|
داستان 349، قلم زرین زمانه
آقا
یه روز سرد بود. پاییز بود. من می رفتم بالا. تنها بودم. بی پول بودم. کاغذ تو جیبم بود. نفسم نم نم داشت می افتاد تو خط. دُوییده بودم تا اون جا. وقتی افتاد. وقتی اون جور زدم تو پاش. دیگه موندن نداشتم. یه بار دیگه گفتم چرا به مادرم ناسزا گفتی؟ زدم شونه ش. راه افتادم بالا... از چند روز پیشش آدرس گرفته بودم واسه کار... رضا مجاور گفته بود من برنمی گردم. ولی برو؛ نمون این جا. به دلم اومده بود می زنم به ریپ بهنام، پسر صاحب کار... صاحب کارمون که حاجی می گفتیم بهش، حج نکرده بود خوشش نمی اومد، می گفتیم اما حاجی. وقتی پسر حاجی افتاد رو زمین گفت آدم شدی بهزاد؟ زدم بیرون. گفتم درسته بِِهِم حال دادی، اول که نشستم پای جمع تو دادی دستم. وقتی که می نشستیم جلوعکس مولا که شب های جمعه توری می کشید روش؛ می خندید دل باید صاف باشه دل باید با مولا باشه برو بالا بهزاد... دمت گرم اول تو دستم دادی. اول اولی هیچ چی یاد ادم نمی ره. ولی این نمی شه پسر حاجی به مادرم ناسزا بگی. بهش گفتم اول. همون اول قلاب را نزدم تو پاش. وقتی گفت مادر فلان... من سرم تو کار بود. خیلی تمیز کار نبودم. گفته بود حاجی، گفته بود بهزاد درست کار درنیاری می ذارم نخ زنی که اول اومدی نشستی پاش... نخ زنی؟ الله... بچه ها رو مادراشون از تو کوچه تابستون ها جمع می کردن به هوای کار و پول می آوردن تو کارگاه... نه بهزاد حواست باشه ها... گفتم چشم حاجی... گفت چسب نباید بزنه بیرون، مشتری چشم داره یارو بنکدارعاشق چشم ابروی من نیست، کار خراب باشه حالا یه مینی بار برمی گردونه... گفتم باشه. دیگه حیثیتی بود کار. این می پرید دیگه رفته بودم. شوت شده بودم. هم جا واسه خواب بود هم جا واسه کار... نمی گفت ولی می دونستم واسه بابام آورده بودتم... اگه نبود اون رفاقت با بابام یه موقع هایی، وقت ها قبل از کار افتادنش؛ قبل مردنش... وسط کارگاه اول صبحی گارد گرفته بودیم وُ دستهامون به هم می پرید. قلاب قالب تو دست اون بود اول. بی حوصله بود. از در اومد گرفتم؛ نفهم نبودم من زیردست اون بودم... با پا سبدها رو هل داد سبدها که شبش سوا کرده بودم کارها را ریخته بودم توش. رفت بشینه پشت چرخ پاش گیرکرد به یه قالب بزرگ پا. داد کشید مادر... این این جا چی کار می کنه؟... شنبه ها اون جور بود شبش تا نصفه ها بیرون بود. زور داشت ساعت هفت پاشه. اول فکر کردم با حاجیه. عادت داشت پشتش می پروند. با اون نبود با من بود. خودم را زدم به نشنیدن. یه بار دیگه گفت. انگارحال می اومد با فحش. بلند نشدم ولی گفتم ناسزا نگوآقا... مثل خود مادرم... وقت هایی که باباهه بی حوصله از خونه نشستن می بستش به فحش، فحش بابا... مادرم سر می نداخت پایین دست می کشید به فرش به هوای انگار مثلن جمع کردن خرده ریزه. می خندید با صورت قرمز می گفت حیف شماست، به پدرم ناسزا نگو آقا. بابام نگاش می کرد. از تنگ و تا نمی افتاد، گیر می داد به چیزای دیگه وُ یواش یواش صداش می خوابید... قلاب را از رو تخته ی بغل سرش برداشت. پرت کرد. جا خالی دادم قلاب خورد به شیشه، ریخت زمین. دیوونه شد اومد بپره، قلاب را برداشتم. گفت بابا بهزاد بابا پسرگل. خندید. بد خندید. زدم. افتاد. نفهمیدم تیزیش گرفت به شلوار لی ش، به گوشتش. خون ندیدم ولی افتاد. گفت آدم شدی بهزاد؟ من دوییدم بیرون.
