|
داستان 347، قلم زرین زمانه
طواف مترسک ها
آنجا مکانی ست آرام .مکانی که در آن از مترسک های متحرک خبری نمی یابی .مکانی که در آن به دنبال مترسک های متحرک کلاغهای سیصد سا له معنا ندارد . اگر آدم خوش شانسی با شی و زود مرده باشی از سایه درختان بی برگ نیز بهره خواهی برد .آری اینجا قبرستان است. با خاکی نیمه جان که قبرها در صف هایی منظم در آن چیده شده. بدون درختان بی برگ بدون درخت.
آنجا قبریست خالی با پهنایی کوچک به اندازه من, با خاکی گرم و آفتاب خورده، با جسمی سرد که جذبش خواهد شد ،جذبش خواهم شد.راحتم، آزادم، گرمم. آیا آنها مرا با تختم خاک کرده اند، یا به جای کفن سفید پتوی سبز رنگم را به دورم پیچیده اند ؟
یادم آمد آن غسالخانه که از تمام وجودش کاشی های سبزرنگ روئیده بود.خودم را دیدم ،از نواری باریک .جسمم را ،روی سکوی سنگی.سردم بود .سردم است. وزنی جوان با چشمانی که در آن انعکاس مرده را می توان دید مرا با آبی سرد شست ،او که لمسم کرده بود، او که می دانست سردم است.
و اما در وان سنگی کنار من دختری بود با بدنی کبود و لبانی سیاه. ومادری که درپشت نوار باریک می گریست و خواهری که سالها در شک ماند وهرگز برای خواهر مرده اش نگریست.
در همین حال زن مرده شور با سطلی قرمز وپوسیده از حوضچه ای کدر روی صورتم آب ریخت ،چرا پلک نمی زنم و زن در میان دستانم پشم شیشه گذاشت وآن را به حالت احترام بر روی سینه ام گذاشت و بعد با پودری سبز، سبز تر از کاشی های دیوار، گوشها و چشمانم را پر کرد اما هیچ گاه چشمانم نسوخت و مرا در نایلون و بعد ملحفه ای سفید مانند شکلاتی شیری پیچید سپس طواف مترسک های بیننده و قرآن خوانی پیر که مرا با احترام در قبری کوچک و گود خواباند - آری من بارها به این مکان آمده ام بارها آمده ام اما نه با این سکوت –
مرد ذرات گرم و آفتاب خورده خاک را رویم ریخت. صداها دور می شود, آرام می شوم, حال میتوانم راحت باشم ، داد بزنم ، حرف بزنم ، فکر کنم به هیچکس. آیا به راستی طمع شکلات شیری می دهم ، انگشتانم را می مکم ، طمعی ندارد ،مانند طمع زبان خشکی ست که بر تکه ای از به شب مانده می زنی، طمع گسش را خوب می فهمم.
راستی آن دختر کجاست؟ می خواهم او را در سکوت خود مهمان کنم. آه ،نه ، دیگر کافیست. هرگز این سکوت را بر هم نخواهم زد.
|