|
مقصر
به محض اینکه اولین قدم رو ازپله های هواپیما روی زمین گذاشت با صدای بلند فریاد زد:بالاخره برگشتم.مسافرهایی که پشت سرش ایستاده بودند و اونهایی که داشتند سوار اتوبوس می شدند با تعجب نگاهش کردند.سی سال گذشته بود.سالها تجارت و مدیریت یک بنگاه تجاری در آمریکا او را تبدیل به مرد ثروتمندی کرده بود.درست سی سال پیش وقتی پسری هجده ساله بود برای تحصیل در رشته مدیریت راهی آمریکا شده بود و حالا که برگشته بود چهل و هشت پائیز از عمرش می گذشت هر چند هیچ وقت به دانشگاه نرفت و در حقیقت تنها کاری که برای ورود به دانشگاه انجام داد ثبت نامی بود که پدرش به خاطر موقعیت شغلیش براش انجام داده بود . به محض اینکه به آمریکا رسید در اولین فرصت انصراف خودش رو از تحصیل اعلام کرده بود انصرافی که پدرهیچ وقت متوجهش نشد.بعد از انصراف هم تا وقتی پدرش زنده بود و هزینه زندگیش رو تامین می کرد وقتش رو با گشت و گذار تو آمریکا سپری می کرد.اما بعد از اینکه پدرش در جریان انقلاب خودکشی کرد برای اینکه بتونه خرج خودش رو دربیاره شروع به کار در رستورانها کرده بود و کم کم تونسته بود پیشرفت کنه و ثروت زیادی برای خودش بهم بزنه.از فرودگاه تاکسی گرفت و آدرس خانه پدریش رو به راننده داد.خانه پدریش را ده سال پیش چند برابر قیمت خریده بود.ازتاجری که اون رو بعد از مصادره اموال پدرش توسط دولت در مزایده خریده بود . فکر می کرد دیدنش می تونست خاطرات سالهای کودکی و نوجوانیش را در او زنده کند.خانه در در حومه تهران قرار داشت.هنگامی که تاکسی به خانه رسید وکیلش رو دید که جلوی در منتظر او ایستاده بود.پیاده شد کلید خانه را از وکیل گرفت و بدون اینکه حرف دیگری بزند وکیل رو مرخص کرد و داخل شد.به نظرش خیلی عجیب بود .به نظرش اتاقها هیچ تغییری نکرده بودند.انگار همین دیروز رفته بود.وسایل و مبلمان جدیدش هم که کار وکیل بود.درنگ زیادی نکرد .خودش را به سرعت به باغ پشت خانه رساند.دوان دوان خودش را به درخت توت پیر و تنومند رساند.زیر سایه تابستانی اش دراز کشید و چشمانش را بست و به آهنگ صدای باد که در میان شاخه های درخت به هیاهو می پرداخت گوش فرا داد و گرمای شعاع های آفتاب که از میان برگ های انبوه درخت جایی برای خود باز می کردند بر صورت خود احساس کرد وبه پرنده خاطرات خود اجازه داد تا آزادانه پرواز کنه و او را به سالها پیش ببره.فریادهای تنها همبازی دوران کودکی خواهرش مریم رو می شنید که در میان باغ می دوید و فریاد می زد :سیاوش بالاخره می فهمم روی کدوم درخت قایم شدی و او ن وقت من بازم بازی رو می برم و باید قلکت رو به من بدی.هر چند هربار تو بازی از مریم شکست می خورد قلکش باز هم دست خودش باقی می ماند.صدای خش خش برگها در هیاهوی باد او را از عالم خاطرات بیرون آورد.سی سال بود که خواهرش را ندیده بود و بیست و پنج سال بود که صدایی از او نشنیده بود درست از همون زمان که خونه اجاره ایش رو در لس آنجلس عوض کرده بود. خانه ای که در مسیر خیابانی که داشت احداث می شد قرار داشت.اون موقع به خونه هوشنگ شوهر مریم تو ایران تلفن زده بود و آدرس و شماره تلفن جدید خودش رو به هوشنگ داده بود. اون زمان آنطور که هوشنگ می گفت مریم به شمال رفته بود.البته آدرس و شماره جدیدش رو به دوستش نادر هم سپرده بود.در میان آشنایانش تو ایران هم که هیچ فامیلی نداشت به جز چند تا از دوستان پدرش.اما مریم هیچ وقت به او تلفن نزد.جسد هوشنگ رو دو ماه بعد از انقلاب به خاطر بوی تعفنی که همسایگانش رو باخبر کرده بود تو خونش پیدا کردند .اینطور که دوستش نادر که جزو انقلابیون فعال بود بعد ها برایش تعریف کرد پزشک قانونی ثابت کرده بود هوشنگ توسط چند مرد به قتل رسیده بود چون روی جنازه اثرات متعدد ضربات چاقو از همه طرف به چشم میخورد . بعد از آن هم خونه هوشنگ هم جزو اموال مصادره شده دولت قرار گرفت.با این حال هیچ اثری از مریم و بچه شیرخوارش تو خونه یافت نشده بود انگار مریم اصلا وجود خارجی نداشته .