|
داستان 342، قلم زرین زمانه
یک روایت دو نفره در یک مثلث بی قاعده
روایت یک زن کاملا معمولی
1
خسته تر از همیشه از خواب بیدارش کردم . درست مثل هر روز صبح که این کار را می کردم . مثل همه تکرارهای زندگی . دوست داشتم زودتر از خانه بیرون برود . دلم می خواست تنها باشم ؛ روی کاناپه لم بدهم ، قهوه ای بخورم و سیگاری بکشم . چهار پنج سالی هست که فقط هم خانه هم هستیم. نه دست نوازشی هست و نه کلام عاشقانه ای . عادت شده ایم برای هم . نه اینکه بد دهن باشد یا دست بزن داشته باشد ؛ نه . شاید من دیگر ریه ام برای تنفس هوای آن خانه حجیم نیست . او هم دیگر پا پی نمی شود . 18 ساله که بودم ، برایم روزنه امیدی بود و دریچه نوری برای فرار از تاریکی خانه . خوب . . . فکر کردم که عاشق شده ام . مرد خوبی است ولی از آن مردهای خیلی شرقی است که یک عروسک بی زبان را به یک همسر ترجیح می دهند . بعد ها فهمیدم که از عشق خبری نبوده است . حالا هم عادت شده ایم برای هم . از جنس عادت میز و صندلی به هم . بودنش برایم فقط یک حسن داشت . اینکه کنارش بودم و کنارم بود و این یعنی من زن خوبی هستم و زن خوب بودن یعنی یک دنیا احترام .
2 .
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم . آفتاب اردیبهشت روی صورتم می رقصید و من به سیگار پک می زدم و به آفتاب فخر می فروختم و آبگوشت روی گاز قل قل می کرد . سر و صدای کامیون باری مرا از حال خودم خارج کرد . همسایه جدبد اسباب کشی کرده بود به واحد روبروی خانه من و هم خانه . نیم ساعتی که از بالا و پایین رفتن کارگرها گذشت در را باز کردم تا سرکی به داخل راهرو بکشم . زنی جوان ، شاید هم سن و سال خودم ، با یک استخوان بندی ظریف و یک جفت کتانی سفیدی که به پا داشت با چهره ای دوست داشتنی و مصمم در راهرو به کارگرها امر و نهی می کرد که مواظب وسائل خانه و زندگی اش باشند . خانه و زندگی ای که حتما برای ساختنش خون دل خورده بود . مرا که دید لبخند زد . لبخندش را دوست داشتم . سلام وعلیکی کردیم و من برای زن و کارگرها شربت آورم تا کمی جان بگیرند . نمی دانم چرا دلم برای زن سوخت . دست تنها مشغول سر و سامان دادن کارها بود . اما نه ؛ انگار اصلا خسته نبود . تا به آن روز هر وقت لازم بود که به منزل جدیدی اسباب کشی کنیم هم خانه هیچ وقت نمی گذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم . من به خانه خواهرم می رفتم و او خودش همه چیز را رو به راه می کرد . یک دفعه همسایه جدید برایم دست نیافتنی شد . تنها زندگی می کرد و خودش یک تنه از پس کارهای انتقال به خانه جدید بر آمده بود . می خواستم بیشتر بشناسمش این موجود دست نیافتنی را .
3 .
امروز برای خرید رفته بودم و مثل همیشه بدون اتومبیل . آخر عادت کرده بودم که هم خانه همیشه رانندگی کند . صد بار به من گفته بود گواهی نامه بگیر . اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود . تردید داشتم . تردید در همه زندگی 28 ساله ام یک لحظه هم رهایم نکرده بود . در بازگشت از خرید روزانه خانه در یک دستم کیسه های میوه بود و در دست دیگرم کیسه های تخم مرغ و مرغ و گوشت . نزدیک خانه کیسه گوجه سبز از دستم افتاد و پخش زمین شد . آمدم با عجله گوجه ها را بردارم که کیسه تخم مرغ را محکم روی زمین کوبیدم و 4 تخم مرغ شکست . حسابی گیج شده بودم . جمع کردن گوجه ها که تمام شد با سرعت برگشتم که در را باز کنم ؛ نزدیک بود به مردی که پشت سرم بود برخورد کنم . خودم را جمع و جور کردم و معذرت خواستم . مرد خوش لباس و خوش چهره ای بود . در را باز کردم و خواستم بالا بروم که دیدم او هم دارد می آید . تردید مرا که دید گفت همسایه جدیدتان هستم . تازه متوجه شدم که زن همسایه شوهر دارد . اما دیروز کجا بود ؟ خودش گفت یک سفر کاری بوده و امروز صبح به خانه آمده و همسرش زحمت اسباب کشی به خانه جدید را تقبل کرده است . کاش راهی پیدا کنم تا بیشتر رفت و آمد داشته باشیم . آخر من که دوستی ندارم .
