رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ مرداد ۱۳۸۶
داستان 360، قلم زرین زمانه

می‌توانی مرا تا جايی برسانی؟

کلبه های جشن
روی سکّوی مرمری نشسته‌ام. به ستون گچی تکيه داده‌ام. رنگ های آبی، زرد، قرمز روی سراميک سفيد بازی می‌کنند. بدون توجه به ريتم آهنگ، پاهای توی کفش ها بالا، پايين، چپ، راست، بالا و پايين می‌شوند. همين طور ساعت‌ها نشسته‌ام‌و به پاها نگاه می‌کنم. انحنای عضلات پای زن‌ها با هم متفاوت است، بازی کوچکی را شروع کرده‌ام، به پاهايشان نگاه می‌کنم و حدس می‌زنم چهره خوشگلی دارند يا نه. مشغوليت خوبی نيست، نه! من از آن دست آدم های خوش خوراک و با نشاطی نيستم که اين کارها شايسته‌شان نيست. در واقع کاری که شايسته من نباشد هنوز کشف نشده است.

بلند می‌شوم. می‌خواهم بهانه‌ای بتراشم و از صاحب مهمانی سپاسگذاری و خداحافظی کنم. احساس دورافتادگی می‌کنم. اينجا چيزهايی هست، زن، بيماری، موسيقی، نه، سرگرمم نمی‌کند. مرد، نور، مشروب، آن ها هم زيادتر از حدّ لازم تميزند، دورافتاده ترم می‌کنند. مهمانی های بزرگ هميشه همين طورند. پر از آدم های بذله گویِ اجتماعی که برای ساعات مشخصی لودگی می‌کنند و دخترهايی که می‌خندند. فردا صبح توی لباس های رسمی‌شان، کت، شلوار، سنجاق کراوات، ساعت مچی و زلم زيمبوهای ديگر از نردبان ترقی آويزانند.

بله! سکوت خانه به مراتب خوشايندتر است. بالش پر قو و خواب راحت، مگر آدم چه می‌خواهد؟ در میان آدمهايی که حالا مثل واگنهای قطار پشت هم رديف شده‌اند ، دست روی کمر هم گذاشته‌اند و صفيرکشان می‌دوند، دنبال صاحب مهمانی می‌گردم. بهشان نگاه می‌کنم. اين دفعه امّا به چهره‌هاشان. نگاهم انگار رويشان سنگينی می‌کند. انگار بهشان تف پرت می‌کنم. شايد به خاطر حالت چشم‌هايم باشد. به چشم‌های تيله ای شان نگاه می‌کنم، اين تيله‌ها سرشار از شادی بودن هستند. می‌شنوم که کسی واژه خوشايندی را به زبان می‌آورد. مگر می‌شود صاحب مهمانی را پيدايش کرد توی اين شلوغی‌ها. هنوز شيرينی واژه آشنايی که شنيده‌ام ‌جايی ته ته‌های مغزم هست امّا دارد محو می‌شود. مثل کيک کشمشی ای سرگردان در فضا بود که من قاپش زدم که بار ديگر می‌شنومش: "نجده!" اين کلمه مثل مدارهای مرموزی مرا به خاطرات گذشته وصل می‌کند. نه به خاطرات خوش گذشته و دوران پر شرّ و شور جوانی. اين بلف ها را فقط مجلس گرم‌کن‌های الکلی می‌زنند. می‌تواند هر کلمه ديگری باشد، ژنرال يا ظرفيت ژئوفيزيک در مديوم نمايش. نيست که گوشهايم هم جرم سنگينی گرفته‌اند ... کسی گفت نجده، اين را دختری می‌گفت توی حلقه. سرش را برگردانده بود و داشت با پسری که پشتش بود حرف می‌زد. چيزی آن جا برق می‌زد. پسر انگار چند قطره اشکی دور چشم هايش حلقه زده بود. دور دايره‌ای می‌چرخيدند . دختر تی‌شرت پسر جلويی را گرفته بود. در واقع داشت می‌کشيدش و اگر همين طور ادامه می‌داد تی‌شرت پسر به درد هيچ مهمانی ديگری نمی‌خورد. کفشها پايم را لگدمال می‌کنند، هيچ کدامشان معذرت نمی‌خواهند، خودم را جا می‌کنم بين شان. حالا اين بلوز من است که دارد کشيده می‌شود.

دختر: "می‌دونی نيکلا تسلا اعتقاد داره زمين رسانای يه رزونانس آکوستيکه؟"

پسرِ اشکی را نمی‌توانم ببينم اما حدس می‌زنم که دارد سرش را به علامت تأييد تکان می‌دهد و دستهايش بالا و پايين می‌شوند. موسيقی بلند است و دختر دارد فرياد می‌زند: "نجده هميشه می‌گفت موسيقی رو فقط دو گروه گوش می‌دن، اونايی که افسرده‌ان و اونايی که يبوست دارن."

کلبه های جشن – کابين رجعت به گذشته

روی سفره چهارخانه آشپزخانه نشسته‌ام. چيز زيادی به خاطر نمی‌آورم. فکر می‌کنم يک بعد از ظهر کسل کننده تابستانی باشد. نجده روی صندلی نشسته‌ است. اين اسم نه قشنگ است. نه معنی ای دارد، نه ساده است. حتما اسم بهتری پيدا می‌شد. صاحب اين نوشته ها می‌گويد:" کاری نمی‌شد کرد، دست هايم آويزان بود."

من فکر می‌کنم بهترين راه حل اين است که چند بار تکرارش کنيد. لازم نيست حتما روبروی آينه بايستيد و صدايتان از ديافراگمتان بيرون بيايد. خيلی عادی اين کار را انجام دهيد. واقعا حالت بدی ندارد وقتی چند بار تکرار شود.

دست هايش روی ميز است و صندلی را روی دو پايه پشتی اش عقب و جلو می‌کند، مثل حرکت ننو. يک دفعه هم همين طور خيلی ناجور کله پا شد.

می‌گويم:" صدا از اون جاس خره!"

سرش را کمی‌می‌چرخاند و از پشت شانه به خانه روبرويمان نگاه می‌کند انگار بتواند امواج صوتی را ببيند. از اين حرکت های اضافی زياد دارد. می‌گويد: "می‌دونی چرا اين قدر موسيقی رو بلند می‌کنه؟"

می‌گويم: "چون کره"

می‌گويد:" به نظر می‌خواد شاد به نظر برسه. آدم های واقعا شاد اصلا به موسيقی گوش نمی‌دن. موسيقی رو فقط دو گروه گوش می‌دن، افسرده ها و اونهايی که يبوست دارن."

