
یاد زهرای خودمان می افتادم که حتا از بردن اسم مردها هم شرم داشت ، یک بار توی سی ویک سالگی اش آن مرد طاس به خواستگاری اش آمد، مادرم با ا لتماس راضی اش کرد تا چند کلمه حرف هايشان را به هم دیگر بزنند . آن مرد طاس رفت برگردد که هیچ وقت برنگشت بعد از آن بود که زهره همیشه به اش می گفت : تو هم که با این ...... ا..ه.......
با خودم می گفتم کاش زهرا اینجا بود می دید . زیبا چقدر نترس و پر رو بود . به خاطر همان پر رویی اش بود که خواستم حسابی به خورد توي ذوق اش ، آخه خیلی زور دارد . ندارد؟ جناب سعید خان تاجدار !؟ لابد تو بهتر ازمن می شناسی اش و به من حق می دهی که بزنم توی ذوق اش ، همان زیبایی که یک دفعه آرش می شود و سر مبارکت را پیخ می کند . یا چه می دا نم هزار بلای دیگر شاید هم نه ، شاید هنوزهم توي کف زیبایی هستی که خودش را به تو نزدیک و نزدیک تر کرده که بتواند کیف ات را بزند. و لبخندی را که به خریت ات زده را هر شب خواب می بینی،ها؟
حیف که آرش قبل از اینکه کارت ات را به من بدهد ،عکس ات را کنده بود . کاش عکس ات را می دیدم ، می دیدم چقدر به هم می آییم ، می گويم شاید حیف من باشد که با تو در یک صفحه باشم، شایدهم مرد محترمی هستی و باید رفتارم را عوض کنم . هر چند که این طور به نظرنمي آيد ، وگرنه گول آن زیبای قلابی را نمی خوردی. یا با آرش اش کنار می آمدی يا .......... اصلاً ول اش کن الان وقت این حرف ها نیست ، هرموقع بحث ام با تو بالا می گیرد همه کارهای مهم یادم میروند . ول اش کن. فقط فکر می کنم دیگر نباید تو ذوق دیگران بزنم ، یك جورهایی می خورد توي ذوق خودم .
تا آن جایی که یادم می آيد ، دو بار خواسته ام بزنم توي ذوق ديگران ، یك بارش که پدرم صبح کار بودو بعد از ظهربيرون کار گرفته بود ، من هم باهاش رفتم . شلوار جین پوشیده بودم و پیراهن پسرانه یعنی مادرم تنم کرده بود . پدرم یك اسکناس دویستی نو به ام داد . موهای کوتاهم را یک طرف زد ، بعد سمباده داد دستم و گفت :« آکرم بریم که خیلی کار داریم . »
آن وقت هاهمه توی خانه آکرم صدايم می کردند و از تیپ پسرانه ام کیف می کردند اما این آخری ها جلو پدرم جراُت نمی کردم . مادرم هم لب ها يش را برمی گرداند و می گفت : این چه ریختیه برا خودت درست کردی ، اگه خدا می خواست از دریای کرم اش کم می شد ؟
آن روز با پدرم خیلی کار کردم ، قلم ها را توی تینر انداختم ، سمباده روی دیوارکشیدم ، لباسهایم رنگا رنگ شده بودند . پسر صاحب کار هم عین باباش دست به کمر زده بود ، ذل زده بودند به سقف اتاق و هی مثل خانم معلم ها قدم می زدند ، ازش بدم می آمد ، گوشه دویستی خوشگلم را نشا ن اش دادم که یك وقت فکر نکند .........................
پسره پاهای اش را توی یک کفش کرد که دویستی را می خواهد ، پاهای اش را به زمین مي کوبید . پدرش هرچه پول به اش داد قبول نکرد که نکرد می گفت :« مال اون نوی نوه ....»
پدرش دستی به سرم کشید وگفت : آفرین پسرخوب ، این پونصدی رو می گیری اونو بهش بدی
به چشم های پدرم نگاه کردم ، پدرم دویستی را از جیب ام درآورد و به پسره داد . دست مرده را هم رد کرد و پانصدی را نگرفت . گفت : عیبی نداره بچه اس دیگه ، کارمون که تموم شد من یکی دیگه به آکرم می دم .