تو خیابان بودم. نمی شناختم نشانی را. اسمش را هم نشنیده بودم ولی دربند رفته بودم با همین پسر حاجی. گفتم حال می داد دم می داد ولی... یکی را دیدم سن وسال دار بود. حرف دست انداختن بود آخه تو محل. رفتم جلو. نشانش دادم کاغذ را... رضا مجاورنبود والا از خودش پرسیده بودم. کاغذ را داده بود گفته بود می رم سفر ولی برو این جا برات کار نمی شه... مرده گفت اووه، حدوداش رو می شناسم ولی این جا کجا اون جا کجا؛ سه تایی ماشین باید سوارشی این جا که شاپوره، برو پارک شهر بپرسی ماشین هاش رو نشون می دن تا یه جایی برو. ایستگاه آخر بپرس راه نشون بدن بهت؛ از بلیتی ها بپرس. بعد نگاهم کرد از سر به پا. رفت. برگشت: پارک شهررو که می شناسی؟ می شناختم. پیاده راه افتادم. پول نداشتم؛ تا هفته ی پیش هر چی بود فرستاده بودم .
از بلیتی پرسیدم. سوار واحد شدم. مغازه ها هنوز یکسر باز نبودند. جمهوری را می شناختم. پسر حاجی اون جا گوشی برداشته بود. دو تا خیابان بعد دیگه نمی شناختم.
یه جا نزدیک میدان پیاده شدیم. پر ماشین بود. هر طرف می رفتند. راه برای رد شدن نبود. رفتم جلو. به بلیتی نشان دادم. گفت کدوم خط رو می خوای؟ گفتم نمی دونم می خوام برم این جا. کاغذ را نشان دادم. گفت اسمشو بگو کجا می خواهی بری؟ گفتم. گفت بچه این جا که می خوای بری چه ربط به این جا داره؟... گفتم یارو بلیتی گفت سوارشم. گفت لابد عوضی گفتی. اسم الانِ خیابون رو گفتی بهش؟ گفتم بابا اینی که رضا مجاور این جا نوشته بهش گفتم. تا نصفه ها هم باشه می رم. گفت من نمی شناسم جوون... یکی دست دراز کرد گفت ده تا. ناخن هاش رنگی بود. نگاهش کردم موهاش ریخته بود روپیشونیش.
گفت کجا می خوای بری؟
جواب ندادم. راه افتادم. رسید از عقب: صبر کن پسر... رسید بهم. دستم را کشید.
کاغذ را ازم گرفت. نگام کرد. سن مادرم بود. بزک کرده اما. روپوشش عین چی چسب تنش.
-این جا می خوای بری؟ گفتم آره. گفت بیا با من.
از بغل نگاهم کرد: اسم خیابون اینی نیست که این جا نوشته ولی من می شناسم. اون جا می خوای بری پیش کی؟
جواب ندادم. بازم پرسید. گفتم کجا باید سوار شم؟
خندید: چرا می ترسی؟ بریم تو دفتر بهت می گم. ناخن کشید کنار لبش.
گفتم چرا این جا نمی گی؟
رفت تو یه راهرو. پیچید رفت زیرزمین. برگشت گفت بیا یه چیزی بخور. دوستام ماشین دارن می رسوننت. تهران مثل کف دستشون... رفتم پایین.