4 .
دستشویی رو که شستی ناهار می خوری ...
آخه گرسنه هستم ...
همین که گفتم ... پس کی می خوای کار کردن و خانه داری رو یاد بگیری ؟
خاک بر سرت ، دختر خاله ات تونست وارد مدرسه تیزهوشان بشه اما تو کارت شده تجدید آوردن ...
بابا بچه ها می خوان برن سینما می ذاری منم برم باهاشون ؟ قول می دم زود برگردم ...
نه نمیشه ...
یعنی چی ؟ خوب خودتونم که آدمو جایی نمی برید ، این جهنمو نخواستم ...
سیلی محکم پدر بر گوشم فرود می آید
اون پسره کی بود ؟...
کدوم پسره ؟...
امروز خاله ات دم در مدرسه دیدتون ...
نه به خدا ! اشتباه دیده ...
کمربند کمربند کمربند
مامان ، بابا من می خوام ازدواج کنم ...
باز هم سیلی پدر و بد و بیراه مادر
و ما ازدواج می کنیم .
از خواب بیدار می شوم . تپش قلبم بالا رفته است . تمام این 9 سال کابوس آن روزها را دیده ام و قصه زندگی لعنتی ام مدام تکرار شده و تکرار شده و تکرار شده . او خوابیده است . آرام و راحت . من چرا اینطور پریشانم ؟! او چرا فرشته نجات من شد؟! اصلا چرا او ؟! می روم در پذیرایی . آباژور روشن مانده است . کتاب روانشناسی عشق هم که تازه از خواهرم گرفته ام ، همان جا روی میز کنار آباژور است . می روم پشت میز می نشینم . نگاهم خیره به کتاب مانده است . سیگاری می کشم . آخ که اگر سیگار نبود تا به حال از غصه صد بار مرده بودم .
5 .
امروز باران شدیدی می بارید . وقتی باران بند آمد آب قطع شد . به اداره آب منطقه زنگ زدم گفتند یکی از لوله های نزدیک خانه ما ترکیده است . دو ساعتی طول می کشد تا تعمیرش کنند . از شدت بیکاری شروع به خواندن کتاب کردم . کتاب روانشناسی عشق . داشتم آن را می خواندم و غرق در شناخت عشق بودم که به نظرم رسید کسی در می زند . از فضای کتاب خارج شدم منتظر ماندم تا دوباره صدای در زدن را بشنوم . آخر این روزها مدام صداهای مختلفی می شنوم و بعد می فهمم که فقط خیال بوده است . دوباره صدای در زدن را شنیدم . زن همسایه بود . می خواست بداند که آیا آب منزل ما هم قطع شده است یا نه . دلیل قطع شدن آب را برایش توضیح دادم و دعوت کردم که بیاید داخل . کمی تعارف کرد اما او هم انگار هم صحبت نداشت . چقدر خوشحال شدم . یک هم صحبت پیدا کرده بودم . شاید هم یک هم قصه. برایش چای و باقلوا آوردم . حرف زدیم و حرف زدیم و حریف زدیم .
6 .
