|
داستان 356، قلم زرین زمانه
آستين های رنگی
من فکر می کنم يک حشره روی يک برگ ساده سبز کمرنگ همانقدر غمگين است که چشمهای سارا. من اين طور فکر می کنم - من فـکر می کنم دوربين ها و مدادها - کمربند ها و سينه بند ها همه غمگين اند - حتی بعضی وقتها می بينم که سرشان را گذاشته اند روی زانويشان که يعنی ( برو حوصله ندارم )
- صبح بخير
- صبح بخير
صبح ها پدرم با مادرم يک بويی شبيه بوی ليمو می گيرند - من حوله ی زردم را انداخته ام روی شانه ام و سعی می کنم روی پوست گردنم احساسش نکنم - پدرم پشت ميز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند- می روم روبرويش می نشينم - مادرم جلوی گاز بالای سر قهوه جوش ايستاده - اين روزها نمی دانم يک حالی دارم انگار که همه اش می خواهـم فرياد بزنـم : (برادرانم ! با خـون عـزيز گـرمی که توی رگـهايتـان می چرخد – چقدر همه شما را می خواهم ) من ديوانه ام
پدر می گويد: مجلس ديگه با پشم هيچ فرقی نمی کنه – مردم چی ميشن پس؟
مادر می گويد: يه دوره دست ما بود – حالا نوبت اونهاس. از اولش هم معلوم بود اين سری چی ميشه
پدر از بالای روزنامه نگاهم می کند.
- تو چرا صبحانه نمی خوری؟
- منتظرم مامان قهوه بياره
مادرم می گويد: اين قهوه نيست عزيزم – يه جور قارچه. مال جوونی و اين حرفها
می خوری؟
پدر می گويد: بخور! بد نيست. قارچ ساقه ی يه گياه چينيه. ديروز ""مستر هانگ"" برام آورد شرکت. سفارشاشونو تحويل داديم رفتن
مادر قهوه جوش را از روی گاز بر می دارد می گيرد جلوی صورتم - يک مشت رشته های کدر به هم تنيده توی يک مايع زرد رقيق شناورند.
- بو کن ببين چه بوی خوبی ميده! می خوای برات بريزم؟
به رشته های کدر نگاه می کنم که به هم می چسبند و يک دهان کودکانه می شوند. قارچ به من می گويد: منو نخور – منو نخور من يه دختر چينی غمگينم که زير درخت ( اوتساويسکا ) منتظر نامزدم ""شيورين"" نشسته ام. اسم من ""ساکودا"" است. شيورين دير يا زود بايد پيداش بشه. حالا باد افتاده توی علفزار و دامن لباسمو می چسبونه به ساقهام. موهای تنم سيخ شده. اون تپه رو نگا. روی اون تپه بود که شيورين برام دست تکون داد و گفت: حقم رو که از ارباب گرفتم با اسب ميام دنبالت که بريم از اين خراب شده. حالا فکر می کنم دير کرده. شيورين با اون چشمای تيزش می ترسم به سرش زده باشه. صبح که از خونه بيرون می اومدم اين بقچه رو پيچيدم و به مادرم گفتم: دارم غذا می برم برای شيورين. پدر خسته بود – اخم کرده بود. مادر گفت: امروز باد مياد – حواست باشه. حالا باد افتاده به علفزار - مثل همون روزی که شيورين زير همين درخت برای اولين بار من رو بوسيد. لب پايينمو گاز گرفت و گفت: من با تو با شمشير – فقط برای اينکه آزاد باشيم. حالا علفها تکون می خورن – يه برگ خشک از درخت جدا شده و آروم آروم داره مياد زمين. من همين جا می شينم و اگه شيورين بر نگرده با آخرين برگهای اين درخت می ميرم.
