|
داستان 357، قلم زرین زمانه
روزهاي رفته ي چه؟
يک
گوشه ي فيلم سياه و سفيد روسي، زن پيدايش مي شود. او امتداد راه خاکي ميان کشتزار را نگاه مي کند. باد تندي ساقه هاي بلند ني شکر را مي لرزاند. زن چنگک را مي اندازد و شروع مي کند به دويدن. همين که مي دود موسيقي شروع مي شود. يک آهنگ روسي دهه ي پنجاهي است. تم آهنگ خيلي غمگين است.
راه خاکي ميان کشتزار به يک کلبه ي روستايي مي رسد. جلوي کلبه کاميون خاکي رنگی ايستاده. چند سرباز قلچماق مرد بلند قدي را از کلبه بيرون مي کشند. مرد را به زور مي اندازند پشت کاميون. زن تندتر مي دود. باد زير دامنش افتاده و ساق هاي ورزيده اش پيداست. نزديکي هاي کلبه که مي رسد، کاميون راه مي افتد. زن توي گرد و خاک پشت کاميون مي دود. داد مي زند: ايوان! ايوان!..
توي اتاقک پشت کاميون، سرباز ها بازوهاي "ايوان" را گرفته اند. موهاي سياه و براق ايوان پريشان شده. با نگاهش انگار که با زن خداحافظي مي کند. زن وسط گرد و خاک مي ايستد. دستمال سرش را بر مي دارد. موهاي روشنش را از پشت بسته. يک حلقه مويش را باد روي گونه ي استخوانيش تکان مي دهد. چشم هايش پر از اشک مي شود. بعد تصوير سياه مي شود و صداي خش دار زني چيزي به روسي مي گويد. درست همين جاي فيلم است که گوشه ي سياهي، تمام هيکل کوچک پدر را مي بينم که تصويرش افتاده روي شيشه ي تلويزيون. کز کرده گوشه ي مبل. مي دانم.. بغض کرده.
تاتي مي گويد: خوب ديگه. بچه ها!من بايد برم. حسابي تاريک شده.
با پا جعبه ي دستمال کاغذي را آرام روی میز هل مي دهم تا پدر، دستش برسد. پدر تن خيلی کوچکش را که درست اندازه ي ساک دستي تاتي است روي کاناپه جابجا مي کند و يک دستمال کاغذي بر مي دارد.
تاتی زیپ ساک را می بندد.بارانی سیاهش را تن می کند.
می گوید: بس کن دیگه احسان- این چندین باره داری این فیلمو می بینی؟ یه خورده هم به فکر این جوون باش.
پدرم توی دستمال فین می کند و بعد از روی کاناپه جست می زند پایین. تاتی خودش را کنار می کشد تا پایش نرود روی پدر. پدر پشت می کند، از بین میز و پاهای تاتی رد می شود و می رود سمت اتاق خواب.
تاتی می گوید: خوب عزیزم، خورش تو یخچاله. گرم کن بخورین.
شال قرمزش را می اندازد روی سرش. هنوز زیباست. از وقتی مادر رفته او چند روزی یک بار سر میزند و کارهای خانه را انجام می دهد. او دوست قدیمی مادر است.
- برنج هم روی گازه- فقط بپا تَه نگیره.
می گویم: مرسی تاتی. خیلی لطف کردی.
می گوید: تو هم اینطوری نباش. پس چی شد اون شوخی های خرکیت؟
قیافه اش جدی می شود.
- همه چی دوباره عادی می شه.
رویش را بر می گرداند و داد می زند: خداحافظ رفیق!
صدای پدر را نمی شنوم. تاتی کیفش را می اندازد روی دوشش.تا دم در همراهش می روم.
- به مامانت یه زنگی بزن. طفلی داره دیوونه می شه.
- تلفن خرابه.
- يه چيزايي تازگيا سر کوچه تون درست کردن، بهش مي گن تلفن عمومي.. تو چرا قهري باهاش؟
چيزي نمي گويم. تاتي گونه ام را مي بوسد. در را که باز مي کند بر مي گردد و مي گويد: راستي.. اين.
از توي کيفش يک بسته پانصد توماني بيرون مي آورد.