زن همسایه اسمش رویا است . چه زن نازنینی است . نقاشی می کند و آرام است . یکی از تابلوهایش را در راهرو روی دیوار میان واحد ما و واحد خودشان آویزان کرده است که من خیلی آن را دوست دارم . تابلو ، راوی حکایت یک گل آفتابگردان است که در یک دشت تاریک خودش را به طرف سو سوی کوچک نوری کشیده که در آسمان این دشت می درخشد . بیچاره گل آفتابگردان . اما واقعا فکر نمی کردم اینقدر در حضور رویا راحت باشم . حسابی با هم دوست شده ایم . اسم شوهرش احمد است . 6 سالی می شود که ازدواج کرده اند . آنها ، یک شرکت کوچک دارند که در آن پس از دریافت یک پیش قسط به طور قسطی به مردم اتومبیل می فروشند . وقتی قسط ها پرداخت شدند اتومبیل به نام خریدار می شود . 6 ماهی می شود که کارشان را شروع کرده اند اما رویا خودش راضی است . خود رویا می گوید این روزها اگر یک بیزنس درست و حسابی نداشته باشی نمی توانی چرخ زندگی را بگذرانی . احمد را خاله رویا معرفی کرده بود . مادر احمد از دوستان خانوادگی خاله رویا بود . یک روز به خواستگاری آمدند و رویا هم ازدواج کرد . خودش نمی داند چرا اما می گفت لا اقل حالا آنقدر استقلال دارد که با دوستانش به سینما بروند ، به تنهایی کارهای انتقال به منزل جدید را به عهده بگیرد و هر وقت هم احمد سفر باشد شرکت را بچرخاند . می گفت در خانه پدری با وجود اینکه راحت بوده اما همیشه یک ناظر داشته که مستقیم یا غیر مستقیم بر کارهایش نظارت می کرده اند جوری که دیگر بدون حضور یک شخص دوم احساس نا امنی می کرده است . می گفت اعتماد به نفسش را مدیون این 6 سال زندگی با احمد است . یک لحظه احساس حسادت کردم . اما چرا ؟ من که هم خانه را خودم انتخاب کرده بودم . حالا چه مرگم شده بود ، نمی دانم ؟! احساس حسادت در درونم ماند . مثل توپی که نوک درخت کاج مانده و پایین آوردنش کار حضرت فیل است . راستی سیگارم کجاست ؟
7 .
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم با رویا صمیمی شده ام . گاهی دوباره همان تردید لعنتی همیشگی به سراغم می آید و به این دوستی و اصلا به همه دلایل وجود این دنیا با تمام آنچه که درون آن هست شک می کنم . جمعه ناهار دعوتشان کرده ام . رویا گفته که خبر قطعی آمدنشان را تا فردا می دهد . دعا دعا می کنم که بیایند ، چون اگر نیایند حتما یک 24 ساعت گریه خواهم کرد . امروز با رویا قرار پیاده روی گذاشته بودیم اما خیلی زود کلافه شدم و خواستم به خانه بر گردم . رویا هم با من آمد . تحمل شلوغی خیابان را ندارم . آن هم این موقع خرداد که ساعت رفت و آمد بچه مدرسه ای ها به خاطر امتحانات از نظم همیشگی خارج شده و مدام در خیابان پرسه می زنند و به زمین و زمان بی هیچ دلیل موجهی می خندند . هوا هنوز آنقدر گرم نشده اما من به شدت عرق کرده بودم . گاهی اینطوری می شوم دیگر . نمی دانم چه مرگم است . وقتی از پیاده روی به خانه آمدم و خواستم دوش بگیرم ، در مقابل آیینه تمام قد حمام به بدنم نگاه کردم . چقدر با این بدن غریبه ام . با سر انگشتانم پوست بازوها و شکمم را لمس کردم و با سر انگشت اشاره ام دور هاله صورتی نوک پستانهایم را . گرمای عجیبی در رگهایم جاری شد و یک جور احساس کیف به سراغم آمد . یادم رفته که من و او چند وقت است عشق بازی نکرده ایم . راستی چند وقت است که جسمم را کشته ام و درست مثل کاهنی اسیر معبد خانه او شده ام ؟ امروز اما حسابی بدنم را لیف کشیدم تا از همیشه تمیز تر باشد .
روایت رویا
1 .
خانه جدید آنقدرها هم بد نیست . چند تابلوی جدیدم را آماده کرده ام تا به دیوار آویزان کنم . سعی می کنم که جر و بحث های این چند روز اخیر با احمد را بر سر فروختن خانه یوسف آباد فراموش کنم . چه می شود کرد . به قول مادرم زن و شوهر باید زندگی را با توافق هم بچرخانند . من هم کوتاه آمدم تا ببینم چه می شود . از روز ورود به خانه جدید به غیر از روز اسباب کشی که حسابی دمار از روزگارم در آمد آنقدرها هم سخت نگذشته است . فکر می کردم دلم برای خانه یوسف آباد تنگ شود اما خوب به اینجا هم زود عادت کردم . شاید این هم از فواید حضور در کنار احمد است . دیروز که آب خانه قطع شده بود رفتم تا ببینم وضع آب در خانه همسایه چطور است . زن همسایه مرا به داخل دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم . فکر کنم خیلی نیاز به هم صحبت داشت . این را می شد از همان روز اسباب کشی وقتی که مدام به راهرو سرک می کشید و برای من و کارگرها شربت آورد فهمید . زن خوبی به نظر می رسد .
2 .