مرده پانصدی را گذاشت توی جیب اش و به پدرم گفت : خدا نگه اش داره همین یه پسرو داری ؟ پدرم دستی به بالای پیشانی اش که موهای اش کم پشت تر شده بود کشید ، نیش اش را باز کرد و گفت :« کنیزتان هست حاج آقا ، دوتا ی دیگه ، از این بزرگترن .»
بعد سرخ شد . نیش اش را بیشتر باز کرد . به پسره نگاه کرد و رو به مرد گفت :« به مادر بچه ها می گم دختر و پسر نداره فقط باید .....................»
مرده به سرتا پای من نگاه کرد و گفت :« دختره ؟ راستی دختره ؟ داغ شو نبینی ، اصلاً ...........»
بعد دستی به سر من کشید و دوباره گفت :« اسم ات چیه پسرجا...،اه، دخترم ؟ »
به پدرم نگاه كردم . پدرم با تك سرفه اي صدايش را صاف كرد وگفت: اكرمه حاج آقا ، آره ،اكرم ، توخونه « آكرم »صداش مي كنيم .
پسره نیش اش باز شد ،و بعد زد زیر خنده . بد جوری خورده بود توی ذوق ام .
دفعه ی بعدهم که گفتم ، می خواستم بزنم تو ذوق زیبا ، آن وقت آپارتمان کوچک اش قشنگ تر از الان به نظر می رسید . ساکت و مرتب ، فکر می کردم کار هر روزه اش است . می آید توی پارک و یک پسر دلخواه را پیدا می کند ، می آورد و پادشاهی می کنند و پول حسابی هم به جیب می زند . بعد به هیکل تمام دخترهایی مثل زهرا و زهره می خند ند . پیش خودم فکر کردم حق دارد . دختر هایی مثل زهرا حق شان است . وقتی سی و چند سال توی خانه می نشینند و رویشان را ازهمه می پوشانند، که چی؟ که..............،
شاید هم به قول آرش روزی که اتفاقی پنجره باز بود ، باد صبا تو بزند و بوی او را با خودش ببرد و به چپاند توی سوراخ های دماغ شاهزاده و او هم نه یک دل بلکه خیلی دل عا شق اش شود و با هفت کاروان شتر به محله فقیر بیچاره ها بیاید و از او خواستگاری کند
تازه تمام فامیل باید بروند تحقیق کنند که آیا شاهزاده آدمی هست که قدر عیال و اهل خانه بداند .
به هر حال تصمیمی بود که گرفته بودم . تا توی آپارتمان اش هم آمده بودم . کار از اینکه چقدر حق اش است و نیست گذشته بود . حرف های عاشقانه ی زیادی بلد بود . رفت توی اتاق خواب اش ،بعد از چند دقیقه پیچیده در چادری گل گلی از گوشه در گفت :« آق پسر مثل اینکه یادته رفته برا چی او مدی ،حیف پسر به خوشگلی تو نیست که اسم اش آکرم باشه ؟»
گفتم : «چه فرقی برا تو داره ؟ هرچی دوست داری صدام کن ، نجف ، جلال ، بشیر ، هرچی ، هرچی ، هرچی . »
بلند شدم . طرف اتاق خواب رفتم ، هرچی ، هرچی را طوری می گفتم که انگار الآن حسابی می خورد توی ذوق اش . رفتم روی تخت ، لخت شدم ، آخرین تکه ی لبا سم را که در آوردم چشم های زیبا جفت شده بود . حسابی خورده بود توی ذوق اش ، دستپاچه شده بود ، جا خورده بود
گفت :« پسر !؟ تو ....تو ....پسر...تو ....تو..دختری؟»
روی تخت دراز کشیدم ، به پاهام زدم و گفتم :« آره ، بیا دیگه ، چی شد ، پرید ؟ شانس ات بز در اومد ؟»
باز یاد زهرای خودمان افتادم ، کاش می دیدکه چطور باید روی این ها را کم کرد ، کاش می دید و می فهمید که باید آدم بزند بیرون ، باید توی چشم های مردم نگاه کرد .
زیبا چادر را از سرش ا نداخت و پرید روی تخت . نمی دانی چه حالی بهم دست داد وقتی قضیه را فهمیدم . جیغ کشیدم . آرش دست اش را محکم گذاشت جلوی دهانم ، زدم توی سرو صورت اش ، تقلا کردم ، جیغ زدم ، پاهایم را روی تخت کوبیدم و از حال رفتم . بعد از آن دو روز ، نه حرفی زدم و نه چیزی خوردم و نه جراٌت این که به خانه برگردم . تا این که کم کم از آرش خوشم آمد .
