رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 341، قلم زرین زمانه

به قیمت زندگی

دکتر این بار خیلی جدی به صبور هشدار داد که اگر نتواند پول عمل قلب پدرش را یک جوری تهیه کند هر لحظه باید منتظر یک اتفاق ناگوار باشد . پدر همه زندگی اش بود . پدر ستون محکم خانه دلش بود . چه باید می کرد ؟ یکی از رگهای قلب پدرش گرفته بود و دیگر پمپ هم کمکی نمی کرد . 4 میلیونی هزینه عمل می شد اما از کجا باید پول را تهیه می کرد . از پارسال که چند ماهی در شرکت عموی یکی از همکلاسی هایش کار کرده بود ششصد هزار تومانی پس انداز داشت ، اما بقیه پول را از کجا باید می آورد . یاد خاله اش افتاد . وضع مالی خاله خیلی خوب بود و این پولها برایش پولی نبود . هر چند از وقتی که مادرش او و پدر را تنها گذاشته بود خاله کمتر سراغی از آنها می گرفت اما جان پدر به زحمت رو انداختن به خاله می ارزید . دستی ته جیبش کرد . به اندازه یک ماشین دربست پول داشت . به سرعت پدر را از بیمارستان قلب امام خمینی به خانه آورد و برایش رختخوابی پهن کرد تا استراحت کند . رفت داخل اتاقش تا قبل از رفتن به خانه خاله کمی به سر و وضعش برسد و غبار خستگی این چند روزه را که حسابی بر صورتش اثر کرده بود از آن بزداید . عکس مادرش آنجا روی میز توالت بود . انگار او هم داشت تمنا می کرد که صبور هر کاری می تواند بکند تا پدر باقی بماند . نباید می گذاشت غم بزرگش بزرگتر شود . اگر پدر می رفت دیگر او در این دنیا هیچ هویتی نداشت . دیگر او را حتی یک انسان هم حساب نمی کردند . با هزار بد بختی و از این ماشین به آن ماشین کردن از نواب خودش را به شهرک غرب رساند . تازه خانه خاله در یکی از آن کوچه های خلوت و بد مسیر و پولدار نشین شهرک غرب بود و از میدان تا خانه اش 20 دقیقه ای راه بود . پاهایش را هنگام راه رفتن روی زمین می کشید . انگار یک وزنه 3 کیلویی به پاهایش بسته بودند . به خانه خاله که رسید زنگ آیفون را فشار داد و خودش را کنار کشید . آیفون خانه خاله تصویری بود و چهره آدم را خیلی خسته تر و بد قواره تر از آن چیزی که بود نشان می داد . دوست نداشت تصویرش همه انرژی های منفی دنیا را یک باره به خاله منتقل کند و از همان دم در دیگر حتی حوصله دیدن چهره خواهر زاده را هم نداشته باشد . بر خلاف توقعش اما خاله استقبال گرمی از او کرد و محبت 2 سال ندیدن را یک جا نثارش کرد . اما کم کم نیش و کنایه هایش شروع شد . از اینکه پدرش از زمان فوت مادرش کمتر سراغ آنها آمده و اصلا از اولش بی معرفت بوده و طفلک خواهرش که خود را حرام کرد و رفت و هزار و یک چیز دیگر که اصلا برای صبور ارزش شنیدن نداشتند . صبور اما کم کم صحبت را به پدرش کشید و اینکه قلبش حسابی بیمار است و احتیاج به عمل دارد . دست آخر حرفش را رک و پوست کنده زد و گقت که برای عمل پدر بخ پول احتیاج دارند . خاله که اولش سبز بود و وقتی صبور حرفش را زد ، یک باره زرد زرد شد . گفت : صبور جان خودت می دانی که حضور من در این خانه نمایشی است . همه چیز این خانه را امرالله در دستش دارد . امرالله هم به کسی نم پس نمی دهد . تازه با آن لیچارهایی که پدرت آخرین بار نثارش کرد دیگر راضی کردنش گاو نر می خواهد و مرد کهن . همینطور داشت می گفت اما صبور دیگر نمی شنید . سست شده بود . با جان کندن تمام انرژی اش را جمع کرد و از روی صندلی بلند شد . خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد . صبور جان گفتن های خاله و قربان صدفه هایش و دویدن او پشت سرش هم برایش یک ذره ارزش نداشت . در ذهنش یک جمله تکرار می شد : مرده شور هر چه فامیل و آشناست را ببرند . شب که به خانه رسید پدرش خواب بود . اما برایش روی یک تکه کاغذ نوشته بود : صبورم نمی خواهم غصه من از پای در بیاوردت ! . پدر همیشه به موقع اشک او را سرازیر می کرد . آن شب شام نخورده خوابید . فردا دوباره به هول پیدا کردن پول شال و کلاه کرد و از خانه خارج شد . زمستان بدی بود . از آن زمستانهای تهران که فقط خشکی هوا و دود و سوز سخت گریبانت را می گیرد . یاد صندوق وامی افتاد که عده ای از زنان این اواخر در محله بر پا کرده بودند تا به هر کسی که نیاز داشت کمک کنند . شهلا خانم صندوقدار صندوق وام بود . شهلا و مادر صبور دوستی