- نه تاتي.. نمی خوام
- چرت نگو. مال من نيست که. مامانت داده.
- باشه.. من دارم.
پول را مي گذارم توي کيفش. چپ چپ نگاهم مي کند و يک ابرويش را مي دهد بالا.
مي گويد: جفتتون يه گُهين. اون ور با اون مکافات دارم. اين ور هم با تو.
مي گويم: تاتي بارون مياد. ماشین که نیاوردی، کاش اقلاً يه چتر مي آوردي.
مي گويد: حالا که نياوردم.. خداحافظ
مي رود. در را مي بندم و مي آيم روي کاناپه- جلوي تلويزيون- ولو مي شوم. صداي ضعيف آواز پدر از توي اتاق مي آيد. نمي فهمم چه شعري است. ساز دهني مي زند. بعد يک چيزي مي خواند. دوباره مي زند. صدايش نازک و زيباست. مي گويند آن وقت ها که مي خوانده، توي شب، صدايش چهار کيلومتر بُرد داشته.. سرودهاي انقلابي کوفتي.
دو
آن وقت ها اصلاً هوا يک طور ديگري بوده. آن وقت ها من به تاتي مي گفتم تاتي چون زبانم نمي چرخيده. تاتي من را بغل مي کرده و فشار مي داده و مي گفته: پدر سگ عين باباشه. آن وقت ها مثل اين عکس هاي بعضي سياه و سفيد، بعضي رنگي، بوي والور نفتي و روزنامه مي داده. مادرم زيبا بوده و جوان. با پيراهن چهار خانه و دستمال سر و عکس چه گوارا. آن وقت ها پسر ها و دختر ها رفيق بوده اند و به چيزهاي مهم تري فکر مي کردند. ولي حالا من، به بدن لُخت تارا فکر مي کنم.
تارا مي گويد: اَه. لَجَمو در مياري نويد! يه کلمه بگو تعطيل شدي خلاص.
مي گويم: تعطيل خودتي و هفت جد و آبادت. به خدا بابام همه ش اين قدّه.
- تو که گفتي مُرده. اعدام شده.
- آره خُب.
- پس اعدام شده؟
- نه-زنده ست. اعدام نشده. ولي اين قدّي شده.
- برو گُم شو. بي مزّه.
عکس ها را ريخته روي تخت. يکي يکي بر مي دارد و نگاه مي کند. تارا بي شعور است. ابلهِ کودنِ خوشگلِ نُنُر. قيافه اش يک طور خوبي است. همان روز اول که ديدمش فکر کردم کاش شلوار جين پاچه گشاد پوشيده بود و پيراهن چهارخانه. کاش روسري اش را چپکي بسته بود پشت سرش و از نرده هاي دانشگاه بالا مي کشيد و دست هاي خوني اش را به جمعیت نشان مي داد و مي خنديد يا گريه مي کرد. ولي او لباس اسکي تنش بود. چوب اسکي هايش را انداخته بود روي برف ها و نشسته بود. يک پايش را هم که در رفته بود، بغل کرده بود و مثل بچه ها گريه مي کرد. گونه هاي استخواني اش توي آفتاب سوخته بود. چند شاخه از موهاي کوتاهش هم از زير کلاه بيرون زده بود.
- آخي مامانت چه لاغر بوده.
حالا ملافه را پيچيده دور خودش. يکي از سينه هايش هم از بالاي ملافه بيرون افتاده.
- از بابات عکس نداري؟
- چرا.
از روي ميز کوچک کنار تخت، قاب عکس را بر مي دارم و مي گيرم جلويش. اين تنها عکسي است که از پدر دارم.
- خيلي بي مزه اي. بگيرش اون ور.
توي عکس مادرم مرا بغل کرده. يک روز آفتابي است روي پُل سنگي. پدر توي عکس نيست چون عکس را خودش گرفته. ولي سايه اش افتاده روي زمين جلوي پايمان. سايه اش کشيده و چهار شانه است. چيزي را با دست جلوي صورتش گرفته که حتماً دوربين است. من کمتر از يک سال دارم. کچلم. با انگشت دارم با گره ي روسري مادر ور مي روم.