یکی نشسته بود پشت میز. کت شلوار و جلیقه داشت. زنه رفت پیش یارو. یه چیزی گفت. رو دیوارها عکس بود. دیگه هیچی نبود تو اتاق. مَرده بلندشد پیشم نشست. خیلی راهه که تا اونجا پسرم... زنه گفت برم چای بیارم. مرده گفت: قهوه بیارخانوم بذار آقا قهوه بخوره... زنه قاه قاه خندید. چشمک زد. مرده دم گوشم گفت ناقلا پیش کی می خوای بری؟ پول مول داری؟آ... ببینم شاید هم... می دونی خیلی جوونا می آن این جا. مستقیم از راه آهن ماشین می گیرن میان اینجا من خودم از داهات اومدم بچه شهرستان مثل اینه برام... رگ گلوش را نشان داد. ولی امتحان می کنم جنم نداشته باشه می گم برو برو ولنجک نیاورون عملگی کن تا آخر عمرت. رک می گم. زد رو پام... حیف که تو کار نمی خوای وگرنه... مثلن فرز می رفتی امانتی تحویل می دادی و می اومدی منم زنگ می زدم به یاروها می گفتن بابا خوب حرف می زنه استخدام می شدی... چه کارمی کردی مثلن؟ می پریدی تو آسانسور می زدی رو پنج اون جا بیرون می رفتی در اول نه، دوم؛ زنگ می زدی می دادی می اومدی... این تسته ببینم چی کارمی کنی؟ دست زد رو پام من کشیدم کنار. دست دراز کرد از رومیز یه مشت شکلات آورد جلو صورتم: یکی بردار... افتادند لای پام. دست انداخت برداره گفت آآ... شاکی شدم. گرفتمش فحش. خندید. زنه رسید. دست خالی بود. خودم را انداختم بیرون.
صاف می دُوییدم، از جلو مغازه ها آدم ها ماشین ها. فحش می دادم. نفسم برید. واستادم. دست بردم زانو. افتادم لب جوب.
بلند شدم. از صبح هیچی نخورده بودم. تو راه رد شده بودم از کله پزی. مردم کیپ تا کیپ کاسه سر می کشیدند. نون تلیت می کردند. گفتم بهزاد سوت بزن برو بالا. دست بکن تو جیبت سوت بزن. سرت رو به چپ کن بعد به راست. انگار کن دنیا به هیچ جات نیست. به ریش دنیا بخند. نزدیک ظهر بود. شکمم زبان حالیش نمی شد. سوت که می زدم انگار فحش می بستم به کس و کارش. دیدم یه جا شلوغه. رفتم جلو گفتم چه خبره؟... هیش کی جواب نداد. یه بار دیگه گفتم چی شده حاجی؟... گفتن این کاره هستی برو بالا. رفتم بالا تو راهرو تو اتاق ها عکس یه آدم بود. ژست گرفته بود، عکس انداخته بود. جلو در یه پسره گفت خوب می دن. گفتم چی؟ گفت: دیروز ستاد اون یارو بودم تا غروب چسبوندیم ولی... این جا تو دست و بالشون پوله. دنبالش رفتم کاغذ لوله هارو دادن دستمون، با سطل سریش. خوب بود. زدیم هر جا دیوار خالی بود. هر جا پا می داد. گفتم چیه؟ گفتن بابا می خواد وکیل بشه دیگه. وکیل مجلس.
برگشتیم. ناهار می خوردن. گفتیم. گفتن الان مسوولش نیست. دم غروب با همه حساب می کنن. پسره پا به پا کرد من ساعت را دید زدم. از پله ها پایین رفتم. راه افتادم. از یکی آدرس پرسیدم گفتش اووه... برو بالا.
از کنار خیابان راه افتادم. یکی وایستاده بود. می خندید. نگاه تو چشم می کرد. گفتم این جا بخوام... چه جور برم؟
گفت مستقیم بری می رسی یه چهارراه، از اون جا سربالایی هست دست چپت مستقیم بالا. سر تکان دادم. راه افتادم. یارو از پشت گفت: عمو پیاده خیلیه ها... ماشین... اَبرو اومد ماشین بایس بشینی... سرتکان دادم. مثلن منتظر ماشینم بذاره بره. وایستاده بود. نگاه می کرد. لبه های دهنش رفته بود دم گوشش. چشم هاش برق می زد.