عصبانی هستم . دنبال گرفتن وامی هستیم تا به کارهای شرکت سر و سامان بیشتری بدهیم و آنوقت احمد هنوز از سفر قبلی برنگشته گذاشته رفته شیراز تا سری به مادرش بزند . آن هم با این اوضاع و احوال به هم ریخته خانه . می گفت خیلی وقت است که به دیدن مادرش نرفته . امروز هم تمام روز من دنبال ترتیب دادن مقدمات وام بودم و حسابی خسته هستم . اصلا از اولش هم برای احمد مادرش و حرفهای او اتمام حجت بود . روی حرف مادرش حرف نمی زند . از این طرف و آن طرف شنیدم که قبل از ازدواج با من در دانشگاه با دختری آشنا شده و کلی هم همدیگر را دوست داشته اند اما مادرش گفته که نباید با او ازدواج کند . یک بار در این باره با احمد صحبت کردم . می خواستم بدانم چرا مادرش از ازدواج احمد با آن دختر ناراضی بوده است . ابروهایش را در هم کشید اما سوالم را بی جواب نگذاشت .
- چرا مادرت از ازدواج تو با دختر هم کلاسی ات نارارضی بود ؟
- آخه مادر یک بار نارینه را دیده بود . نارینه هم از اون دست دخترهایی نبود که قبل از ازدواج برای خودشون محدودیتی قائل بشن و خوب حسابی به خودش می رسید . مادر هم وقتی که دید نارینه اینطور به خودش می رسد گفت دختری که قبل از ازدواج اینطور دنبال بزک دوزک هست به درد زندگی با تو نمی خوره .
و احمد هم دور ازدواج با آن دختر را خط کشید . مادر احمد را دوست دارم او هم مرا دوست دارد اما دیگر این همه وابستگی احمد به مادرش دیوانه ام کرده است . انگار احمد هیچ وقت جوانی نکرده است . کودک بوده و کودک مانده است .
3 .
دیشب آمدی . همیشه وقتی می آیی و خودت هستی ، آمدنت مثل یک رویاست . نمی دانم مادرت با تو چه می کند که تا مدتی اینقدر عوض می شوی . دیشب هم درست مثل یک وهم بود وقتی اشاره مرا به سر دویدی . همیشه مثل توهم می ماند وقتی که واقعا هستی و خودت هستی . وقتی که در هم تنیده می شویم و گرمای تنمان یکی می شود . همیشه مثل توهم می ماند وقتی که تری لبهایمان چشمه محبت میان ما را جوشان تر می کند . می دانی این یکی شدن را چقدر دوست دارم ؟! می دانی که نبودنت ترس از تنهایی را در من بیدار می کند ؟ اما وقتی هستی ، وقتی که دستهایت در دستهایم است و نجوای عاشقانه ات آرام بخش وجودم ، دیگر انگار همه چیز در من خلاصه شده است . کاش می شد دنیا در این لحظه ها ثابت بماند و من و تو همینطور یکی باشیم . همیشه صبح بعد از این شبها را دوست دارم که زیباترین صبح هایی است که آفتابش با تو طلوع می کند . می دانی ونگوگ چه می گوید ؟ می گوید : وقتی که بیدار می شوی و می بینی که تنها نیستی و در کنارت کسی وجود دارد ، آن روز جهان مهربانتر می شود . جهان امروز با من مهربانتر بود احمد .
4 .
امروز با زن همسایه رفته بودیم پیاده روی . برای من که سالها نزدیک به میدان کلانتری یوسف آباد با انبوهی از مدارس زندگی کرده ام شلوغی میدان کاج سعادت آباد به خاطر وجود دو مدرسه در آن چندان غیر قابل تحمل نیست . تازه من عاشق همهمه بچه مدرسه ای ها هستم . اما زن همسایه انگار حسابی به هم ریخته بود . زود به خانه برگشتیم . من و احمد را برای جمعه ناهار به خانه شان دعوت کرده است . راستش من خودم رفت و آمد با همسایه ها را دوست ندارم . همیشه مادرم می گفت آهسته بروید آهسته بیایید و این همسایه بازی ها را هم بگذارید کنار . مانده ام دعوتش را قبول کنم یا نه . شاید رفتیم .
5 .