به خاطر خيلی چيزها حرفهایش ارزش جدی گرفتن نداشت. چند بار روی شکمم می‌زنم: "موسيقی خوب شيکم آدمو راه می‌اندازه."

حلقه پاره شده است، اما کلبه های جشن هنوز فرونريخته‌اند. ته سالن هستند، دور ميز شام. من به‌شان خيلی نزديک هستم. ظرف يک بار مصرفی در دستم است و دارم با نخود فرنگی های تويش بازی می‌کنم. استراق سمع دارد يواش يواش آزاردهنده می‌شود. پسری کنارم است، استخوانی و بلند قد. انگشت های دراز و سفيدش را روبرويم گرفته. می‌پرسد:" اين چند تاست؟"

منتظر جواب است. از لابه لای انگشتهايش می‌توانم آدمهايی را ببينم که توی دود و بخار توت فرنگی جابجا می‌شوند. دختر می‌گويد: "نجده هميشه می‌گفت که افسردگی هم نوعی يبوست روحيه و يبوست يه جور افسردگی شکمی." پسر بی صبرانه منتظر جواب است. تصميم می‌گيرم دکش کنم. تمرکزم را به هم می‌زند. خدايا! اين چند تاست؟

می‌گويم: "تو يه دلقک واقعی هستی."

لبخند می‌زند. دندان‌های زردش نمايان می‌شود. گونه‌هايش چال می‌افتد. می‌گويد: "اينو همه بهم می‌گن." دستش را از جلوی صورتم کنار می‌کشم می‌گويم: "بذار برات يه جوک تعريف کنم. تسلا میگه زمين رسانای يه جور رزونانس اکوستيکه."

ابروهايش را بالا می‌دهد و گوشه لبهايش را پايين می‌کشد. اينطوری صورتش درازتر می‌شود. برمی‌گردد ميان آدمها و پاها.

پسرِ اشکی انگار که تندش گرفته باشد دست هايش را از دور بازوهای دختر رها می‌کند و ناپديد می‌شود. نگاه هامان با هم تلاقی می‌کند. نزديک می‌شوم: "تو حرف از کسی زدی که درباره موسيقی حرف‌هايی می‌زد." دختر لبخند می‌زند، سر تکان می‌دهد، دندانهايش درشت و سفيد و رديفند. بدون اينکه بخواهد تلاشی بکند خوش قيافه است. روی ابروی راستش جای بخيه ای است. سرش را تکان می‌دهد می‌گويد: "می‌بينی موهام چه برقی می‌زنه!" با عطسه ای بوی خميرتيوب های Igora Royal را از محوطه دماغم بيرون می‌کنم. بلندتر می‌گويم: "ببين نجده!" مثل عروسکی که کوکش تمام شود خشک می‌شود. چشمانش همان حالت قبلی را دارد يعنی آنطور که پيش بينی می‌کردم هيچ گشاد نشد. جمله ای را شروع کرده بودم که خودم هم به درستی پايانش را نمی‌دانستم.

می‌پرسد: "می‌شناسيش؟"

يک گام به عقب برمی‌دارم: "نه! نه! اما حرف های تاثيرگذار و تکون دهنده‌ای داره. همين حالا از زبون تو شنيدم."

لپهايش را باد می‌کند، پوف! مثل آدم هايی که خيالشان راحت می‌شود. مچ دستم را می‌گيرد، در ميان آدمها مرا به دنبال خودش می‌کشد. دارم به او نگاه می‌کنم. انگار دارم به اعضای بدن خودم نگاه می‌کنم. من خيلی اينطوری می‌شوم، شايد نوعی بيماری باشد. در واقع من خودم را شبيه تمام آدمهايی که جذبم می‌کنند احساس می‌کنم. يک دفعه اش را دقيقا يادم می‌آيد توّهم برم داشته بود خودم را خيلی شبيه هنرپيشه يک فيلم کارآگاهی درِ پيتِ آلمانی احساس می‌کردم. به هر کس هم که می‌گفتم ابرو بالا می‌انداخت و می‌گفت: "تو؟ اون، نه سياه برزنگی."

درِ توالت فرنگی را می‌بندد و می‌نشيند روی آن. پايش را می‌گذارد زير باسنش، دستش را فرو می‌کند توی موهای براقش.

می‌گويد: "انگار يه تيکه از اون هنوز با منه" (کوچک بودن آن تکه را با انگشت شست و اشاره نشانم می‌دهد). نجده هميشه می‌گفت: "بهترين راه برگشتن به خاطره‌های گذشته گوش دادن به موسيقی‌ايه که اون موقع‌ها گوش می‌کردی. وقتی به آهنگ‌هايی گوش می‌کنم که با هم گوش می‌کرديم (دستش را به صورتش می‌کشد) افسرده‌کننده است."

کمی‌روی لبه وان جابجا می‌شوم ، می‌گويم: "راستشو بخوای، من ميونه خوبی با موسيقی ندارم. بهتر بگم. ترجيح دادم کنارش بذارم."

می‌گوید: "اين که خيلی بده."

اينجا ديگر از آن هياهو خبری نيست. هنوز هم صداها می‌آيد اما دقيقا از پشت دو ديوار بتونی. صدای شکستن ليوانی می‌آيد همان نزديکی‌ها و بعد صدای خنده بلند دختری. پسر چيزی می‌گويد از همان چيزهايی که وقتی يک دختر زيبای مست ليوانی را می‌شکند پسری ممکن است به زبان آورد: "ديدی کم ظرفيتی؟"

گفتم: "آخه من مادرم بيماری وحشتناکی داشت. تمام روز خونه می‌موند. چون فکر می‌کرد بيرون کثيفه. توی خونه هم وقتی چيزی از دستش روی موکت يا قالی می‌افتاد دلش نمی‌گرفت برش داره، منو صدا می‌زد که برش دارمو و بشورمش. چيزهای خيلی زيادی از دستش می‌افتاد و منو دائم صدا می‌زد. 19 بار 20 بار در روز حداقل. اگه دير می‌اومدم، حسابی به هم می‌ريخت، همينطور يه تک صدام می‌کرد. مثل يه جور دستگاه پِرِس که پشت هم دامب دامب صدا کنه. هميشه گوش به زنگ بودم. موسيقی گوش نمی‌کردم که صداشو بشنوم. گهگاهی هم که گوش می‌کردم همش فکر می‌کردم داره صدام می‌کنه. اونقدر که موسيقی رو خفه می‌کردم که مطمئن بشم صدام می‌کنه يا نه. يه جوری احساس ناراحتی می‌کردم انگار دارم از يه چيز گناه آلودی لذت می‌برم. الان هم با اينکه ديگه با من نيست هر وقت به موسيقی گوش می‌کنم همون احساس گندو دارم. انگار يکی داره صدام می‌کنه."