اومد جلو: پول نداری؟
من راه را کشیدم برم. گفت عیب نیست عموعوضش مال که داری...
شستش را بالا آورد. می خندید. فشار داد تو کاسه دستش. قاه قاه زد. شستش را بالا آورد و برد تو. جست زدم روش. از چپ و راست کوبیدم. می خندید بی شرف. خسته شدم. راه افتادم. خیابان خلوت بود. برگ درخت ها می ریخت. چشم هام می سوخت. داد کشیدم اَی... مشت زدم به دیوار رو عکس ها. راه کشیدم باز جلو.
همین طوری خودم را انداختم تو یه جای بزرگ. چند تا زن و مرد با لباس یه دست پشت میز نشسته بودند. تمیز بودند. بالا سرشون عکس هواپیما تو آسمان زیرش دریا. داد کشیدم من می خوام برم این جا... افتادم زمین. یکی اومد بالا سرم دستش النگو داشت گذاشت رو سرم... نشسته بودم رو صندلی. کیک می خوردم. یه مرده پشت آدرسم چیز می کشید. گذاشت جلوم: ببین همه جاش رو کشیدم تو می ری این جا که علامت زده م. بردم سوار خط کرد. دست تکان داد. من سرگذاشتم به میله. چشم بستم.
تو چهارراه صدام کرد راننده. پیاده شدم. رفتم دست چپ رو سربالایی.
وسطهای سربالایی بودم. دو طرف دیوار بود. بالا دیوار نرده. اون ور دیوار نمی دونم کجا بود چی بود. دورتر کوه بود. وایستادم نفس تازه کنم؛ یه دختر بالا می اومد. سرش صاف بود. دست هاش بغل پاهاش. پاهاش بلند بود. قدم بلند برمی داشت با کفش کتانی. مال کارخانه حاجی نبود. یغور بود. تمیز بود. مارک خارج خورده بود. دختره اومد رد شد. بوی خوش اومد رد شد گفتم این چه جوریه؟ من کاری نکردم. من نخواستم. ولی بو خورد به دماغم. رفت تو سرم غیژ چرخید توبدنم. نگاه کردم پشتش، یه کیف گنده می خواست کمر دختره رو با سربالایی خم کنه؛ نمی ذاشت اونم. عقب می داد سرش را، انگار خیابان را متر کنه ولی قشنگ، قشنگ متر می کرد. حاجی می گفت، می گفت هر کاری می کنی بکن بهزاد ولی تمیز بکن، قشنگ بکن. قشنگ راه می رفت دختره.
بی هوا سوت زدم. وایستاد. دیگه نزدم. برنگشت. سرش را تا نصفه چرخاند عقب، خم کرد. نگاه می کرد. گفتم دیدی چی کار کردی پسر؟ دردسر می خواستی؟ پسرحاجی می گفت، می گفت حواست باشه بهزاد همه شون مثل هم نیستند؛ بعضی شون دست بزن دارند، زنجیرمی ذارند تو کیفشون. یه سری ها دفاع شخصی بلدند. بدون طرفت کیه. بدون کجا هستی... یا مولا نکنه شوهر داره نبنده به فحش سر وُ صدا کنه...
می خندید. دختره می خندید. من برگشتم عقب. نگاه کردم با کی بود؟ بیشتر خندید. بلند خندید.
سرش را تکان می داد. بلند گفت بیا بالا.
از کنار دیوار رفتم. رسیدنی جلوش نگاه انداختم زمین. گفت ببین!
بعد صدا اومد. نگاه کردم لب ها گرد غنچه سوت زد نه مثل من.
گفت بلدی؟
سرتکان دادم. بلند خندید. گفت بزن حتمن بلدی.