- حالا اين باباي اين قديت کجاست؟
- با تاتي رفتن بيرون.
تارا عکس ها را از روي تخت مي ريزد روي زمين. دست هايش را دور گردنم حلقه مي کند و دهانش را مي آورد نزديک گوشم.
- مياي بريم يه جايي؟
لاله ي گوشم را نرم گاز مي گيرد.
- چرا پخش و پلاشون کردي روي زمين؟
- مياي بريم بيرون بگرديم؟
- کجا؟
- چه مي دونم؟ يه فيلمي، تئاتري.. کف کرديم تو خونه.
پيشاني اش را مي بوسم و بلند مي شوم. تارا روي تخت دراز مي کشد. من پايين تخت مي نشينم و عکس ها را جمع مي کنم.
- کاش با بابا برم يه جايي.
- نويد! جدي جدي بابات اومده. نه؟
- آره مي گم.
عکس ها را مي گذارم روي ميز کنار پاکت سيگار "بهمن کوچک" پدر و ساز دهنيش. دوتا از سيگارهاي کوتاهش را بر مي دارم و روشن مي کنم. يکي را مي دهم به تارا.
- تو زندون لابد خيلي اذيت شده بيچاره.
- آره فکر کنم.
تارا دمرو افتاده روي تخت. سروته کنارش دراز مي کشم و سرم را مي گذارم روي برآمدگي ساق پايش. تارا با انگشت با موهاي پايم بازي مي کند.
- هيچي نگفته؟ که چي کارش کردن؟
- اصلاً حرف نمي زنه.. ساز دهني مي زنه.
- چي مي زنه؟
- نمي دونم.. قبلاً نشنيده م.
تارا نفس که مي کشد کمرش بالا و پايين مي شود. دلم مي خواهد بروم رويش دراز بکشم. يکي از عکس ها روي تخت افتاده کنار پاي تارا. توي عکس مادرم کنار يک درخت کاج کوتاه ايستاده و دست هايش را به نشانه ي پيروزي به شکل v گرفته. آن وقت ها پدرم قد بلند بوده. آن وقت ها همه عاشق پدر بوده اند. آن ها دروغ نمي گفتند. آن ها زنده هايشان را مثل آخرين پُک سيگار توي سينه حبس مي کردند.. سيگارم را توي زير سيگاري پايين تخت خاموش مي کنم. ملافه را از روي تارا پس ميزنم. رويش دراز مي کشم.
مي گويد: چيه ديوونه؟ مي خواي خودتو بُکُشي؟
مي گويم: سيگارتو خاموش کن. تاتورو نکشم ولت نمي کنم.
سه
باجه ي تلفن حال و هواي خودش را دارد. دهني اکثر اين گوشي ها نمي دانم چرا بوي عطر زنانه ي غريبي دارند. اين تلفن ها ديگر قديمي شده اند. دارند جايشان را با جديدها عوض مي کنند. تا ده سال ديگر شايد خيلي ها يادشان نيايد که توي اين باجه هاي زرد بودن يعني چه. هر چه صبر مي کنم گريه ي مادر تمام نمي شود.
مي گويم: گريه کن! آفرين. گريه کن.
مي گويد: نه عزيز دلم.. باشه.
کمي مکث مي کند. بعد مي پرسد: حالا باهم چه طورين؟
- هيچي همون طوري.
- حالا کجاست؟
- تاتي پيششه، خونه ست.
- تو چرا به من يه زنگ نمي زني؟
باز گريه مي کند.
- چرا از تاتي پولاتو نگرفتي؟
هميشه هر وقت نبايد گريه اش مي گيرد. بر عکسِ وقت هايي که بايد گريه کند. مثل روزي که پدر برگشت. حتي يک قطره اشک هم نريخت.
مي گويم: مامان، بس کن. به خدا اين آخرين سکمّه.
مي گويد: باشه مامان جون.. باشه.. دانشگاه مي ري؟
- آره مي رم. همه ش ده روزه نيستي ها، ببين. شدي مثل خُل و ديوونه ها.
- دلم تنگ شده برات.
- گريه نکن.
- نمي تونم.
- قطع مي کنم ها.
- خيلي خوب.