احمد مدام از اینکه زن همسایه چهره شرقی دارد و ابروهایی زیبا می گوید و هی از کشک بادنجان خوشمزه او تعریف می کند . دارم سر درد می گیرم . کشک بادنجان او همانقدر برای من معمولی بود که کشک بادنجان مادرم و ابروهایش به نظرم خیلی هم بدقواره می رسید . نمی دانم این چه احساسی است که دست از سرم بر نمی دارد . احمد هیچ وقت اینقدر از نقاشی های من نمی گوید که از ابروهای زن همسایه . چه مرگم شده .. چه مرگم شده .. چه مرگم شده .. حسادت زنانه ؟!
6 .
اصلا حوصله زن همسایه را ندارم . حرکاتش به نظرم چندش آور است . امروز در را که باز کردم دیدم روبروی تابلو ایستاده و آن را نگاه می کند . خواستم بر گردم داخل خانه اما نشد سلامی گفتم و سریع از پله ها پایین آمدم . این روزها سرحال است و کمتر سراغ مرا می گیرد . همیشه همینطور بوده ؛ من همیشه رفیق روزهای نا خوشی بوده ام . صفحه حوادث روزنامه ایران امروز 2 خبر درباره شوهر کشی داشت . زنی شوهرش را به خاطر اینکه می خواست به دخترش تجاوز کند کشته بود و زن دیگری هم شوهرش را به دلیل داشتن معشوقه های فراوان از پای در آورده بود . این زنها چطور می توانند ؟ راستی حالا که امتحانات خواهرم تمام شده شاید چند روزی رفتم خانه پدری . مدتی از خانه دور باشم شاید حالم بهتر شود . آفتاب آخر تیرماه هم دیگر حسابی پوستم را اذیت می کند . باید یک دکتر پوست بروم . احمد از لکی که آفتاب روی صورت می اندازد اصلا خوشش نمی آید .
7 .
روز بدی را پست سر گذاشتم . وقتی احمد از سر کار برگشت عصبی و بد خلق بود . می گفت دیگر از پس کار شرکت بر نمی آید . می گفت ارزش این همه دویدن را ندارد . می گفت شرکت را تعطیل می کند . جا خوردم . همانجا روی صندلی نشستم . بدنم یخ کرده بود . پس آن همه پولی که از مردم در دست ما مانده بود چه می شد ؟ احمد گفت فعلا آنها را خرج رفع بدهی ها می کنیم تا هر وقت شد پول آنها را هم پس می دهیم . این بود بیزنسی که دم از آن میزدی و من هم حرف تو را همه جا تکرار می کردم ؟ به همین راحتی . به همین راحتی قرار شد که ما دزد مال مردم شویم . خدای من بگذار خودش داخل این باتلاقی که برایمان درست کرده غرق شود . احمد تو هیچ چیز نیستی جز یک پسر بچه لوس از خور راضی و بچه ننه که نباید به این زودی ها ازدواج می کرد . تو حتی ذره ای به من که شریک زندگی ات هستم فکر نمی کنی . وای به حال مردم .
روایت زنی معمولی در آستانه فصلی گرم
1 .
نمی دانم چرا رویا رفتارش با من عوض شده است . هیچ حدسی نمی توانم بزنم . هم خانه مجبور بود مدتی به یک سفر کاری برود رویا هم چند روزی است که انگار خانه نیست . تنهای تنها شده ام . نمی دانم چرا رویا اینطور شد . آن روز ناهار که به خانه ما آمده بودند همه چیز خیلی خوب پیش رفت اما چند روز که گذشت یک دفعه رفتارش با من سرد شد . تابلوی آفتابگردانش را هم از دیوار راهرو برداشته است . احمد اما خانه است . شبها می بینم که از سر کار به خانه بر می گردد . نکند جر و بحثی بینشان پیش آمده باشد ؟ کاش رویا زودتر برگردد .
2 .