- دستم خسته شد – بريزم برات يا نه؟
به مادرم می گويم: نه نمی خورم. شما هم نخورين. شيورين بايد برگرده
بلند می شوم و از آشپزخانه بيرون مي آيم. بايد آماده شوم. ممکن است دير شود. می روم توی اتاقم روبروی آيينه ديواري مي ايستم. دست مي كنم توي موهاي فرفري ام. شلواركم را پايين مي كشم مي گذارم از پايم ليز بخورد و بيفتد روي زمين. از تويش بيرون مي آيم. تي شرتم را در مي آورم پرت مي كنم روي تخت. انگار دارم چاق مي شوم. شكم در آورده ام. پيراهن آبي ام را تنم مي كنم – چروك است اما من يقه اش را لازم دارم. شلوار جين سورمه اي ام را مي پوشم. دكمه هايش را دانه دانه مي بندم. اول پاييني ( آه پسر ) دومي ( نكن ديوونه ) سومي ( آهان – بيا – حالا ) چهارمي ( داري چكارم مي كني؟) آخري ...
خوب – تمام شد. خوب شد كسي نديد وگرنه حالش از من بهم مي خورد. پليور آبي راه راهم افتاده روي صندلي، بر مي دارم و تنم مي كنم. بدك نيستم. اگر ولم مي كردند صبح تا شب جلوي آيينه مي ايستادم. حالا كلاه سبز لبه دارم را چپكي مي گذارم روي سرم. يك حلقه از موهاي فرم را از زير كلاه ول مي كنم روي پيشاني – اينطوري بهترم. كيفم را بر مي دارم از اتاق كه بيرون مي آيم مادرم ايستاده جلوي در آشپزخانه نگاهم مي كند –
- تو حالت خوبه؟
- آره
- مطمئني؟
- آره - خوبم، ممكنه دير بيام
كفش هايم دهانشان را باز كرده اند و داد مي زنند ( واي – چه كلفته – تا حالا نديده بودم ) پايم را مي كنم توي حلقشان كه زر نزنند.
خداحافـظ پدر! خداحافظ مادر! خداحافظ ساكودا! اميدوارم امروز هوا ابري بماند.
هيچكس نمي داند اگر بخواهي طول اين خيابان دراز را بدون فكر كردن به سارا پياده بروي چقدر طول مي كشد، يك سال؟ يك دهه؟ يك قرن؟
من فكر مي كنم اين همه مردم كه ماشين دارند به يك ور من هم نيستند. فكر مي كنم توي اين ماشين ها بودن با بيرونشان بودن خيلي فرق مي كند. آدم هايي كه توي اين ماشين ها نشسته اند اگر قرار بود شئ باشند حس مي كنم اكثرشان از اين بلورو كريستالهاي باسمه اي، چه مي دانم جا شمعي و زير دستي و از اين جور چيز ها بودند – من اما خوش قيافه ام اگر شئ بودم لابد يكي از اين راديوهاي قديمي چوبي دو پيچه بودم كه روي طاقچه ها خاك مي گيرند. سارا اگر شئ بود يك چيزي بود شبيه موچين يا يك جعبه پودر آرايش كه برق مي زد.
دست مي كنم توي جيبم. پولهايم را در مي آورم و مي شمارم. دو تا دو هزار توماني دارم و يك هزار توماني با يك پانصد توماني ميشود پنج هزار و پانصد تومان. اگر من قهوه بخورم و سارا مثل هميشه نسكافه مي توانم برايش يك كيك شكلاتي هم سفارش بدهم، اگر سارا بخواهد (بشقاب مخصوص) بخورد من بايد يك ليوان آب بخورم. پولها را مي گذارم توي جيبم – رسيده ام دم دانشگاه. بچه ها تك و توك تو مي روند و بيرون مي آيند. تا آمدن سارا اقلاً نيم ساعتي باقي است. اين طرف خيابان بايستم بهتر است. مي توانم مغازه ها را نگاه كنم – سارا ترجيح مي دهد دوستهايش مرا نبينند.