دماغش را بالا مي کشد. مي توانم صورتش را مجسم کنم. حالا حتماً برآمدگي چانه اش چروک مي خورد و مي لرزد. حتماً دماغش قرمز شده و پلک چپش کمي افتاده تر از آن يکي ست. مثل هميشه که گريه مي کند.
مي گويم: مامان! نمي خواي برگردي؟
- چه جوري مامان؟ چه جوري؟ نمي تونم اصلاً نگاهش کنم.. کاش..
- کاش چي؟
- کاش اصلاً بر نمي گشت.
- کاش مُرده بود. هان؟
بغضش مي ترکد. معلوم نيست چه مي گويد. مي خواهم بروم. سرد شده. بيرون باجه باران مي بارد.
- کاري نداري؟
- وايستا نويد جون.. تو مي خواي چي کار کني حالا؟
- چه مي دونم؟.. ببرم يه جايي سر به نيستش کنم چه طوره؟ بابامو.
- نويد..
- کاري نداري؟
گوشي را مي گذارم. از باجه ي تلفن بيرون مي آیم. چه باراني است. اين خيابان هميشه شلوغ است. حتي توي باران. خيلي فکر مي کنم به اين که پدر چه طور تا خانه آمده. يعني توي این خيابان. آن شب من و تاتي و مادر داشتيم شام مي خورديم. بعد در زدند. در را که باز کردم ديدم ايستاده پشت در. مثل يک عروسک کوچک خيس از باران. اول پايم را بغل کرد. قدش تا زير زانويم بود. بعد افتاد روي زمين. چندشم شده بود. شايد هم ترسيده بودم. ولي مادر او را شناخت. دويد و از روي زمين بلندش کرد. بردش گذاشت روي کاناپه. لباس هايش را در آورد و پتو پيچش کرد. تا به حال مادر را اين طور نديده بودم. اصلاً نمي شد فهميد به چه فکر مي کند. تاتي هِي پتو مي آورد و چاي مي ريخت و مي خنديد. بعد او به هوش آمد. بعد من فهميدم او پدر من است. فرداي آن شب مادر رفت پيش تاتي.
خيلي فکر کردم آخر طبق چه قاعده ي زيست شناسي يک آدم مي تواند اين قدی شود. قد يک بسته پفک. اندازه اي که توي ماهيتابه جا شود. تاتي مي گوید توي زندان اين طور شده.
پدرم شکل نوزادهاست. فقط شکمش کمي بزرگ است. صورت و دست ها و تنش هم مثل مردها مو دارد. تاتي آن شب مي گفت: بايد جشن گرفت. اون زنده ست... ولي مادر حرفي نزد. تاتي مي گفت که پدر توي دانشگاه بهترين بوده. همه او را مي شناخته اند. بعد همين طور که داشت موهايش را از پشت مي بست، گفت: من عاشق بابات بودم. ولي مامانت پدر سوخته تر بود. مادر گفت: وا! تاتي؟.. تاتي چايش را سر کشيد و گفت: خوب.. چيه؟ بهت نگفته بودم.
مادر ديگر حرفي نزد. تاتي خيره شده بود به پدر که زير چند تا پتو روي مبل، تنها موهايش پيدا بود. گفت: بايد بهش افتخار کني.
