|
داستان 353، قلم زرین زمانه
کارتن سیگار
خیلی بچه بودم که رفتیم قم. آنجا یک خانه بزرگ دو طبقه داشتیم. طبقه پایین کتابخانه پدرم بود. خیلی بزرگ بود. پر از کتابهای جوراجور. به زبانهای مختلف. من از بعضی کتابها خیلی خوشم میآمد بخصوی چند سری کتاب عربی داشتیم که وقتی کنار هم مرتبشان میکردی اسم کتاب مشخص میشد. مثل قطعه های پازل. پدرم خیلی مهربان نبود،کم حرف میزد و مدام در حال خواندن و نوشتن بود. سیگار هم میکشید. من از سیگار کشیدنش خوشم می آمد. بعضی وقتها آنقدر به یک برگه کاغذ خیره میشد که همه سیگار دود میشد و دستش میسوخت. من و حامد کلی میخندیدیم. بعضی وقتها پدر هم میخندید.
نمیدانم شما تابحال قم رفته اید یا نه. شهر عجیب و غریبی است. از آن جاهایی که هر کس در مورد آن یک نظری دارد. به نظر من مثل یک جزیره تنها وسط اقیانوس آرام است. مردم آنجا ساعتهای شان را به وقت خودشان تنظیم میکنند بجای اینکه با گرینویچ هماهنگ باشند. خانه ما آنجا خیلی قشنگ بود. یک گلخانه داشت با تزئینات سیمانی، حالا دیگر از این گلخانه ها نمی سازند. آن موقع ها دیوار خیلی از خانه ها کاغذ دیواری داشتند. همه اتاقها طاقچه داشتند. خانه ما اینطور بود.
کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم که یک روز پدرم با یک عالمه کارتن خالی سیگار به خانه آمد. کارتن های بزرگ مستطیلی شکل که روی همه شان نوشته بود فروردین. ما همه کتابها را جمع کردیم . من و مادر و حامد. کتابها خیلی خوب داخل جعبه ها جا میگرفتند. صبح چند روز بعد همه مان راه افتادیم و رفتیم شهرکرد. خیلی ها حتی اسمش را نشنیده اند. از قم دور بود و خیلی هم سرد تر از آنجا بود. انگار از استوا بروی قطب جنوب. تمام زمستان همه جا پوشیده از برف بود. خیابانها یخ میبستند و روزهای زیادی مدارس بخاطر سرمای هوا تعطیل بود. یادم هست تا به مدرسه برسیم مژه های مان یخ میزد. بعضی روزها هر دو قدمی که بر میداشتم یکبار زمین میخوردم. بخاطر برفهایی که فورا یخ می بست. سرجمع سه تا خیابان اصلی هم نداشت. کتابفروشی هم که اصلا نداشت. اگر در قم همه چیز به وقت قم تنظیم میشد. مردم اینجا انگار اصلا نمیدانستند وقت چیست. البته اینها همه مال گذشته هاست. الان حتما حسابی آباد شده است.
شهرکرد که بودیم سه تا خانه عوض کردیم. فقط خانه اولمان حیاط داشت. یک حیاط خاکی با یک درخت کج و معوج که از وسط حیاط سر بر آورده بود.خانه دوممان را که عوض کردیم من کلاس دوم راهنمایی بودم. طبقه دوم بود. تاریک و قدیمی. حامد برای کمک از تهران آمده بود. حامد هشت سال از من بزرگتر بود. تهران دانشگاه می رفت. همیشه او قفسه ها را به هم پیچ میکرد. من هم کتابها را از کارتن ها بیرون می آوردم و روی هم میچیدم تا پدر بگذارد سرجایشان. آن روز هم همین طور بود. کتابها را از کارتن بیرون میکشیدم و مثل ستون روی هم میچیدم. کف یکی از کارتن ها یک کتاب کوچک جیبی گیر کرده بود. برگه های کتاب را گرفتم و محکم کشیدم. خوب یادم هست که جلد کتاب کاملا جدا شد و همانجا زیر لته های کارتن ماند. از ترس پدرم کتاب بدون جلد را زیر لباسم قایم کردم و بردم گذاشتم زیر رختخوابم. همان شب چند صفحه از کتاب را خواندم. درست یادم نیست چه چیزی در کتاب نوشته شده بود ولی یادم هست معنی نصف جمله ها را نمیفهمیدم. خیلی ادیبانه بود. یک چیزی بین قصه و قطعه ادبی بود. شبیه داستانهای عاشقانه . البته شاید،مطمئن نیستم. هرچه که بود در آن سن و سال به نظرم جالب رسید. فردایش کتاب را بردم مدرسه. با نرگس زیر نیمکت آخر نشسته بودیم و میخواندیم. مادر نرگس معلم ادبیات بود. نرگس کلی از کتاب خوشش آمد. شاید هم فقط ادا در می آورد. آخر ما در درس انشا با هم رقابت داشتیم. تا ظهر کلی از کتاب را خواندیم. من که بجز همان قسمتهای عاشقانه از بقیه اش سر در نیا وردم . نرگس میگفت که خیلی جالب است. دروغ میگفت. از نگاهش مشخص بود،البته در این موارد آدم هیچ وقت نمیتواند مطمئن باشد.
ظهر که میخواستیم برویم خانه خانم تجلی من و نرگس را نگه داشت. خانم تجلی معاون مدرسه مان بود. کیفهای مان را گشت و کتاب بدون جلد را پیدا کرد و برد. نرگس گریه کرد،من نه! همه اش زیر سر شیما بود. من آن خبر چین عوضی را خوب میشناختم. از صبح مدام میخواست از کار ما سر در بیاورد. و این کارش هم از سر حسادت بود. شیما دختر معلم ریاضی مان بود. من همیشه در مدرسه با بچه های معلمها مشکل داشتم و این شیما از همه بدتر بود.