آره ، جناب سعید خان تاجدار ، بعد از آن بود که عکس ام را چسباند روی کارت تو ، و این قرص های لعنتی شدند همدم و همراهم که به قول آرش : « سگ توله سگ دوني مي خواد .»
خلاصه آرش هرچه بود وهست دوست اش دارم ، می دانی ؟ او حرف های من را باور می کرد ، نمی دانم ازکجا می دانست فرار نمی کنم ، این همه پول و چک را می داد دست من و می گفت : « قبول ات دارم ، یه موي رگ مردونه تو وجود تو هست پسر.»
مي گفتم :«ديگه بدتر،اين كه خطرناكه. »
موهاي ام را دو دستي چنگ مي زد وبه طرف خودش مي كشيد ،پيشاني ام را مي بوسيد ومي گفت:«خطرناكه شاهرگه سعيد جان »
موهاي كم پشت ام را به صورت اش مي ماليدم و مي گفتم :«بيا همه اش مال خودت چرا
مي كني شون.»
ميگفت :« موهات دست گيره ت ان .خودت ومي خوام .هميشه يادت باشه هر وقت چيز بزرگي رو مي خواي برداري ازيه جايي بگيركه هم دستت زخم نشه هم راحت بلنداش كني.»
اين جور وقت ها دوست داشتني تر مي شد.خيلي چيزها به آدم ياد مي داد .هميشه آخر حرف هاش می گفت :بزا ا وضاع يه ذره رو براه بشه ، می زنیم می ریم .»
هيچ وقت نگفت كجا ميريم يا با چي ميريم من ام نمي پرسيدم . من فقط می گفتم :« قبل از رفتن سری هم به خونه ما می زنیم ، اون وقت لابد پدر و مادرم پیش در و همسایه می تون ان سر بلند کن ان .»
حتا فکرش را هم نمی کردم این طوری بشود . تا چند روز پیش که این روز نامه لعنتی و عکس آرش و زیبا و قضیه پول ها و ا سم تو را ندیده بودم ، هر از گاهی به آپارتمان آرش سر می زدم ، منتظرش بودم ، اما دیگر با این وضع نمی دانم چه کار کنم ، این لباس ها را در بیاورم و چادر و مغنعه ام را سر کنم و با این همه پول بروم خانه خودمان ؟ آن وقت همه آرزو هام ، مردانه گی ام ، پیراهن آستین کوتاه وشلوار جین و توی قسمت مردانه اتوبوس سوار شدنم ؟ موتور سواری توی خیابان ها و سر به سر دخترها گذاشتن و دستشوئی مردا نه ی پارک ها رفتن ام چه می شود ؟
نمی دانم ، بر گردم خانه و اخ و تف پدر و مادرم را نوش جان کنم ؟ گوشه اتاق کز کنم و آب غوره بگیرم ، پدرم همه پول ها را از پنجره بریزد توی حیاط و آتش بزند ؟
باور کن هیچی نمی دا نم ، تنها چیزی که به فکرم می رسد این که طرف آپارتمان آرش نروم . از این ریخت و قیافه هم در آی ام و چادر و مغنعه سر کنم ، از مرد بودن هم خسته شده ام. کاش شناسنامه ام را پاره نكرده بودم .
ناچارم با تو هم خدا حافظی کنم . آقای سعید خان تاج دار، بذار عکس ام را از تو جدا کنم چون قیافه پسرانه من را خواهرهايم خیلی خوب می شناسند . تورا توی این سر میز چوبی پارک ، زیر این تیر چراغ چال می کنم ، می گذارم ات لای پلاستیک که نه آب به ات بخوره نه سرما ، عکس ام را هم زیر این یکی تیر چراغ می گذارم ، شاید یک روزی دوباره به هم ديگر احتياج داشتيم .
نترس، اصلاً هم هول نشو ، نگهبان پارک است که می گوید :« مشگلی پیش آمده خانم ؟ دنبال چیزی می گردین ؟چيزي گم كردين ؟»
يواش می گویم :« نه ، چیزی گم نکرده ام .دارم خودم رو چال مي كنم .»

Share/Save/Bookmark