ولي من مُدام فکرم اين بود که چطور تا خانه آمده؟ توي همين خيابان خودمان که من حالا روي سنگفرش پياده روش قدم مي زنم. يعني با آن پاها که مثل دوتا نصفه نان باگت کوچک است. وسط اين آدم ها. لابد بعضي ها اصلاً اورا نديده اند. زن هايي که او را ديده اند، جيغ کشيده اند و خودشان را کنار کشيده اند. مردها از چندش از خودشان صدا در آورده اند يا اگر چند تا بوده اند با هم مسخره اش کرده اند. پدر من را. فکر مي کنم که او از همين جا که من حالا مي گذرم، گذشته. مثل بچه ها قدم هاي کوتاه بر داشته، چند بار زمين خورده تا بالاخره بعد از بيست سال در خانه مان را پيدا کرده. درست همين جا ايستاده. دستش را که بلند کرده تا اينجاي در مي رسيده. پس مشتش را کوبيده همين جا. سه بار. چهار بار. يا بيشتر. در مي زنم. از توي خانه صداي جاروبرقي مي آيد. نمي شنوند. زنگ مي زنم. منتظر مي ايستم. خيس شده ام. کليد مي اندازم و در را باز مي کنم. مي نشينم و کفش هايم را در مي آورم. مي خواهم چند قدم همين طور نشسته، روي پنجه ي پاهايم راه بروم. پدر دنيا را از اين ارتفاع مي بيند. از پشت مبل دسته ي جاروبرقي را مي بينم که تکيه اش داده اند به ميز. روشن است اما کسي جارو نمي کشد. تاتي کنار جارو برقي ايستاده و پايين پايش را نگاه مي کند. کمي روي پنجه ي پا بلند مي شوم. پدرم زير پاي تاتي ايستاده و دارد ساق پاي او را نوازش مي کند. تاتي زير بغل پدر را با دو دست مي گيرد و از زمين بلندش مي کند. مي نشيند روي کاناپه روبروي من. سرم را مي دزدم. متوجه آمدن من نشده اند. تاتي صورت پدر را نگاه مي کند. چشم هايش برق مي زند. دامنش را بالا مي زند و پاهايش را باز مي کند. بعد پدر را مي گذارد وسط پاهايش. همان طور روي پنجه ي پا راه آمده را برمي گردم. دم در که مي رسم صداي ناله ي تاتي را بلندتر از صداي جاروبرقي مي شنوم. کفش هايم را مي پوشم. در را آرام پشت سرم مي بندم. باران وحشتناک است.
چهار
ديگ بزرگ روي گاز است. لباس هاي پدر را درآورده ام. لُخت لُخت او را مي گذارم توي ديگ. او همين طور بي حرف نگاهم مي کند. سبيل هايش جوگندمي شده و چشم هاي عسلي اش مي درخشد. ديگ را پر از آب مي کنم. آب تا زير چانه ی پدر بالا مي آيد. در ديگ را مي گذارم و گاز را روشن مي کنم. مادر پشت در است. محکم به در مي کوبد. داد مي زند: نويد... نويد. مي گويم: خفه شو... خفه شو. بعد صداي تاتي را مي شنوم. از اتاق مي آيد بيرون. مي گويد: به کي گفتي نويد؟ کسي پشت دره؟... حسابي آرايش کرده. مي گويم: نه تاتي... تاتي مي خندد. خم مي شود و ساق پايش را مي خاراند. مي گويد: تو نبايد با پدرت بداخلاق باشي عزيزم... دامن سفيدش تا سر زانوهايش را مي پوشاند. پاهايش زنانه و خوش تراشند. مي گويم: تاتي همه اش قد يه بسته چيپسه. مي گويد بسه نويد. با بابات از اين شوخياي خرکي نکن... دامنش را در مي آورد و مي اندازد روي کاناپه. شرتش سفيد است. مي آيد سمت من. مي گويم: صبر کن. الان مي پزه... روي گاز را نشانش مي دهم. مي گويد: اُه. يه بويي مياد... ته گرفت.
مي دوم سمت آشپزخانه. در ديگ را بر مي دارم. پدرم پخته است. پخته اش هم با همان چشم ها نگاهم مي کند. تاتي مي آيد کنارم. داد مي زند: چي کار کردي نويد؟... مادر محکم به در مي کوبد. چنگال را بر مي دارم و مي کشم روي پوست سرشانه ی پدر. پوستش خيلي نرم از روي گوشت جدا مي شود. مي گويم: پخته تاتي... مادر از پشت در صدا مي زند: نويد! نويد!... داد مي زنم: خفه شو. دارم درستش مي کنم... به تاتي مي گويم: تاتي پختمش، حالا مي خوريمش. استخوناشم مي ريزيم دور، هيشکي نمي فهمه... صداي مادر بلندتر مي شود: ايوان!... تاتي پيراهن قرمزش را در مي آورد. لخت است. مي گويم: تاتي چي کار مي کني؟ مي آيد نزديکم. مي خندد. راه که مي آید سينه هايش آرام بالا و پايين مي رود. مي گويد: ايوان... ايوان... نويد. جيغ مي کشم. چشم هايم را باز مي کنم. تاتي بالاي سرم ايستاده.