دستش را می‌گذارد زير چانه‌اش و چشم‌هايش را تنگ می‌کند. دارد به من نگاه می‌کند و انگار توی دلش می‌گويد: "خدا رحمتش کنه چه زن کثيفی بوده."

کمرش را راست می‌کند می‌گويد: "نجده حرف زدنش عجيب بود. من می‌دونم که فرشته جدی نيست."

اطمينان حاصل می‌کنم که گوشش به حرفهايم نبوده است.

دختر به نرمی ‌با حرکت های زنانه‌ای حرف‌های پسر را بازگو می‌کند. زن‌ها معمولا اين طور نيستند. وقتی از مردها حرف می‌زنند، وقتی گفته های مردی را که دوستش داشته‌اند بازگو می‌کنند حالت قلدرمأبانه ای به خود می‌گيرند حتی اگر اوضاع و احوال آن مرد خيلی دگرگون باشد. اين يعنی چه؟ يعنی خيلی دوستش داشت؟ شششايد.

صدای يک خنده چند نفری می‌آيد. کاسه دستهايم را زير شير آب می‌گيرم . دختر می‌گويد: "نه، اينطوری نه. دستهات رو بايد دقيقا جلوی دوربينش بگيری." منصرف می‌شوم. درهای اتوماتيک به راحتی برای من باز نمی‌شوند، بايد چند بار عقب جلو بروم. وقتی هم که باز می‌شوند خيلی زود بسته می‌شوند، هميشه مويی رد می‌کنم. اما پاره‌ای از آدم ها را ديده‌ام ‌که درهای اتوماتيک پيش از رسيدن شان باز و چند دقيقه بعد از رد شدن شان بسته می‌شوند. اين چيزهای ماشينی مرا به وحشت می‌اندازند. وقتی به وحشت می‌افتم و تنها هستم سوت می‌زنم. وقتی به وحشت می‌افتم و در ميان آدمها هستم حرف می‌زنم، حرفهايی که آنها دوست دارند بشنوند.

می‌گويم: "شما چطور با هم آشنا شديد؟"

می‌گويد: "کی؟ اين؟" با انگشت اشاره به در اشاره می‌کند (منظورش پسر اشکی است). "اسمشو هم نمی‌دونم."

می‌گويم: "نه. اون."

کلبه های جشن – اولين ديدار با مرد کوچک جوانی که مدام می‌رقصيد

دختر روی نيمکت پارک نشسته است. به حشره دمری نگاه می‌کند که برای روی پا ايستادن تقلا می‌کند. می‌تواند کمکش کند. انگشت های با دقت ، باريک و بلندی دارد. امّا دارد از تماشای تقلا کردنش لذت می‌برد. ديگر اينکه حرکت سريع پاهای حشره توی هوا به موسيقی‌ای که توی گوشش است می‌آيد. پيچ صدا را بلند می‌کند، خواننده می‌خواند: Turn Baby Turn وحشره بر می‌گردد و دور می‌شود مثل مردی فراری انگار می‌دود.

دختر دوباره سرش را به سمت مجله‌ای که روی زانويش است برمی‌گرداند که حروفی کوچکتر از مورچه های لای چمن دارد. سرش را بلند می‌کند. او خيلی جوان است. چمن سبز، قُمری، درخت‌های چنار، بچه های نوپا، آدم‌های سالخورده. او ساکت نشسته است روی نيمکت و لبخند می‌زند، چون نمی‌تواند مثل پرنده‌ها پرواز کند يا مثل کفترها شکمبارگی کند، مثل بچه‌ها بازی کند يا مثل آدمهای سالخورده سالخوردگی کند. چون او خيلی جوان است. آدمهای بالغ با گامهای شمرده راه می‌روند. او به زنها و مردهای بالغ نگاه می‌کند که دستهای هم را تاب می‌دهند. مابين شان روابط خيلی مرموز و غير قابل تشريحی ست. آنها به طرز وحشتناکی همديگر را دارند. آنها امنيت شخصی ندارند. به جرئت می‌توان گفت آنها تنها زوج‌هايی هستند که اجازه بيهوده‌گويی دارند. پاره ای از آدم‌های بالغ توی فکر خودشان هستند. بدهی‌ها سر به فلک کشيده اند. تانکر زنگ‌زده شوفاژخانه می‌بايست خيلی زودتر از اينها عوض می‌شد. اما او آنها را نمی‌بيند. به استناد رمانتیک‌ها وقتی آدمی‌خيلی جوان باشد و هيچ از زندگی نداند آماده است هر غمی‌را با غم عشق اشتباه بگيرد. بلند می‌شود. گور بابای همه‌شان کرده. هيچ کس از فکر خرابی که در ذهن خودش هم می‌گذرد باخبر نيست. مجله اش را لوله می‌کند و توی کوله پشتی می‌گذارد. موسيقی را از گوشش بيرون می‌آورد. "موسيقی رو فقط دو دسته گوش می‌کنن." پسر کوتاه قد لاغری اين را می‌گويد. روی نوک پنجه ايستاده. دارد از درخت کنار نيمکت توت می‌چيند. موهای قرمزی دارد. شاخه درخت را رها می‌کند. توت ها از کف دست پسر به دهانش می‌سرند.

دختر می‌پرسد: "امروز چه روزيه؟"

پسر می‌گويد: "يکی اونايی که يبوست دارن و يکی اونايی که افسرده‌ان."

دختر مفش را بالا می‌کشد و می‌گويد: "متشکرم. کاری برای انجام دادن نداشتم. چيزی برای گفتن نداشتم."

پسر می‌گويد: "نه! نه! اتفاقا برعکس. کاملا به هم مربوطن. از نظر من افسردگی نوعی يبوست روحيه و يبوست نوعی افسردگی شکمی."