من زدم .
خندید، بلندتر. انگار نگین یا زرریزه زیر دندون هاش بشکنه مثل زنجیر بریزه بیرون.
گفت فقط سوت بلبلی بلدی؟... راهت کجاست؟
بالا را نشان دادم.
کجا؟... نابلدی؟
آدرس را نشان دادم. نگاه کاغذ کرد. نگاه من کرد. داد دستم یه کم پرته ولی راهی نمونده ما جمال آبادیم. تا یه جایی باهم بریم باشه؟... باشه؟ من خندیدم. گفت بریم.
راه افتاد. دست هاش را حلقه کرد تو بند کیفش. من تند کردم. سوت می زد می رفت. من زور زدم. با سوت بهم اشاره کرد. با انگشت لب هاش را نشان داد. مثل پرنده بود لب هاش، بال باز کرده باشه سرکشیده باشه بالا بخواد بپره. نگاه شان کردم شروع کردم زدن. وسط سوت زدن گفت آهان حالا شد... این مال زندانی سیاسی ها بوده پدرم یاد داده... قشنگه؟... داد کشید قشنگه؟ من خندیدم. بلندترسوت زدم. بالا رفتیم. راه عوض شده بود. باز شده بود، قشنگ شده بود. سوتش را قطع کرد گفت بیابیا؛ اینجا رو. امامزاده دیدی؟ سرتکان دادم. زد به پیشونیش گیجم امامزاده همه جا هست ولی این فرق داره عمرن دیده باشی بیا... از پله ها رفتیم پایین.
پُردار و درخت بود. یه سمت دره بود. خیابان دیده نمی شد. حیاط خلوت بود. زیر درخت وایستاد چرخ زد رو به من: قشنگه؟ من نگاه به گنبد کردم. به یه پیرمرد که با آفتابه می رفت. به کفترها که تندتند دونه می چیدند. بلند گفت قشنگه تمیزه ماهه؛ می بینی؟
چسبید به درخت. دستم را عقب زد. بعد کشیدش. نمی خندید. بوها زد تو سرم. دستم را برد پایین، داغ بود. بلند نفس کشیدم. جلو چشمم مه شد. برد پایین، نرم بود. دست انداخت به پوست درخت، کنده شد. بلند گفت آه؛ کفترها سیر، دسته پر زدند بالا؛ پشتِ درخت تو مه.
نفس تازه کرد. انگار وقت ها مونده باشه زیرآب یک هو راه پیدا کنه سر بیاره بیرون.
تو چشات چرا این جوریه... نه زاغه...
هر یه دونه حرفش تا بعدیش نفس گم می کرد سر می رفت زیر آب می چرخید تا باز بیرون بیاد وُ بعدی از دهنش مثل کفتر بپره هوا... نه میشی... عجیب... غریبه... تازه اومدی؟
خجالت کشیدم. اومدم کنار. پیرمرد از گوشه ی حیاط می اومد.
گفت: قشنگه همون... حیف یه کم بچرخی تو شهر رنگش برمی گرده. برگردیم؟
داد کشید: خدافظ بابا.
راه افتاد بالا. من برگشتم. پیرمرده دست تکان داد. نشست زیر آفتاب.
دُوییدم. رسیدم بهش. لب هاش کیپ بود. نگاهم کرد. چشم هاش را چپ کرد. خندیدم. خندید. ساکت رفتیم. گفت کفش هات چینیه؟
نگاه کردم کِی دهن وا کرده بود؟ گفتم نه... حاجی می اومد کارگاه، دمغ. می گفت بازار راکده بهنام از فردا یه اکیپه ش کن... کارگرها نگاه می کردند. کی ها باید می رفتند؟ می رفت پشت پرده تو اتاقش... پسر حاجی فحش می داد. می رفت دنبالش... می شنیدم پسره داد می زد. حاجی می گفت ما له می شیم. بازار رو گرفتن... کارها مونده نه ما، مال همه...