- نويد! نويد جون... پاشو... خواب بد ديدي؟
نيم خيز مي شوم. خوابيده ام روي کاناپه. تلويزيون همان فيلم روسي را نشان مي دهد. پدرم نشسته روي مبل روبروي تلويزيون و سيگار دود مي کند. ديگ روي گاز است و از آن بخار بلند مي شود. دراز مي کشم و چشم هايم را مي بندم. تاتي مي گويد: تب داري. خيلي زير بارون بودي؟ الهي بميرم.
بعد از چند لحظه سرماي کوچکي روي پوست پيشاني ام احساس مي کنم. چشم هايم را باز مي کنم. پدر است. آمده ايستاده روي ميز کنار کاناپه و دست کوچکش را گذاشته روي پيشاني ام. با همان چشم هاي عسلي، با همان نگاه توي خواب، نگاهم مي کند. چشم هايم را مي بندم.
مي گويم: تاتي... امشب ماشينو نبر. فردا با بابا مي ريم يه جايي.
تاتي مي گويد: باشه عزيزم... ولي کاش يه دکتر هم بري.
پنج
او کنار من نشسته و کمربندش را هم بسته. او مثل يک کيسه ی کوچک برنج تکيه داده به پشتي صندلي و منظره ها را نگاه مي کند. سگ هاي کنار جاده را. بُتّه هاي خار و خورشيد را آن دور، که از پشت آتشگاه بيرون مي آيد. مي گويم: بابا! از اينجا ديگه جاده آتيشگاهه.
ساز دهني اش را در مي آورد و با سر آستین، دهنی آن را پاک می کند.
مي گويم: بابا. مث که اومديم گردش ها. نمي خواي حرف بزني؟
مي دانم چيزي نمي گويد. اينجا سرزمين عجيبي است. يک جور عرض مقدّس. قبل ها آتشگاه زرتشتي ها بوده. تارا قصّه ی جالبي تعريف مي کند از اين آتشگاه. قصّه راجع به پدري است که مي آيد و پسر را دم آتشگاه قرباني مي کند. درست مثل داستان حضرت اسماعيل. ولي فرقش اين است که چاقو گردن پسر را مي برد. داستان معاصر است. شايد حوالي دهه ی سي يا چهل. پدر ساز دهني مي زند. مرغ سحر را مي زند. بهتر است از حرف نزدن. دم ورودي منطقه ی آتشگاه يک اتاقک ايست بازرسي است. سربازي تابلوي "ايست" را جلويمان تکان مي دهد. ماشين را مي برم شانه ی خاکي نگه مي دارم. شيشه را مي دهم پايين. سرباز جلو مي آيد.
- کارت ماشين، گواهينامه.
مي آيم نشانش دهم که چشمش مي افتد به پدر.
- اين ديگه چيه؟
يک قدم عقب مي رود. مي گويم: جناب سروان! بابامه.
صورتش را درهم مي کشد. مي نشيند روي زمين. عُق مي زند. پدر را نگاه مي کنم. سرش را گرفته آن طرف و بيابان را نگاه مي کند. پياده مي شوم. مي روم بالاي سر سرباز مي ايستم.
- جناب سروان. حالت خوبه؟
- دست نزن به من.
بلند مي شود و همين طور که عُق مي زند مي رود پشت اتاقکش. منتظر مي ايستم که برگردد. نمي آيد. کس ديگري هم نيست. پدرم چشم هايش را بسته. سوار مي شوم و راه مي افتم. ايست را که رد مي کنيم، از توي آينه سرباز را مي بينم که ايستاده پشت ديوار اتاقک و يواشکي ما را مي پايد.
به آتشگاه که مي رسيم مي ايستم. مي گويم: بابا پياده مي شي يا بغلت کنم؟ دستش را بالا مي آورد يعني خودش مي خواهد پياده شود. آتشگاه يک ديوار بلند آجري است بالاي يک تپّه. پيداست که قبل ها يک بنا بوده ولي ريخته. همين ديوار مانده. وسط ديوار با اسپري سياه يک قلب کشيده اند و توي آن يک اِس انگليسي نوشته اند. پدرم پياده شده. تاتي تاتي از روي قلوه سنگ ها رد مي شود و مي رود کنار ديوار مي ايستد.