دختر دستهايش را به سمت بالا می‌کشد و می‌گويد: "متشکرم! فکر می‌کنم شفا پيدا کردم."

کلبه های جشن – من به گذشته رجعت می‌کنم

"دِ ياالله بدوييد پسرا" اما هيچ چيز نمی‌تواند پسرها را از زندان شيشه‌ای و نظم مخوفی که محبوسش بودند رها کند. دقيقا سه ربع ديگر تا تمام شدن کلاس مانده است. من باز گول خورده‌ام. از هم پاشيده‌ام. سررسيد خريدم. تمام هفته برای رسيدن روز شنبه شمارش معکوس کردم. ساعت 5 صبح بود که سوگندنامه را مکتوب کردم.

"من احمق نيستم. من ديگر خودم را گول نمی‌زنم. نمی‌گذارم از هم بپاشم. نمی‌خواهم مضحکه باشم و کسی دستم بيندازد. من آرزوهايم را حامله خواهم کرد و همانند قابله ای موفقيت هايم را که حاصل يک زايمان سخت است در دست خواهم گرفت. در اين تقلای سرسختانه تنها چيزی که نمود خواهد داشت عشق است. اين ماه می‌خواهم مثل يک انسان بزرگ زندگی کنم. حتی چيزی فراتر از آن، همانند يک ابَرانسان. عضله هايم بايد مثل سنگ بشوند، تمام عضله ها، هيچ عضله کوچکی نبايد از دستم در برود. زبان خارجی ياد می‌گيرم. تمام کلمه ها، هيچ کلمه لعنتی ای نبايد از قلم بيفتد. وَه عجب ماه بزرگی خواهد بود."

من روی صندلی تکی نشسته ام. کتاب خيلی تميزی روبرويم باز است. ورقهايش به شکنندگی اسکناسهای تازه اند و من سعی می‌کنم طوری بازش کنم که شيرازه اش نشکند. نامش است:

دنبال من راه بيفتيد رفقا می‌خوام يه چيز اسيدی مقدماتی نشونتون بدم

جلد يک

معلم زبان ما دارد ديالوگی را روخوانی می‌کند. ما فقط گوش می‌کنيم. ناچار نيستيم جملات را با صدای بلند تکرار کنيم چون سالخورده تر از اينها هستيم.

کائی کو: "سلام."

ايزی اند: "سلام."

کائی کو: "هوا خوبه."

ايزی اند: "آره هوای خوبيه."

کائی کو: "من يه ويت کنگم. من کمونيست هستم، من همجنس باز هستم همچنين."

ايزی اند: "منم يه هيپی مادر مرده ام."

کائی کو: "خداحافظ."

ايزی اند: "خداحافظ."

همکلاسان من زير جملاتی را که نمی‌دانند خط می‌کشند. تلفظ صحيح کلمات را می‌پرسند. هی پاک می‌کنند و هی می‌نويسند. می‌نوشتند و پاک می‌کردند وقی هوا آفتابی بود. برف و باران می‌آيد و هيچ نمی‌تواند آن ها را از اين کار باز دارد. من هيچ نمی‌نويسم. من وحشت زده ام. اين جملات، آشنايی ها، صبح به خير گفتن ها و خداحافظی ها مرا به وحشت می‌اندازد. زندگی حتی از ديد آدمهايی که توی مريخ زندگی می‌کنند هم اينقدر غريب نيست. آنها همچنان می‌نويسند چون متوجه هيچ چيز غيرعادی ای نشده اند. با پوست ريشه ريشه شده دور انگشت اشاره‌ام‌مشغولم.

معلم‌مان با حرکت سريع کتاب را با يک دست می‌بندد. می‌گويد: "جماعت عجيبی هستند. همجنس‌بازها رو می‌گم. ببينم شما هم شنيديد که تنسی تاکسی دو همجنس‌باز شده؟"

پسر کوتاه قد لاغری است که هميشه ته کلاس می‌نشيند. موهای قرمزی دارد و به جرئت می‌شود گفت هيچ کس تا اين لحظه تا به حال صدايش را هم نشنيده است. می‌گويد: "بله! بله! من مطمئنم."

من چيزی می‌گويم. کله ها همزمان به طرفم برمی‌گردند. برای 4، 5 ثانيه فقط سکوت است. چيزی را به زبام آورده‌ام‌ که نبايستی می‌آوردم. من خواستم آن را توی دلم بگويم به آرامی. بعدها فهميدم که چندان آرام نگفتم. شايد به خاطر سستی عضلات دهانم باشد. واين که لحن عجيبی داشته ام، لحن خصمانه‌ای عجيب. پسر ته کلاس نشسته بود. موهای قرمزی داشت. به جرأت می‌توانم بگويم هيچکس تا به حال صدايش را هم نشنيده بود. داشت در نور آفتابی که تازه از پس ابرهای ضخيم بيرون آمده بود به من نگاه می‌کرد. روی صندلی تکی‌اش، ته کلاس نشسته بود و داشت می‌خنديد. رگ های آبی پيشانی‌اش بيرون زده بود.

ما همديگر را بعدها در مغازه لبنياتی سر کوچه‌مان نديديم، نه حتی تو کافه، صف اتوبوس، غسال خانه يا صف قضای حاجت و نه هيچ کجای ديگر. به دنبالش راه افتادم؟ نه، به سمتش کشيده شدم. شايد، يادم نمی‌آيد، کشيده شدم. نشدم؟

قلم پرم را توی جوهر سرخ فرو بردم. پس از جمله وَه عجب ماه بزرگی خواهد بود بدون اين که حتی سر خط بروم نوشتم.

"با اين حال هر از گاهی پسرکی از راه می‌رسد، مردنی، دوست داشتنی و مبتلا به يک بحران شديد عصبی که در دل آدمی‌اشتياقی پاک برمی‌انگيزد که تصاحبش کند و در دل پيرزنان حسرتی برای فقدان لذتی که ديگر برای هميشه از دست داده‌اند."

اين جمله‌ها نمی‌توانست جمله‌های من باشد. از جايی کشش رفته بودم احتمالا. شايد از يادداشت های روزانه يک کابوی بی سواد پير. حالا خيلی از آن زمان گذشته. خواندن دوباره اين خطها درست مثل دست و پا زدن توی قوطی بزرگ روغن سوخته است. اما چيزی را خيلی خوب می‌دانم. من قدرتی برای حرکت می‌خواستم. اين جمله‌ها به من همچين قدرتی می‌دادند.