مثلاً اين مغازه كه لوازم آرايش مي فروشد خوب است. فروشنده اش يك دختر جوان است. ايستاده جلوي جعبه هاي رنگي عطر و ادكلن گوشه ی مغازه. يك پسر و دختر هم مي خواهند ازش خريد كنند – او هم با همان قيافه صبور مصنوعي هِي برايشان جنس رو مي كند و توضيح مي دهد – فكر كنم پسره مي گويد: من و اين خيلي به هَم ميايم . اقلاً به اين خاطر يه دوسه تومني تخفيف بده - دختر همراهش هم مي گويد: تازه حسابش و بكن – اين هفتمين دوست پسرمه. خداكنه اين يكي ديگه منو بگيره – خرابش نكن تورو خدا! دختر فروشنده هم مي گويد: حالا اين عطرو بو كنيد – فرمايش شما درست اما من از اون دستبند طلا سفيد شما خيلي خوشم اومده - چند؟
نه. اين ها را كه نمي گويند. بايد بروم تو. وارد كه مي شوم حس مي كنم جوراب روي سرم كشيده ام و آمده ام سرقت. دختر فروشنده نگاهم مي كند. مي آيم بگويم: دستها بالا كثافتهاي ايكبيري كه مي گويم: سلام. دختر فروشنده با سر جوابم را مي دهد. از قفسه فلزي نوار بهداشتي ها و پوشك ها رد مي شوم و مي روم دم ويترين افتر شيوها –همه شان شكل هم اند – كنارش رژ گونه ها و پودر ها را چيده اند – دختر فروشنده صدا مي كند: ""نازنين - لطفاً بيا مشتري""
يك دختر ديگر از پشت قفسه ي بزرگ شامپو ها و شوينده ها پيدايش مي شود. قيافه اش يك طوري است انگار كه مي گويد: ( اُ – چه بي تربيت )
آرام مي آيد طرف من – مي گويد: بفرمايين..
- مي خوام لاك ناخن هاتونو ببينم
كه رعد و برق توي آسمان مي تركد – خيلي بلند – انگار كه مي خواهد باران بگيرد.
- انگار مي خواد بارون بگيره
- بله – لاك ناخنهامون اينجاس – چه رنگي مي خواين؟
- آهان – نمي دونم يه رنگي كه به نظر نياد. يعني نه اينكه به نظر نياد. يه رنگي كه مثلاً وقتي مي زنيد ناخونتون بگه آخيش – حال اومدم
- وا- چه حرفها
اين حرفش به قيافه اش بيشتر مي آيد. ( اُ چه بي تربيت )
- اين رنگ چطوره؟
- نه اين رنگ يه طوريه. قرمزش خراش مي ده آدمو. يعني جيغ نيست ها. يعني مال دختر هاي بد و خراب هم نيست. سنگينه ولي قرمز خوبي نيست. مثل ظهر تابستون مي مونه كه وازده ي جنسي هم باشين – مي فهمين كه؟
دختر نگاهم مي كند. سعي مي كند حرفهايم را بفهمد – شايد هم سعي مي كند حرفهايم را وارونه برداشت كند – اگر سارا بود مي فهميد.
- اين يكي چي – سفيده – به چشم هم نمي ياد
نيشش تا دم گوشهايش باز شده. مي گويم:
- مي تونم امتحان كنم؟
- كجا – روي دست من؟
- نه روي دست خودم
پوزخندي مي زند و مي گويد: بفرمايين
لاك سفيد را باز مي كنم روي انگشت شصت راستم مي كشم. رنگ سفيد غش مي كند روي ناخنم. لاك قرمز را باز مي كنم مي كشم روي ناخن انگشت اشاره ام. بوي لاك مثل غول چراغ مي رود توي دماغم – توي مغزم بازي مي كند و مي خندد. پسر و دختر خريدشان را كرده اند. از مغازه بيرون مي روند. ( اُ – چه بي تربيت ) به آن يکی اشاره مي كند كه بيايد. آن يکی هم انگار كه چيز جالبي ديده است مي آيد پيش ما.