دیرینه ای داشتند . حتما برایش کاری می کرد . راهش را به سمت خانه او کج کرد . وقتی رسید شهلا خانم تازه از خرید برگشته بود . دم در همدیگر را دیدند . تعارفش کرد که بیاید تو و چیزی بخورد اما صبور دلش آنقدر شور می زد که یک جا بند نمی شد . با شهلا خانم هم که رو در بایستی نداشت . حرفش را زد اما این بار هم به نتیجه ای نرسید . شهلا که حسابی خجالت زده بود از اینکه نمی تواند برای صبور کاری بکند گفت : عزیزم یکی از شرایط گرفتن وام این است که زن متاهل باشد خودت می دانی که گرفتاری خانه و زندگی برای زنان متاهل چقدر زیاد است . حالا چون من مشکل تو را می دانم با بقیه صحبت می کنم تا ببینم چه کار می شود کرد . باز تلاشش بی نتیجه ماند . از هم جدا شدند . تاهل ، این واژه تهی از معنا همیشه باید دست و پای او را برای خیلی از کارها ببندد . می خواست برود دانشگاه . دو هفته ای می شد که غیبت داشت . منتظر تاکسی بود . آن طرف خیابان زنی چادر به سر موهای مش کرده اش را تا نیمه از چادر بیرون گذاشته بود و به هر اتومبیلی که رد می شد لبخند می زد . چادرش را یک بار باز کرد و بست تا بازوی سفیدش در زیر آن پیراهن صورتی حسابی خود نمایی کند . حتی راننده اتوبوس هم با آن همه مسافر یک دفعه زد روی ترمز و صدای قیژ ترمزش تمام خیابان نصرت شرقی را بر داشت . دست آخر هم سوار یک پیکان شد و رفت . صبور با خودش گفت : امان از این فقر . او دانشجوی جامعه شناسی بود و نظریه های کنت و اسپنسر و مارکس را از بر بود اما هنوز خودش و دنیای اطراف خودش ، با این همه مردمی که فقط تصور می کرد برایش آشنا هستند را نمی شناخت . وقتی به دانشگاه رسید رفت داخل سلف تا یک چایی بخورد و کمی گرمتر شود . مدام در فکرش مرور می کرد که برای این غیبت طولانی و یک خط در میان آمدن به کلاسها به استادهایش چه بگوید که یکهو سر و کله جاوید پیدا شد . جاوید از آن خواستگارهای سمج بود که برای به دست آوردن دل صبور هر کاری میکرد . این ششصد هزار تومان پس اندازش را هم مدیون کاری بود که او برایش پیدا کرده بود . آن روز اما اصلا حوصله جاوید را نداشت . به هر بهانه ای می خواست از شرش خلاص شود . اینقدر برخوردش تند بود که جاوید دل را به دریا زد و از او پرسید : خانم عناصری امروز اتفاقی افتاده برایتان ؟ حالتان خوب نیست ؟ یک لحظه جرقه ای به ذهنش زد . شاید بتواند از جاوید پول بگیرد . مگر چه اشکالی دارد . عاشقی بها دارد . خوب بپردازد . خودش می دانست که دارد با بدجنسی درباره جاوید فکر می کند اما از طرفی هم پدر را چه می کرد . ماجرا را با آب و تاب برای جاوید تعریف کرد . اولش را هم اینطور شروع کرد : می دانید آقای حیدری ... راستش پدر این روزها خیلی نگران من بود ، به هر حال روزهای آخر دانشگاه است و به قول پدر بعد از درس دیگر باید ازدواج کرد ، همین فکر و خیالها هم دوباره قلبش را بیمار کرد . یک لحظه به برق چشمان جاوید خیره شد و در دلش احساس دو گانه دلسوزی و تمسخر موج می زد اما با آب و تاب بیشتری ادامه داد . اما انگار این بار جاوید هم نمی توانست کاری بکند . گفت : صبور .. صبور خانم من از وقتی که کار تدریس در آموزشگاه را شروع کرده ام 500 هزار تومانی پس انداز کرده ام .. آن هم قابل شما را ندارد .. خواهش می کنم آن را قبول کنید بقیه را هم اگر خواستید برایتان جور می کنم . اما این وعده ها چاره کار او نبود . این یکی هم به نتیجه ای نرسید . این بار رومئو هم نمی توانست کاری برای ژولیت نمای بیچاره بکند . از جاوید تشکر کرد و گفت که حتما اگر لازم شد او را خبر خواهد کرد . از او خداحافظی کرد و خواست به سر کلاس برود که یک دفعه چشمش به پارچه زردی افتاد که در حیاط وسطی دانشکده روی دیواری که همه بتوانند ببینند نصب شده بود . " دانشجویانی که تمایل به شرکت در جشن ازدواج دانشجویی دارند برای ثبت نام می توانند به امور رفاهی و خدمات دانشجویی مراجعه کنند . " یاد حرف ساناز افتاد که می گفت دانشجوهایی که در این مراسم شرکت می کنند سه چهار میلیونی پول و هدیه دستشان را می گیرد . فکری از ذهنش خطور کرد . برگشت و از پشت شیشه داخل سلف را نگاهی انداخت . جاوید هنوز آنجا نشسته بود . دستی به سر و رویش کشید و به داخل سلف برگشت .

Share/Save/Bookmark