در پايان آن ماه من ابَرانسان نشدم. فقط يک ابَرولگرد تمام عيار بودم. عقاب تيزپرواز آسمان هم نشدم، به حد يک پرنده خانگی گيج و گنگ تنزل کردم. من ديگر به کلاس زبان نرفتم. بی تفاوت نبودم. حتی خيلی هم نگرانش بودم. بعدها روش های يادگيری ديگری را امتحان کردم، برليتز، آسيميل، آخرين روش هم طب سوزنی بود.

مشتش را به در می‌کوبد. همين طور می‌کوبد. 5 دقيقه ای است که می‌کوبد. می‌گويد: "هی يابوهايی که اون توئين. ببينين من واقعا حالم بده. شما نمی‌تونين برين کاراتونو تو يه سوراخ ديگه بکنين؟"

دختر انگار نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگيرد. می‌توانم رديف سفيد دندانهايش را که بيش از حدّ لازم سفيد و درشت و صافند توی تاريکی تشخيص دهم. پسر پشت در دارد با خودش غرولند می‌کند: "اينا خوکن. آدم نيستن. مثّ دو تا خوک ..."

صدای پاشنه های کفش دختری می‌آيد. از صدای پاشنه‌های کفشش واضح است که بايد خوش‌قيافه باشد. می‌گويد: "هی ی ی! تو هنوز اينجايی! اينا ديگه چه پرروهايی‌ان." چند تقه زنانه به در می‌زند: "فکر کنم بايد بری پشت شمشادا." دختر دارد از خنده ريسه می‌رود. توی تاريکی روی زمين ولو می‌شود. روی زمين کاشی شده مستراح. زيبايی اش افسرده کننده است مثل زيبايی بوته سبزی که روی ديوار مستراح بد بويی برويد. اين ها را توی تاريکی بهتر می‌فهمم.

برادران لومير و سوراخ

"تو ناراحت نيستی. هيچ تيکه زهرماری ای هم از اون يارو باهات نيست. لوگو ساختن که نيست من اين قرمزو دارم تو سه تا سفيد ... ما می‌ريم تفريح از وقت و پولمون لذت می‌بريم." کف دستم را آوردم جلو. کوبيد روی دستم خيلی بی حال. و حالا ما در سينما به تماشای فيلمی ‌نشسته ايم که نامش حادثه‌هاست.* چه کسی فکرش را می‌کرد فيلمی‌با چنين نامی‌در مورد زندگی اجتماعی و جنسی مگس‌ها و پرستوها باشد. صدای narration فرانسوی، زير دوبله فارسی آن شنيده می‌شود.

مگس‌ها ديندارند. برای مگس‌ها خدايی است و خدايی برای تمام حشره‌ها. پرستو کافر است، زنده است، قشنگ است، تندپرواز است. برای پرستوها خدايی نيست، به آن نياز ندارند.

مگس‌ها دور جسد غوطه‌ور در خون گرد می‌آيند. ضيافت شروع شده است. مگسی که از همه مسن‌تر است به آنها می‌گويد: "بايستيد فرزندان. بگذاريد ابتدا خدای مهربان را به خاطر چنين نعمتی شکر گوييم."

از سالن کناری صداهای خوبی می‌آيد، صدای عربده‌های مردی، جيغ‌های زنی، شکسته شدن شيشه و ترمز ماشين.

به دختر سقلمه‌ای می‌زنم. کلّه بيچاره‌اش را که از بی‌خوابی دارد می‌افتد تکان می‌دهد. در گوشش می‌گويم: "اگه قبل از تموم شدن فيلم از سالن بزنيم بيرون و تو توالت قايم شيم می‌تونيم سئانس بعدی فيلم سالن کناری هم ببينيم. اينجوری با يه بليط دو تا فيلم ديديم. آدم مگه از زندگی چی می‌خواد؟"

دستشويی‌های اينجا به طرز وحشتناکی بد‌بو هستند. دماغهايمان را گرفته‌ايم. هر کداممان يک طرف کاسه توالت ايستاده‌ايم. دختر موهايش را از روی شانه اش کنار می‌زند. متوجه سوراخ عجيبی می‌شوم. سوراخ زير يقه نزديک حلقه آستينش است. شايد هم يک سوراخ معمولی است. شايد من کمی ‌بيش از حدّ لزوم هيجان زده شده‌ام. دور سوراخ دست می‌کشم: "اين يه سوراخ حسابيه. از کجا گيرش آوردی؟" مچ دستم را می‌گيرد. از ميان جمعيتی که وارد سالن می‌شوند می‌گذريم. دارد مرا به دنبال خودش می‌کشد. نمايش شروع شده است.

داخلی – اتاق – روز

پسری پشت ميز‌تحرير نشسته است. دارد توی دفترش چيزی می‌نويسد. همزمان که می‌نويسد صدايش را می‌شنويم.

"دیشب که از باشگاه برگشتم يه ساعتی درس خوندم. بعدش با خودم گفتم بد نيست قبل از رفتن تو تختخواب يه نيگا به بيرون بندازم. من عاشق اين هوام. سوز عجيبی داره. اتاق من خوش منظره نيست، يه عالمه خونه درب و داغون نساخته و خرابه روبروی خونه ماست. يه لامپ نئونی قرمز هم کنار اين خرابه تعبيه کردن. کنارش رو يه تخته نوشته: ورود ممنوع. پرده‌ها رو کنار زدم ديدم يکی از اون ماشينهای کلاسيک، يکی از اون گنده‌هاش تو خرابه نگه داشت. در ماشين باز شد، يه پسر ريقوی مو قرمز بيرون اومد. صدای موسيقی Free Jazz از توی ماشين می‌اومد. چند ثانيه بعد يه دختری از ماشين بيرون اومد. موهای دختر يه برق عجيبی داشت. به نظرم از اون خوشگلاش بود، از اونايی که آدم بدش نمی‌آد مُخشونو بزنه. پسر در عقبو باز کرد. هر دو نشستن رو صندلی پشتی. نور قرمز رو شون می‌تابيد و موسيقی Free Jazz پخش می‌شد." مداد پسر می‌شکند.

فِيد اوت

فيد اين

خارجی – خرابه – شب

پسر روی صندلی عقب يک ماشين کاماروی مشکی و درب و داغان مدل 66 نشسته است و نور قرمزی روی صورتش می‌تابد.