وایستادم. وایستاد: بیا دیگه یه خورده دیگه باید سوا شیم. عین اوناست اخه. کفش های چینی دوام ندارن. بیا دیگه نه میش نه زاغ. بیا. پا زد زمین.
دُوییدم. یه پسر با ماشین رد شد. یه چیزی گفت. دختره پرید یه سنگ پیدا کرد شوت کرد به ماشین. داد کشید: عوضی. خندید.
وایستاد: من این وریم، اون راه رو صاف برو. از مغازه دارها بپرس نشون می دند. خدافظ حدافظ. مثل بچه گفت، نگفت؛ پرسید. سرش را کج کرد. دست دراز کرد. دست دادم. عقب عقب رفت. رُوش به من بود. من وایستاده بودم. راه نمی رفت. می پرید. زانوهاش بلند تا شکم بیشتر بالا می اومد. انگار می رفت تو هوا برمی گشت. من راه افتادم به راست.
صدام کرد نه میشی نه زاغی هوی... برگشتم.
داد کشید: منو از یاد نبری ها باشه؟
بی حس شدم. داد کشید: باشه؟... گریه ام گرفت. برگشتش. رفتش.
هوا تاریک می شد. به کفش هام نگاه کردم. آدم کم بود. مغازه کم بود. یه جا مثل ده بود. یه پیرمرده نشسته بود زیر درخت قلیون می کشید. ازش پرسیدم. نگاهم کرد. پک زد به سر قلیون، آب قل قل کرد تو شیشه نقش دار. یه زن با سینی چای از در چوبی بیرون اومد، چادر پیچ. پیرمرده من را با دست نشان داد. اشاره کرد. پیرزنه رفت. با لیوان قرمز برگشت. سر کشیدم. آستین کشیدم به دهن. کاغذ را نشان دادم. باد گرفت. دُوییدم. گرفتمش. نگاه عقب کردم. پیرمرده سرقلیان را چسبانده بود رو صورتش. نگاه دور می کرد. پیرزنه نگاه من می کرد. جلوم نانوایی بود. نشان دادم. یکی نشان اون یکی داد.... چند قدم بعد دوراهییه اونی که راست می ره بالا. اون. راستش رو بگیر برو بالا. سواد که داری؟ کوچه پنجم یا هفتم... نگاه کن به اسم کوچه ها.
راه افتادم. این ور عوض شد. خونه ها بلند بودند. تمیز بودند. تازه بودند.
شماره ها را شمردم. جلو آخری وایستادم. زنگ زدم. صبر نکردم. باز زدم. یکی گفت کیه؟
هیچی نگفتم. گفت کیه؟
گفتم با آقا... وا کنید.
گفت با کی کار دارین؟
صدا مال مرد بود. در باز شد. پشتش زن بود. چادر سفید سرش. رو گرفته. سفید بود صورتش. پشتش استخر بود. شلنگ کنارش.
کاغذ را نشان دادم. نگاه کرد: آدرس درسته ولی این آدم نداریم.
گفتم چرا... رضا مجاور داده بهم... برای کار.
زن دست دراز کرد رو زنگ. پیرهنش آبی بود، آستینش تا دور مچ. انگشت هاش سفید بود بلند.
صدا بلند گفت: کیه؟
زن گفت: به حاج آقا بگو بیان پایین.
ترسیدم. زن عقب رفت. مات من شد. من تکیه دادم به دیوار. صدای پچ پچ می اومد. برگشتم.
گفتم رضا مجاور داده به خدا گفت برام کار هست...
مرد کاغذ را زیر و رو می کرد. سر بالا آورد. نگاهم کرد...
غروب بود. من می رفتم پایین... اون آقا که تو می خوای این جا نیست. اون آقا خیلی وقته رفته. اونی که بهت آدرس داده یا بی خبربوده یا خواسته شوخی کنه... بیا تو صورتت رو آب بزن... چیزی خوردی؟... چرا گریه...
هوا سرد بود. پاییز بود. من می اومدم پایین.
|