مي گويم: بابا. اينجا آتيشگاهه. همونجا که گفتم پدره پسرشو قربوني کرده. يه جوري مقدس بوده انگار. قربوني کردن پسر. نه؟
پدر سيگاري در مي آورد و روشن مي کند. پيراهن سبز خاکي تنش است با شلوار پارچه اي مشکي و کتاني هاي کوچک قهوه اي. فکر مي کنم لباس هايش را چه کسي برايش دوخته است؟ دستي روي سبيلش مي کشد. از بالاي آتشگاه تمام شهر پيداست. برج ها و ساختمان ها توي غبار صبح. مي روم جلوي پدر روي پنجه ی پا مي نشينم تا زل بزنم به چشم هايش.
مي گويم: بابا! شنيدم خيلي اذيت شدی تو زندون؟
پدر از کنارم رد مي شود و پشت مي کند به من. خودش را به زور از تخته سنگي بالا مي کشد و مي ايستد روي آن و شهر را نگاه مي کند.
داد مي زنم: بابا!... شنيده م کسي رو لو ندادي... شنيده م خيلي مرد بودي... شنيده م آدم توپّي بودي. شنيده م اعدام شدي.
بغض گلويم را گرفته. مي شود با يک اشاره ی دست هلش داد پايين. آن وقت همه چيز مي شود مثل ده روز پيش. مي شود به خاطر اعتقادهایم بهش پشت کنم و سوار ماشين بشوم و برگردم. پدر تا شب هم از اين درّه خلاص نمي شود. آن وقت گرگ ها کارش را مي سازند. مي آيم مي نشينم و به همان تخته سنگ که پدر بالاي آن است تکيه مي دهم. يک سيگار روشن مي کنم. پدر بالاي سرم سازدهني مي زند. صداي سازش توي دشت مي پيچد. سرم را برمي گردانم تا شهر را نگاه کنم. سايه ی پدر افتاده روي خاک. سایه اش کشيده و چهارشانه است. چيزي را با دست جلوي صورتش گرفته. از جايم بلند مي شوم. نگاهش مي کنم. اين پدر است. باد موهاي خاکستري اش را پريشان کرده.
شش
زن روسي وسط گرد و خاک پشت کاميون مي ايستد. دستمال سرش را برمي دارد. موهاي روشنش را از پشت بسته. يک حلقه مويش را باد روي گونه ی استخواني اش تکان مي دهد. چشم هايش پر از اشک مي شود. صداي ساز دهني پدر بلند مي شود. تصوير سياه مي شود و صداي خش دار زني چيزي به روسي مي گويد. توي سياهي براي چند لحظه تصوير صورتم را مي بينم که افتاده روي شيشه ی تلويزيون. تاتي خانه نيست. وسايل کوه و پيک نيک مثل چند تا پدر کوچک غمگين جلوي در کنار هم افتاده اند. پاکت سيگار پدر روي ميز است. صداي سازش خانه را برداشته. سياهي تصوير مي رود. يک روز باراني است توی سن پترزبورگ. ساختمان خاکستري دادگاه. سال 1915 . توي دادگاه ايوان را به اعدام محکوم کرده اند. زن موطلايي روي نيمکت هاي چوبي دادگاه نشسته. حضار يکي يکي دادگاه را ترک مي کنند. زن روي نيمکت مي ماند.
داد مي زنم: چه گوارا !
صداي سازدهني پدر قطع مي شود.
- نمي خواي اون سالهاي کوفتي رو ول کني بياي دو تا کلمه با پسرت حرف بزني؟ اصلاً از همون سالهاي کوفتي؟
منتظرم صداي پدر را بشنوم. بغضم نترکد خوب است. بعد از چند لحظه دوباره صداي ساز دهني اش بلند مي شود. همان آهنگ روسي را مي زند. صداي سازش خيلي زيباست. روي کاناپه دراز مي کشم. چشم هايم را مي بندم و گوش مي دهم.
|