پسر: "من می‌خوام بهت يه چيزی بدم. يه چيزی که از خودت بزرگتر باشه. طوری که بتونی توش قايم شی و هيچ کس نفهمه که اونجايی. يه... يه چيزی مثل يه سوراخ عجيب."

سرم را برگرداندم تا آدمها را طبقه بندی کنم. طبقه بندی آدمها موقع ديدن صحنه‌هايی از اين دست. زنی که به نظر کارمند بانک می‌آمد داشت توی کيفش به نظر دنبال آدامس می‌گشت. حالت عصبی ای داشت. يک گروه با نشاط همسالان که کنار هم نشسته بودند، موهای کوتاه و جوش‌های چرک صورتی داشتند متفق القول لبخند به لب، پلک نمی‌زدند. مرد لاغر جوانی به آرامی‌سيگاری را از کيفش توی جيب لباسش گذاشت و در گوش زنش گفت: "می‌رم دست به آب."

من نفهميدم چه اتفاقی افتاد. من هيچ چيز نفهميدم. دو حالت بيشتر نداشت و هيچ يک از اين دو حالت اهميت نداشت. نه دنيا عوض می‌شد نه اوضاع تغيير می‌کرد.

پرده بسته می‌شود. آدمها کش و قوس می‌آيند. همهمه شان بلند می‌شود. بيرون تاريکی توی نور درخشان روز مردمکهايشان تنگ می‌شود. بوق، شلوغی و نور تمام آنچه را که ديده‌اند از بين می‌برد و با هر قدمی ‌که برمی‌دارند تصاوير بيشتر محو می‌شوند، مثل دور شدن حال خوش يک خواب خوب بعد از بيدار شدن با يک ساعت زنگی. خوب می‌دانم که اين رابطه دارد مرا به وادی‌های نادرستی می‌کشاند. در ميان بوق و شلوغی و نور به گذشته رجعت می‌کنم.

"اون آخرين دفعه ای بود که برادرمو ديدم. فهميدم آدمهای اون بيرون چطور می‌تونن يه مردو خورد کنن." به بيرون نگاه می‌کنم، آنسوی شيشه آدمهايی را می‌بينم که با گامهای بلند روی پياده رو راه می‌روند. آدمهايی که عجله دارند. اوّل صبح است و آنها سايه های بلندی دارند. خيلی بلند.

"اون گفت هرچقدر عوضی‌تر، حروم زاده‌تر و تجاوزگرتر باشم بهتر زندگی می‌کنم. برادر من يه مرد آزاد نبود. اون ضعيف بود و له شد. اون موقع فقط 16 سالم بود اما مطمئن بودم برادرم برای هميشه تنها می‌مونه، ديگه به هيچ زنی نزديک نمی‌شه چون اونجوری ناچار می‌شه به کس ديگه ای توجه داشته باشه. اون نمی‌تونست چون به خودش بيشترين توجه رو داشت، به نياز خودش. فردای اون شب اون سوراخو تو زمين بستکبال پيدا کردم. در واقع بهش مبتلا شدم."

می‌گويم: "منظورت اينه که برادرت اين سوراخو بهت داد؟"

می‌گويد: "نه اون نمی‌تونست اين کارو بکنه. اون فقط ايده‌اش رو داد. اون گفت من برای حرکت به قدرت احتياج دارم. احساس کردم اين سوراخ می‌تونه به من همچين قدرتی بده. داشتم تنها توی زمين بازی می‌کردم (کف دستش را چند بار بالا و پايين می‌برد مثل آدمی‌که دريبل کند) که ديدم يه سوراخ بزرگی روی زانوی شلوارمه، شلوار تازه‌م. اون سوراخ اونجا بود توی زمين. اون سوراخ اونقدر عجيب بود، اونقدر بزرگ بود که فهميدم اين سوراخ نيست که تو شلوار منه، اين شلوار منه که تو سوارخه. نمی‌دونم... نمی‌دونم می‌فهمی‌چی می‌گم؟"

اين اولين باری بود که نجده داشت درست حرف می‌زد. اولين باری بود که می‌شد به طور نسبی فهميد چه می‌خواهد و چه می‌گويد. داشت درست حرف می‌زد. افعال را گم نمی‌کرد. هميشه نقطه‌چين حرف می‌زد. طوری که برای فهميدن حرفهايش بايد توی ذهنت همه نقطه ها را به هم وصل می‌کردی.

می‌گويم: "خُب آره، تا حدودی."

می‌گويد: "می‌خوام بدمش واسه تو باشه."

از زير ميز نگاهی به سوراخ روی زانويش می‌کنم. "فکر نکنم به کارم بياد."

می‌گويد: "اينجوری نگاش نکن. من سرش خيلی کار کردم."

می‌گويم: "يعنی چی؟ يعنی چی خيلی سرش کار کردم؟ برديش باشگاه؟ تاريخ فلسفه غربو براش روخونی کردی؟"

می‌گويد: "نه! بهش احترام گذاشتم، بهش فکر کردم، براش نقشه کشيدم، انکارش نکردم. اما ديگه بسه. فکر کنم، يعنی مطمئنم که می‌خوام بدمش به تو که واسه خودت باشه.خود خودت."

می‌گويم: "می‌خوای از شرش راحت شی؟"

می‌گويد: "آره. می‌خوام از شرش راحت شم."

دوباره به سوراخ نگاه می‌کنم می‌گويم: "اين يه سوراخ عاديه."

دستش را محکم مشت می‌کند از خشم و ناراحتی به خودش می‌پيچد، اين را از صورتش می‌فهمم. "اين يه سوراخ مسخره عادی نيست. اين سوراخ تمام زندگی منه. منو ياد خيلی چيزها می‌ندازه. ياد سالهای دبيرستانم، بسکتبال، برادرم و تمام چيزهايی که الان خيلی باهاشون فاصله دارم."

می‌گويم: "چرا اين تحفه رو واسه خودت نگه نمی‌داری؟(می‌خندم) اين يه سوراخ حسابيه اگه يه کم بيشتر تبليغشو بکنی مليونها هواداره که از همه جای دنيا سينه خيز می‌آن تا دستشون به لبه اين سوراخ بخوره." دستم را روی سوراخ می‌کشم. درست مثل اينکه روی دم گربه ای پا گذاشته باشی بهم می‌ريزد، قاطی می‌کند، خودش را عقب می‌کشد.