- اين يكي رو امتحان كنيد
- ولي اين كه زرده – تازه رنگش رنگه اتوبوسه. يعني كسي لاك زرد هم ميزنه به دستهاش؟
- خيلي هم خوشگله. مگه نه ميترا؟
آن يکی مي گويد: بالاخره – بعضي ها دوست دارند
انگشت وسطي ام زرد شده.
- اين بنفشه – نازنين اين بنفشه رو بيار براش
- نه – من يه رنگي مي خوام كه به غمگين بودن آدم بخوره – بنفش خيلي – چطوري بگم – آخه تا حالا كي شما حس كرديد مثلاً يه گوشه مغزتون بنفش بوده باشه؟ ها؟
دختر ها با خنده به هم نگاه مي كنند. پشت سرشان عكس زن روي شامپو كه موهايش را ريخته روي شانه هاي لختش لبش را گاز مي گيرد كه يعني ( بس كن. نگو ديگه. بسّه )
- سياه نمي خواي - خيلي غمگينه ها
انگشت آخرم سياه مي شود. نمي دانم چرا منظورم را نمي فهمند. اصلاً چرا اينجا
ايستاده ام توضيح مي دهم؟ لابد خيلي مسخره ام
- اين صورتيه خيلي قشنگه
اين را ""آن يکی"" گفت - انگار كه دلسوز من شده - نگاهش مي كنم - يك دستم تمام شده، بايد روي دست ديگرم امتحان كنم - صورتي مي شوم.
- آخه براي چه سني مي خوايد؟
- براي هم سن و سال خودم يا شما
- اين چه طوره؟ گل بهيه. با صورتي فرق داره – گرم تره
( اُ – چـه بي تربيـت ) ديگر حـرف نمي زند – فقـط از تعـجب و خنـده دارد مي ميـرد.
مي خواهم بروم انگشت اشاره ام گلبهي مي شود. نمي دانم چرا نمي روم. بغض گلويم را گرفته.
- اين يكي اٌخراييه. بزن ببين – باحاله
انگشت بلند وسطم را اٌخرايي مي كنم. به زن روي شامپو نگاه مي كنم – پشتش را كرده به من . لاك اٌخرايي را مي گذارم روي پيشخوان –
- من مي خوام برم!
هر دو از خنده مي تركند.
- آخي – كجا مي خواي بري. حالا - استون نمي خواي؟
پشت مي كنم بهشان – مي خواهم از مغازه بيرون بيايم كه نگاهم مي افتد به قوطي هاي غذاي بچه كه گوشه ي مغازه چيده اند. عكس يك مادر روي آنهاست كه بچه اش را بغل كرده فشار مي دهد. بوي شيريني مي دهند.
- اينها چنده؟
- برا خودت مي خواي؟
- نه خير – برا بچه ام مي خوام
دوباره غش غش مي خندند.
- مي گم دوتا از اينها مي خوام. چنده؟
( اُ – چه بي تربيت ) از شدت خنده خم شده پشت پيشخوان – آن يکی جلوي خنده اش را مي گيرد. با آرنجش به پهلوي ( اُ – چه بي تربيت ) سقلمه ميزند. مي گويد: دو هزار و پونصد تومن
- دو تا بدين
دو تا قوطي غذاي بچه مي گيرم و پنج هزار تومان مي گذارم روي شيشه پيشخوان. از مغازه بيرون مي آيم. باران مثل جن مي پرد روي شانه هايم ورجه وورجه مي كند. بوي لاك توي سرم با صداي كلفتش مي گويد: ( خوب كردي اومدي بيرون خوب كردي – خوب كردي – عوضش الان بارون مياد. ) به ساعتم نگاه مي كنم – دير شده. روبرويم جلوي در دانشگاه سارا ايستاده . با كاپشن و كوله قرمزش. منتظر است.