هیچ چیز به پدر و مادرم نگفتم. دو روز بعد، صبح زود که میخواستم بروم مدرسه شنیدم که پدرم با تلفن صحبت میکرد. اول آرام بود. میگفت: خب بچه است دیگر...پیش می آید...کتاب که چیز بدی نیست... ای آقا ،خیلی سخت میگیرید...
طرف مرد بود! همان اول فهمیدم درباره من حرف می زنند. قضیه همان کتاب لعنتی. پشت در اتاق، خودم را به دیوار چسبانده بودم و آرام آرام گریه می کردم. خیلی ترسیده بودم. پدرم کم کم عصبانی میشد و صدایش اوج میگرفت:
-اندیشه های چی چی؟... چرا چرند میگویی؟...مردک تو که فرق اندیشه و هندوانه را نمیفهمی ...
صدای گریه من هم زمان با صدای داد و فریاد های پدر بلند تر شد. دیگر نمی شنیدم چه میگوید. قلبم تند تند میزد.پدرم گوشی تلفن را زمین گذاشت و بلند صدایم کرد. همانطور که گریه میکردم از اتاق بیرون دویدم و بدون توجه به پدرم از خانه بیرون رفتم. کنار دیوار، وسط یکی از کوچه های راه مدرسه نشستم و گریه کردم. خیلی ترسیده بودم. زمستان بود.اشکهایم یخ میکرد و پایین می غلتید.نمیخواستم بروم مدرسه،نه مدرسه و نه خانه، اصلا از همه بدم آمده بود ولی مشکل این بود که جایی را بلد نبودم. هیچ قوم و خویشی آنجا نداشتیم، تازه هوا هم حسابی سرد بود. از همه اینها بدتر افغانی های بچه دزد بودند، بچه های مدرسه آن روزها زیاد درمورد افغانی هایی که بچه ها را می دزدند و کلیه هایشان را می فروشند حرف می زند. برای همین با چشمهای قرمز و ورم کرده راهی مدرسه شدم .من هیچ وقت نفهمیدم آن مرد کی بود.
به مدرسه که رسیدم صبحگاه تمام شده بود . زنگ تفریح، جلوی همه بچه ها شیما را هل دادم روی زمین. شروع کرد به آبغوره گرفتن... گفتم: پاشو برو به خانم تجلی بگو...پاشو دیگه خبر چین عوضی...او فقط گریه میکرد. دستهایم را به کمرم زدم و گفتم...فضول پر رو تو که فرق کتاب و هندوانه را نمیفهمی غلط میکنی چغولی میکنی... دلم خنک شد،نمیدانم چرا آن روز از این حرف بی معنی خودم اینقدر خوشم آمد. شاید بخاطر نگاههای تحسین آمیز بچه ها بود،انگار حرف خیلی مهمی باشد. دوست داشتم بلند شود تا با هم گلاویز شویم و یک درس درست و حسابی بهش بدهم. اما بلند شد و از کلاس بیرون رفت. مطمئنم که رفت دفتر، ولی خانم تجلی من را صدا نکرد. شیما تا ساعت آخر بغ کرده بود و ته کلاس نشسته بود.
بعد از تعطیل شدن مدرسه دو ساعت تمام الکی خیابان مدرسه را بالا و پایین رفتم و داستان بافتم تا تحویل پدرم بدهم. وقتی به سر کوچه مان رسیدم مادر دم در منتظرم ایستاده بود. تا مرا دید بغلم کرد ولی چیزی نگفت.اصلا از آن روز به بعد هیچ کس نه در خانه و نه در مدرسه راجع به موضوع حرفی نزد. کتاب بدون جلد هم برای همیشه ناپدید شد.
سال بعد مدرسه ام را عوض کردند. دوسال بعد هم از شهرکرد رفتیم. رفتیم اصفهان زندگی کنیم. توی یک آپارتمان کوچک اجاره ای، اصفهان با شهرکرد دو ساعت فاصله داشت و هر جور آدمی که فکرش را بکنی آنجا پیدا میشد. از هر مدلی نهایتش در اصفهان بود. من دبیرستان می رفتم. همان سال حامد از ایران رفت. خودم کتابهایی را که میخواست ببرد گذاشتم توی کارتن سیگار. مادرم گریه میکرد و پدرم پشت سر هم سیگار میکشید. بزرگ شده بودم. نه آنقدر که بفهمم دور و برم چه خبر است. فقط آنقدر که بدانم نباید چیزی بپرسم یا چیزهایی را که میدانم به کسی بگویم. حتی به شما
شش ماه پیش اصفهان بودم. رفته بودم کمک کنم تا اسباب کشی کنند. به یک خانه کوچک حیاط دار در حواشی شهر. پدرم پیر شده . کارتن های زهوار در رفته سیگار را پر از کتاب کردیم و بردیم زیر زمین خانه جدید. کتابهای فارسی و عربی و انگلیسی...بیشتر از هفت هشت هزار جلد کتاب بود. مادر میگفت میخواهد بفروشد شان.
کارجابجا کردن کتابها که تمام شد برای پدر شربت بردم. کنار پنجره روی تخت دراز کشیده بود. دیگر سیگار نمیکشد اما لاغر تر شده . پرسیدم دلش میخواهد چند تا از قفسه ها را آماده کنم ویک کتابخانه کوچک همین جا برایش دست و پا کنم. گفت:نه! گفت:میخواهم بفروشمشان. بدون اینکه به من نگاه کند گفت:هر کدام را دوست داری ببر، کتابهای حامد هم هست.گفتم: شما که میدانید من ...گفت: آره میدانم،کار خوبی میکنی...راست میگن کتاب نکبت میاره
|