صورتش دوباره باز می‌شود. سرش را پايين می‌اندازد، کف دستش را می‌گذارد روی سرش: "می‌خواستم هديه بدمش به تو. لذت هديه دادن ..."

می‌گويم: "ای بابا! يعنی انتظار داری من به اين سوراخ عادیِ دست ساز تو به چشم هديه نگاه کنم؟"

خودش را جمع می‌کند: "کسی که هديه قبول نمی‌کنه چيزی برای هديه دادن نداره."

کسی که هديه قبول نمی‌کند چيزی برای هديه دادن ندارد. قدمهايم را تند می‌کنم. از خيابانهای شلوغ پنجشنبه می‌گذرم. تيمارستانيست از هياهو و نور. سرم پايين است و پاهايم در حرکت. قدمهايم را کند می‌کنم." منم يه بستنی قيفی می‌خوام. وانيلی نه. کاکائويی و شاتوتی." حالا ما اينجا يک بستنی داريم که زيادی دست و پا گير است. با آن رنگهای شاد سرطانزايش هم نمی‌تواند کمکی بکند. می‌گذارمش گوشه باغچه برای مگس‌ها.

بی خوابی
دراز کشيده‌ام. صدای تيک‌تاک ساعت را می‌شنوم. نيمه شب است. نور ماشينهايی که گهگاه از خيابان روبرو می‌گذرند روی ديوار خطوط موازی نورانی می‌اندازد. من تنها موجود زنده اين مردابم. دارم به مفاهيم والای انسانی فکر می‌کنم. چشمهايم را که می‌بندم اين حقايق باورنکردنی مثل اشکال هندسی رنگارنگی توی مردمکم می‌چرخند و دور می‌شوند. هر صفتی احساسی را برمی‌انگيزد.

دکتر ها برای این چیزها ضمادی ، مرهمی‌دارند؟ضمادی که بگذارمش روی چهار پایه و شبها قبل از خواب بمالمش به کف پاهایم. بعد هم پاهایم را مثل دو جنس اعلی بگذارم توی دو کیسه نایلون مجزا .آن وقت مفاهیم والای انسانی آرام آرام ، با حرکتی موجی و تدریجی از کف پاهایم بالا می‌آیند و به مغزم می‌رسند.

نه دکتری است و نه ضمادی. نیمه شب است.آدمهای آن بیرون همه خوابند.پس من چرا بیدارم؟ اينکه کسی به آدم بگويد چيزی برای هديه دادن ندارد ...

نيم خيزمی‌شوم. راه حلم را پيدا کرده ام.

چرخ و فلک

من همينم که هستم. ترد و شور مزه. بيشتر از اين چه انتظاری داريد؟ من برای کسی که لذت بخشم لذت بخشم. معطل نکنيد. منتظر چی هستيد. من همينم که هستم. اينها را زنی از توی بلندگو می‌گفت که فروشنده پاپ کورن بود.

می‌خواستم سوار يکی از آن دستگاه های درست و حسابی گريز‌از‌مرکز بشوم. فکر می‌کردم اينطوری لايه های مزخرفاتی که مغزم را گرفته اند از کله‌ام ‌جا می‌مانند. اما ما حالا سوار يک چرخ و فلک مسخره آشغالی هستيم. دختر با دستهايش محکم دسته صندلی را گرفته است و دارد به پايين نگاه می‌کند. از طرز نشستنش می‌شود فهميد ترس از ارتفاع دارد. تارهای مويش توی هوا موج می‌زنند. ما اينجا به طرز هراس‌آوری بی حرکت هستيم مثل حرکت غذاها توی روده کوچک کسی که به يبوست مهلکی دچار شده باشد. از ديدن او که مثل کله‌پوکها به صندلی چسبيده است عصبی می‌شوم. پايين که می‌آييم مثل يک شکل هندسی غريب باز و بازتر می‌شود و لبخند می‌زند؛ بالا که می‌رويم جمع و جمع تر و ديگر لبخند نمی‌زند. می‌پرسد: "تو الان دوست داشتی اونجا باشی، نه؟" با انگشتش صفحه چرخانی را نشانم می‌دهد که آدمهای سوار بر آن دارند خودشان را جر می‌دهند.

می‌گویم: "من، نه! ديگه برام فرق نمی‌کنه. ديگه هيچی برام فرق نمی‌کنه." (بدون اينکه خودش بداند دارد به مرز تماس با يک انفجار مهيب نزديک می‌شود) .

چراغهای اتوبان تازه روشن شده اند. منظره صف طويل ماشينها اين حس بی‌حرکتی را در من تشديد می‌کنئد. با حرکت سريعی سرش را به سوی من می‌چرخاند انگار حرف تازه‌ای به ذهنش رسيده است: "به نظر تو کدومش آزاردهنده‌تره، منتظر يه نامه باشی، منتظر يه نامه از طرف کسی که برات مهمه يا منتظر نامه از طرف کس خاصی نباشی اما به اميد اينکه يه نامه ای توی صندوق باشه بازش کنی و در هر دو حالت صندوق خالی باشه؟"

چراغهای چرخ و فلک روشن می‌شوند.

می‌گویم:"مثلا منتظر چه نامه ای باشم؟"

می‌گوید:"يه نامه عشقی يا جنسی مثلا."