قوطي ها را مي گذارم توي كيف دوشي ام مي دوم سمت سارا. فكر مي كنم حالا با كدام پول بايد يك جايي رفت و نشست و قهوه خورد؟
- چرا اينقدر دير اومدي؟ اگه شد يه بار به موقع بياي – يه ربعه اينجام
گونه هايش قرمز و خيس است و لبهايش از سرما خشكي زده.
- ببخشيد
- يعني چي؟ خيس شدم. زود بريم يه جايي بشينيم ديگه. كلاهتم صاف كن – اين ديگه چه ريختيه؟
كلاهم را صاف مي كنم. آب از سوراخهاي پليورم مي رود تو تا پيراهنم خيس شود. با كدام پول بايد يك جايي رفت و نشست و قهوه خورد؟
- دِ چرا اينقدر يواش مياي؟ بدو ديگه – الان بچه ها مي بيننمون – خيس شديم
- ولي سارا!
- ها
- ميگم بيا يه خورده – راه بريم
- تو ديوونه اي ها – مي گم خيس شدم. يخ كردم
مي ايستم نگاهش مي كنم – سارا هم مي ايستد.
- تورو خدا – ديگه چيه؟ خسته ام كردي. دوباره اومديم بيرون تو ديوونه بازيت گل كرد؟
نگاهش مي افتد به انگشتهاي رنگي ام. چشمهايش پر از اشك مي شود – لبش كج مي شود. انگشتهايم را توي دستهايش مي گيرد.
- اين ها ديگه چيه؟ احمق ديوونه
بغضش مي تركد و گريه مي كند.
- احمق ديوونه
دستهايم را توي هوا ول مي كند و مي رود – صداي پاهايش توي سرم مي پيچد – گرومپ – گرومپ – گرومپ. باسنش از پشت شبيه اسباب بازي است. زير كوله پشتي قرمزش بالا و پايين مي پرد. گريه ام مي گيرد. بوي لاك با ناخنهايش روي مغزم چنگ مي كشد. مي گويد: ( بريم ديگه- بريم ديگه- بريم ديگه- بريم يالا)
مي خواهم داد بزنم ( مي خواستم برات لاك بگيرم) – نمي گويم. به بوي لاك مي گويم ( تو خفه شو)
من فکر می کنم يک حشره روی يک برگ ساده ی سبز کمرنگ همانقدر غمگين است که چشمهای سارا. من فكر مي كنم قطره ی باران هم كه روي برگ بيفتد و حشره را بشويد و ببرد باز تساوي هميشه برقرار است.
ساعت دو و نيم ظهر است. تمام تنم خيس شده.
پدر و مادرم خانه نيستند. كليد مي اندازم – در دو لنگش را از هم باز مي كند و مي گويد ( هي – آهان ) پاهايم را از حلقوم كفشها بيرون مي كشم. هر دو با هم مي گويند ( اَه اَه – تلخ عوضي ) بهشان اهميت نمي دهم. پليورم را در مي آورم مي اندازم روي كاناپه.
مي روم توي آشپزخانه – روزنامه ي پدر روي ميز است. كنارش فنجان پر از قارچ مادر است كه از صبح دست نخورده مانده. قوطي ها را از كيف بيرون مي آورم مي گـذارم روي ميـز. دكـمه هاي پيراهنـم را باز مي كنم. يك قاشق بـر مي دارم و مي نشينم پشت ميز. يكي از قوطي ها را باز مي كنم. قاشقم را پر از پودر زرد غذاي بچه مي كنم و مي گذارم توي دهانم – به ته گلويم مي چسبد و تمام تنم شل مي شود. چشمهايم ميسوزد. فكر مي كنم لابد تا حالا "شيورين" بايد برگشته باشد.
|