|
داستان 346، قلم زرین زمانه
استخوان های استوانه ای
هوا سرد است. درپیاده رو قدم می زنم. اینجا که من هستم خیابانی ست شلوغ با درختانی بلند. صداها اذیتم نمی کند . خیلی وقت است که نمی شنوم. سرما از استخوانهایم عبور می کند، باد در فضای استوانه ای استخوانهایم زوزه می کشد و من به خود میگویم زمستان بهترین فصل است واینکه چقدر تنهایی زیباست .در سکوت به سوال خود پاسخ دادن زیباست.آزادانه به دیگری اندیشیدن زیباست.
به ماه آذر فکر میکنم، به ماه قبل، که دلم گرفته بود.نفرت، خودخواهی، و چشمانی گودرفته و به ظاهر خسته، و حس من که با خود گفتم ازت متنفرم ،از خودخواهی ات . از صورت به ظاهر پاک و پا ک نبودنت.از اینکه او هست و می خواهی من هم باشم. از اینکه حرفهایم را تکرار می کنی و می خواهی ثابت کنی فراموشم نکردی. از متانت او متنفرم.از خانم بودن و مادر بودنش و از اینکه گفتن شبیه به من است، از ان روز به بعد دیگر متین نیستم، دیگر خانم نیستم.
این روزها نفرت هم به من کمک میکند. توانم را بیشتر کرده. من یک بیمار جذامی بودم و تو هم مثل خوره تنم را می خوردی .از چشمم شروع کردی. خوردی وخندیدی، آه مغزم،مغزم را نیمه کاره رها کردی تا همه چیز را حس کنم، برگشتی ذرات باقیما نده از چشمهایم را تمام کردی . دماغ را نیمه کاره رها کردی و به لب رسیدی، نگاهش می کنی، از آن میگذری و فکر می کنی برای امشب کافیست .مد تی نیستی .گاهی خبری می رسد. می شنوم و مهم نیست. به مهم نبودنت عادت کردم.
خسته ام ،از تو، اززندگی ، منتظرم نباش ، برو. برایم مهم نیست به کجا ولی برو.من هستم. بی تو . بی او و نفس می کشم بی تو ،دیگر فریبت را نخواهم خورد. دیگر منتظرت نخواهم ماند .دیگر تو را نفس نخواهم کشید. برو .اینجا تنها خواهی ماند.شاید جایی کسی منتظرت باشد.دیگر نوبت اوست.آه کاش من می توانستم بروم.ریشه ام مدتهاست از خاک کنده شده واما شاخه ها .میان شاخه های دیگران گره خورده.خشک شده.تو می توانی بروی و می دانم دیوار هر اتاقی را به رنگ خودت رنگ خواهی زد.
خسته ام. از نگاه نگران مادرم .از ضعف ماهی های کوچک از کوچکترین حرکت.از حبس آنها در کا سه کوچک شیشه ائ.از بی خوابی .از نوشتن برای تو.من را بهانه نکن.می دانی بی تو تنها نیستم و میترسی.من ماهی تو نیستم. مرا نمی توانی در کاسه ای کوچک حبس کنی و چند وقت یکبار آبم را عوض کنی و گاهی از یاد ت بروم و در لجن ها پرسه بزنم تا برسی نه من ماهی تو نیستم.
زخمها کم و بیش خشک می شود وتو بازمیگردی .دیگر با زخمها کاری نداری و از آنها می گذری به قلبم می رسی همه هدفت همین بود و من برای مقابله با تو تمام سعی ام را می کنم.ازنفرت خودم و خودخواهی خودت کمک می گیرم. توانم بیشتر می شود.نگران می شوی. قلب من دیگر جای تو نیست و تو این را نمی دانی و درکش برایت سخت است.نمی دانی که قلبم خالی ست با رنگ قرمز تند و رگهایی باز.قلبی زنده که هنوز می تپد، نه برای تو، نه برای دیگری.
قدرت خودخواهی ات بالاست از نفرت من بیشترو هردو به من کمک میکند و تو این را نمی دانی. دور قلبم می چرخی. نه خبری نیست .راهی نمی یابی.می ترسی.تحمل شکست را نداری.تحمل قلبی که تند می تپد، نه برای تو، نه برای دیگری.از اطراف قلبم ضربه ای حس نمی کنی، شاید همین سکوت نگرانت کرده، همین بی خبری. ومن راضی ام از شکست تو در سکوت راضی ام.
زخم ها خشک می شوند و جای خود را به سلولهای تازه می دهند و تو دیگر قدرت ادامه دادن نداری.برمی گردی پیش دیگری. پیش او. شاید او منتظرت با شد .بی خود سعی نکن تو هرگز آرام نخواهی بود.مغزم دارد کامل می شود و پلکهایم باز.پلکها بدون مژه اند ولی چشمهایم نابود شدنت را می بیند و همین خوبش می کند .چقدر دور شدنت زیباست .زیباتر ازآمدنت و خوب بودنت.
گاهی برمی گردی وحرفها و کارهای قبل را تکرار می کنی و درصورت من خیره می شوی تا تغییر را حس کنی ولی جوابی نمی یا بی. می دانم برایت سخت است. تو هم با آن کنار خواهی آمد.من راضی ام و همین کافیست.چقدر تنهایی زیباست. سکوت زیباست. حس عبور خون از دریچه باز قلب زیباست. تنفر هم زیباست وحال خودخواهی تو هم زیباست.
به میدان اصلی نزدیک می شوم دیگر سرما اذیتم نمی کند با تمام وجود م سرما را می بلعم و باز استخوان هایم سرما را از خود عبور میدهند ومن به خود می گویم زمستان بهترین فصل است.
|