حمله‌ور می‌شوم، در کمتر از يک بیست و پنجم ثانيه، برابر سرعت حمله ور شدن تمساحی به گوزن کنار برکه:"من اصلا در هیچ صندوقی رو باز نمی‌کنم. از جا درش می‌آرم و اون صندوق عوضی رو می‌کوبم تو سرم." خودم را کمی‌جلو می‌کشم. "من خودم هيچ وقت مشکلی نداشتم... تا حالا هيچ کس نديده من بخوام درباره مشکلاتم جرّ و بحث کنم. اما تو داری مثّ يه روانی بی‌فرهنگ مشکلات مزخرفتو تو من پخش می‌کنی. تو جدا اين کارو کردی. افسردگی تو داری تو من پراکنده می‌کنی." بچه ها توی قايقهايی به شکل قو دور خودشان می‌چرخند. "تو واقعا فکر می‌کنی همه اينا خيلی اسرارآميزه، زيبايی، عشق و مغازله. اونا هيچ وقت تو مدرسه در مورد اين چيزا صحبت نمی‌کنن. کلاسی نمی‌ذارن که توش به بچه ها بگن اينا واقعا از چی ساخته شدن و چطور عشق بازی می‌کنن، اينجوری همه به رازشون پی می‌برن، همه می‌فهمن اينا چه قدر الکيه، هيچی نيست، اونوقت کارتن کارتن فيلم و کتاب و داروئه که تو سطل آشغالا سرازير می‌شه. اصلا چرا بايد اين کارو بکنن. از اين راه پول در ميارن. نه اسرارآميزه، نه مرموز، نه بوی خون می‌ده، نه هيچ بوی ديگه ای." او دسته صندلی را گرفته است. نگاهش به زمين است. فکر می‌کنم که او اصلا معنای دعوا را نمی‌فهمد. مثل بچه های خيلی خيلی کوچکی که هرچقدر هم سرشان فرياد بزنی فقط لبخند می‌زنند و دستهای کوچکشان را توی هوا تکان می‌دهند. "منم ديگه اينجا نمی‌مونم که تو مشکلاتت باهات شريک باشم. من می‌رم پيش روان پزشک، فهميدی؟ مثّ خيلی از آدمهای ديگه ای که اين کارو می‌کنن. بعد هم می‌رم چهار تا تلويزيون سياه‌سفيد 19 اينچ می‌خرم می‌زارمش چهار طرف تختخوابم. اينطوری می‌فهمم تو جعبه های آشغال کل دنيا چه برنامه هايی پخش می‌شه. تمام شب روشنش می‌ذارم." دستهايم را جلو می‌برم که شانه هايش را بگيرم و محکم تکانش دهم. انگشتهايم با استخوان برآمده شانه اش که از سوراخ روی لباسش پيداست تماس پيدا می‌کند. رهايش می‌کنم، عقب می‌کشم. نور دکه پاپ کورن فروشی روی سنگلاخها می‌تابد. صدای زنی می‌آيد که ادعا می‌کند به بچه ها لذت می‌فروشد، لذت شور ماجراجويی. بقايای آدرنالين را از بدنم می‌تکانم. اين من بودم که می‌خواستم مشکلاتش را از دلش بيرون بکشم و حالا داشتم مثل يک خل مشنگ واقعی سرش فرياد می‌زدم.

جاده

داشتم روی جاده اصلی می‌راندم. 24 ساعتی می‌شد که از شانه‌خاکی بيرون آمده بودم می‌خواستم روی جاده اصلی برانم با 4 تا لاستيک تازه. برای آدمهايی که آن بيرون زير آفتاب کنار جاده ايستاده بودند دست تکان می‌دادم. روز قشنگی بود. حالا دوباره برگشته‌ام‌به جای اولم. لاستيک هايم خيلی صاف و فرسوده بودند.

"سلام! وقت داری با هم بريم يه دوری اين اطراف بزنيم؟ فقط چند دقيقه از وقت طلايی تو می‌گيره."

به ماشين تکيه می‌دهم. انگشت اشاره‌ام‌را روی بدنه اش می‌کشم. خاک خالی است. می‌خواهم به او بگويم که تمام حرفهای توی چرخ و فلک را فراموش کند. او با دغدغه های خودش زيبا به نظر می‌رسد. همه اينها در او يک حالت خاص ايجاد می‌کند که متفاوتش می‌کند. زيباترش می‌کند. واقعا متفاوتش می‌کند.

دستم را جلو می‌آورم، برای دست دادن.

می‌گويم: "ما با هم دوستيم ديگه نه؟"

لب پايينی اش را گاز می‌گيرد و سرش را چند بار بالا و پايين می‌آورد. ژاکت آبی رنگ نازکی به تن دارد که سوراخ روی شانه اش را می‌پوشاند.

می‌گويم: "يه کمی‌قراضه است اما باهاش تا يه جاهايی می‌شه رفت."

سرش را خم می‌کند. دارد از پشت پنجره های خاک گرفته توی ماشين را نگاه می‌کند. می‌ايستد، دستهايش را توی جيب شلوار تنگ جينش فرو می‌کند. چشم هايش را تنگ می‌کند و به آسمان بالای سرش نگاه می‌کند. می‌گويد: "نجده هيچ وقت چيزی راجع به اين مساله نگفت. راستش هيچ وقت در اين مورد چيزی نگفت." می‌خندد. خم و راست می‌شود. در را باز می‌کند و روی صندلی جلو می‌نشيند. دارد با آينه‌بغل بازی می‌کند. ماشين را روشن می‌کنم. می‌خواهيم ببينيم با دو جفت لاستيک صاف و فرسوده تا کجا می‌توانيم برويم. مثل آدمهايی می‌رانم که کارشان دير شده است. مثل آدمهايی که خيلی عجله دارند. آدمهای کنار جاده می‌توانند سردی بادی را که از رد شدن ما به جا می‌ماند روی گردنهاشان حس کنند. نمی‌خواهم خاطره ناخوشايندی توی ذهنشان باقی بگذارم. بوق نمی‌زنم. صدای موسيقی را هم بلند نمی‌کنم. فقط می‌خواهم راحتم بگذارند که با سرعت راه خودم را بروم. باد توی ماشين می‌پيچد، دختر کف دستش را روبه روی باد گرفته است. دستش را کاسه می‌کند، دوباره صاف می‌گيردش توی باد. سرعتم را بيشتر می‌کنم. دختر دارد می‌خندد. موهای بدنم راست شده اند. کمی‌ عجيب می‌خندد. صدای مهيب ترکيدن يکی از لاستيکها می‌آيد. محکم ترمز می‌گيرم. لاستيک ها روی آسفالت کشيده می‌شوند. ما همينطور دور خودمان می‌چرخيم. مثل يکی از همان دستگاه های گريز از مرکز توی شهربازی. قلبم دارد از جا کنده می‌شود. توی شانه خاکی می‌ايستيم. به اعضای بدنمان دست می‌زنيم. سالم هستيم. به هم لبخند می‌زنيم. خودمان را گول می‌زنيم. شيرينی خوشمزه است،خدا autorite ندارد ،همکاران خوبند و دوستان هميشه دوست باقی خواهند ماند. ما هستيم، يک جاده، زمين های پر خس و خاشاک اطراف و خورشيد وسط آسمان. پياده می‌شويم. دختر دارد لاستيکها را وارسی می‌کند. بلند می‌شود. دستش را سايه‌بان چشمهايش می‌کند.

می‌گويد: "ما هنوز سه تا لاستيک نسبتا سالم داريم."

Share/Save/Bookmark