رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ مرداد ۱۳۸۶
داستان 351، قلم زرین زمانه

دزد بيچاره

اگرچه با اون كارهاي عوامفريبانه يعني دزديها و چپاولهاي مصلحتي و مسالمت اميز هم ميشه دزدي كرد و آدم كشت ولي ديدم كه مرا ارضا نميكنه . اصلا آزادي و روح ندارند . اكثرا تكراري و كسالت بارند . صبح برو ، بعد از ظهر بیا . تازه ، با کلی چاپلوسی و ریا و تزویر همراهه . من دزدی نوع خودم رو ترجیح می دم . یه دزدی مردانه و سر شار از شور و هیجان و احساس ، بدون هیچ قول و قرار و تزویر و مصلحتی .
یادمه یه روز جلوی آینه با تمام وجود نعره زدم : « من یه دزدم ». خیلی هیجان انگیز بود . تا حالا خودمو اینجوری ندیده بودم . ولی زیاد تعجب نکردم . چرا که چپاول و غارت به عریانی جلوی چشمم بود و جولان می داد . کیه که دستش برسه و نخواد آنرا انجام بده . نه اینکه پول نداشته باشم ، نه . نه . اصلا این طور نیست ولی باید بگم که بی پولیم خیلی بیشتره .

اینو هم بگم که اول سراغ اون تاجر ثروتمند که تو بازار چند تا پاساژ بزرگ داشت ، رفتم و مقداری پول خواستم . اما چیزی بجز توهین و تحقیر و تمسخر دستگیرم نشد . با نخوت و غرور گفت : « مرتیکه مزخرف ، خجالت نمی کشی با این یال و کوپال و جوانی دست گدایی دراز می کنی ؟ ». تا اینکه یه شب موقعی که خوابیده بود ، رفتم سراغش . یه کارد بزرگ قصابی گذاشتم رو شاهرگ گردنش و با صدای پر قدرتی گفتم :« پول ». سردی تیغ زیر گلویش ، کار خودشو کرد . مثل یه بچه آروم گفت : « باشه ، هر چی بخوای بهت می دم » .

فردای اون شب ، پولها رو بدون کم و کاست رو میز آقا تاجر گذاشتم . فورا دو زاریش افتاد . تا خواست داد و هوار بزنه ، خیلی آروم گفتم : « هیس ! گوش کن . یه دفعه با قدرت و غروری که داشتی نه تنها به من کمک نکردی بلکه توهین هم کردی . یه موقع هم از روی ترس و ناچاری پول دادی . حالا با آوردن پولها خواستم که تو در شرایط عادلانه و مساوی و با رضایت تصمیم بگیری و این پول را به من بدهی . دیگر خود دانی » . و نداد .

یه دفعه هم رفتم گوشت دزدی . آخ ! عجب اصطلاح دو نبشی . آره . همون دفعه دوم بود که گفتم دزدی نکردم و برگشتم . حالا یادم اومد . به دختره گفتم : « یه حالی به من بده و بیا کنار هم بخوابیم » . دختره با ترس و لرز و از ته دل گفت : « تو انسان نیستی . یه حیوون کثافتی » . خیلی بهم برخورد و کلی ناراحت شدم . بهش گفتم : « باشه کاری باهات ندارم . نه اینکه دلم به حالت سوخته باشه . نه نه . اصلا . فقط برای این که بدونی دیگه انسانی وجود نداره . می خوام در آینده ای نزدیک ببینی و بفهمی که دوست مهربان یا شوهر وفادارت همگی حیوان کثافتی بیش نیستند . آره . اگه خوب دقت کنی ، بزودی خواهی دید » . و ندید .

سومین دفعه بود که دست به دزدی می زدم . یعنی می خواستم بزنم . دفعه اول که گفتم چی شد و پولها را پس دادم . دفعه دومم که بدجوری تو ذوقم خورد . این دفعه دیگه راه برگشتی نداشتم . بدجوری به پیسی افتاده بودم . بدتر از همه اینکه نمی دونستم کجا برم دزدی . همین طور تو کوچه پس کوچه های بالا شهر پرسه می زدم . بالا خره از یه دیواری پریدم تو و بعد وارد خونه مجلل اون زن بیوهه شدم . اونجا بود که مزه واقعی دزدی رو چشیدم . آخه بدجوری دزدیده شدم . آره . اونجا فقط خودم دزدیده شدم . دزد واقعی او بود نه من . روح و جان مرا دزدید و از من گرفت . دیگه من صاحب خودم نبودم . ای کاش هرگز به دنیا نمی امدم . نمی خوام اینجوری باشه . اصلا من چرا زنده ام ؟ .

صدا قطع شد . دکتر نوار را از ضبط صوت بیرون آورد و در قفسه نوارها گذاشت . نگاهش به یکی از پنجره های مطبش دوخته شد که سه روز پیش ، بیمارش حین صحبت ، خودش را از آنجا به بیرون پرت کرد . با خودش زمزمه کرد : « دزد بیچاره » .

Share/Save/Bookmark