نمی دانم چطور شد . نمی دانم چرا اینطور شد . آمده بود که شارژ ماهانه آپارتمان را بدهد اما چنان به صورتم زل زده بود که یک لحظه احساس کردم قلبم دارد از قفسه سینه ام بیرون می زند . پول را گرفتم و سریع آمدم داخل . در را نبستم . اینکه یادم رفت یا دلم نخواست در را ببندم نمی دانم فقط می دانم که در را نبستم . لعنت به همه همسایه ها که کارشان فقط غیبت کردن است . بگذار باز هم غیبت کنند . یک دقیقه بعد او را در چهارچوب در دیدم . بدنم یخ کرده بود . همانطور نشسته بودم . از جایم تکان نمی خوردم . چقدر احمد به نظرم جذاب و چهارشانه می آمد . در را بست . آمد به طرف من . هیچ مقاومتی نکردم . دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا از روی صندلی بلند کرد . چشمها و پیشانیم را بوسید و دیگر نفهمیدم چه شد . مشتاقانه به آغوش بازش جواب مثبت دادم . دیگر تمام بدنم بود که گرمای وجود او را حس می کرد . تری لبهایش و سترگی دستانش برایم خواستنی تر شد . ذره ای به هیچ چیز فکر نمی کردم جز احمد و خودم . انگار از روز آمدن آنها منتظر چنین لحظه ای بودم . آن روز را کنار هم بودیم . گرمای مرداد و گرمای یک هستی دو نفره تنم را داغ داغ کرده بود . کلی نوازشم کرد و از زیبایی چشمانم گفت و شرقی بودن صورتم . گفت یک مشکل کاری برایش پیش آمده و طلبکارها دنبالش هستند حالا که هم خانه هم نیست خیلی خوب می شود اگر چند روزی پیش من بماند تا شر طلبکارها کنده شود . من هم توان نه گفتن را نداشتم. انگار رویا قصد ندارد برگردد . چند روز رویایی . چند روز با طعم شیرین عشق و عشقبازی . چند روزی است که حسابی سر حال شده ام . 2 روز دیگر اما هم خانه بر می گردد .
روایت یک رویای سرد
1 .
بهت زده و حیرت زده هستم . امروز با بهانه های مادر و نگاههای سرد پدر به خاطر نداستن دلیل بودنم در خانه آنها و نگرانی و دلهره خودم برای احمد که چه می خورد و چه می پوشد و چه می کند به خانه بر گشتم . وقتی آمدم خانه ، احمد نبود . جا خوردم . گفتم نکند به جرم کلاهبرداری دستگیر شده باشد . تپش قلب دوباره به سراغم آمد . یک دفعه دیدم صدای احمد می آید . از چشمی نگاه کردم . چشمانم اشتباه نمی دید . احمد بود که داشت زن همسایه را می بوسید تا از خانه خارج شود . سرد شدم . فکر کردم قلبم دیگر نمی زند . یاد زنان شوهر کش افتادم و فهمیدم که در آن لحظه کشتن چقدر برایشان آسان می شود . اما من توان کشتن نداشتم . من مورچه را هم نمی کشم . یک دفعه گرم شدم آنقدر گرم که احساس کردم خون دارد توی سرم می جوشد . در را باز کردم نگاهی به هر دوی آنها کردم و دوباره در را بستم . روی زمین نشستم و تا می توانستم گریه کردم . صدای هر دوی آنها را از پشت در می شنیدم که نگران و مضطرب صدایم می کردند و می خواستند که در را باز کنم . کور خوانده بودند . دیگر در خانه ام را به روی هیچ کس باز نمی کنم . آن شب حسابی گریه کردم و بعد یک دفعه تصمیم گرفتم به همه چیز پشت کنم . طلاق می گیرم . من همیشه از اول ساخته ام باز هم می سازم . انگار دنبال بهانه بودم .
2 .
هنوز احمد در خانه همسایه بود و مدام به من زنگ می زد اما من جواب نمی دادم . داشتم وسایل خانه را جمع می کردم که از آنجا بروم خانه دوستم و بعد یک فکری به حال خودم بکنم که دیدم کسی زنگ در پایین را می زند . با تردید و سستی جواب دادم ، آخر آنجا دیگر خانه من نبود . گفتند از اداره آگاهی آمده اند . گفتند دستور بازداشت آقای احمد هوشمند را به جرم کلاهبرداری دارند و خواستند که احمد زودتر پایین برود . گفتم احمد خانه نیست . اما اصرار داشتند که بیایند بالا و خانه را بگردند . همسایه ها سرهایشان را از پنجره ها بیرون آورده بودند و کنجکاوی می کردند . دوباره گفتم : عرض کردم که ایشان خانه نیستند و گوشی آیفون را گذاشتم . یک لحظه تردید به سراغم آمد . دوباره سرم داغ شد . آیفون را برداشتم و گفتم آقای هوشمند در واحد روبرو زندگی می کنند ، تشریق بیاورید بالا و در را باز کردم و بعد چمباتمه زده زیر آیفون نشستم و به روبرو زل زدم . لحظه ای بعد شنیدم که کسی می گفت خانم لطفا دست از این نمایش غم انگیز بردارید و به آقای احمد هوشمند بگویید بیاید دم در . در دلم به قیافه شکست خورده زن همسایه خندیدم .
|