ده ها کاراگاه از آمریکا از طریق دوستش استخدام کرده بود و مژدگانی های بزرگی برای کسانی که ردی از مریم بدهند تعیین کرده بود.به تمام کسانی که در ایران می شناخت تمام دوستان فامیل ها و آشنایانش پیغام داده بود و دست به دامنشان شده بود اما باز نتوانسته بود ردی از او پیدا کند.آخرین شخص از نزدیکانش که به او تلفن زده بود پدرش بود .پدرش در آخرین تلفنی که تونسته بود جواب بده راجع به مریم گفته بود: اینطور که شوهرش میگه توی این شلوغی و سر و صدا و هرج ومرج مردم با اون مغز کوچیکش تصمیم گرفته به مسافرت بره و تفریح کنه . البته سیاوش به خوبی می دونست پدرش هیچ وقت مریم رو دوست نداشت.بعد از انقلاب دیگر نتوانسته بود به ایران برگرده.توسط دوست صمیمیش به نام نادر باخبر شده بود که اسمش در لیست سیاه قرار گرفته و اگر پایش را به ایران بگذارد بیدرنگ پای چوبه اعدام خواهد رفت.بی گناه بود و جرمش این بود که پدرش یکی از سرهنگ های رژیم شاه بود.اینطور که می گفتند در بحبوحه انقلاب انقلابیون به خانه پدرش تیمسار احمدی ریخته بودند و پدرش در اقدامی متحورانه قبل از آنکه دست انقلابیون به او برسد خودکشی کرده بود. از مادرش خاطره زیادی نداشت.وقتی 5 ساله بود بر اثر تصادف رانندگی مرده بود.تنها خاطرات مبهمی از نوازش های دلسوزانه مادر بود که به یادش می آمد اما در عین حال تصاویر واضحی از دعواهای پدر و مادرش را که نهایتا منجر به زد و خورد میان آنها و کتک خوردن مادرش بود به یاد داشت بعد ها متوجه شد که مادرش دختر یک خانواده فقیر روستایی بود که به تهران مهاجرت کرده بودند و در دوره دبیرستان با پدرش آشنا شده و آنجا علی رغم مخالفت خانواده هایشان با هم ازدواج کرده بودند و هر دو برای همیشه از طرف خانواده هایشان طرد شده بودند این بود که سیاوش هیچ وقت فامیلی نداشت .تنها آشنایانش تو ایران بعضی از دوستان پدرش بودند . نادر شب رو در خانه پدریش خوابید و تمام شب رو با خاطرات روزهایی که در ایران گذرانده بود گذروند.فردا صبح زود به یک نمایشگاه ماشین رفت و یک ماشین مدل بالا خرید تا آزادانه بتونه باهاش بگرده.اول از همه رفت به ساختمان وزارت نفت تا طبق قرار قبلی نزدیکترین دوستش در دوران دبیرستان و تنهاترین دوستش در ایران دردوران دوریش از ایران رو ببینه.وقتی وارد ساختمان وزارت شد نگهبان سؤال کرد با چه کسی کار داره.نادر جواب داد من سياوش صبحي هستم و با آقاي وزير قرار دارم.نگهبان گفت که آقای وزیر صبح سفارش شما را کردند و الان منتظر شما هستند و گفته اند امروز کسی رو به جز شما راه ندهیم.بفرمایید طبقه سوم.سالن سمت راست.اتاق آقای وزیر مشخصه قربان.نادر در رو باز کرد و داخل شد.ولی انگارکسی در اتاق نبود.ناگهان لمس یک دست را پشت شانه خود احساس کرد.رویش را برگرداند.خودش بود.نادر. چقدر عوض شده بود. سی سال بود که او رو ندیده بود و وقتی ازش خواسته بود عکسشو براش بفرسته نادر بهش گفته بود:اینطوری لطف دیدار دوباره دوستان قدیمی از بین میره پس نه من عکسی می فرستم و نه تو.خیره خیره به هم نگاه کردند و بعد ناگهان خودشون رو در آغوش هم انداختند.گذشت سالها باعث تغییرات زیادی در نادر شده بود .نادر هم در دل این حس را نسبت به سیاوش داشت.نادر با خوشحالی و با صدای بلند گفت:این همه وقت ینگه دنیا داشتی چکار می کردی بلا.الان که دیدمت یاد اون روزی افتادم که با هم خداحافظی کردیم چه روزی بود پسر هی تو گریه بکن هی من دلداریت بدم.عجب دورانی داشتیم پسر.یادت هست .چه شیطنتهایی تو دبیرستان سر دبیرها در می آوردیم.حالا چرا وایستادی.بشین.معلومه که خیلی خسته ای.آخه هر کی از اون ور کره زمین بیاد این ور بالاخره خسته میشه.سیاوش نشست و ناگهان نتونست جلوی بغضی که در گلوش گیر کرده بود را بگیره و با هق هق بلندی شروع به گریه کرد.به سیاوش گفت این همه مدت تو آمریکا در غربت چقدر سختی کشیده و چقدر دلش برای تنها و عزیزترین خواهرش تنگ شده .نادر با ناراحتی زیادی که می شد در چهره اش تشخیص داد نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:همونطور که هزاربار تو تلفن ها بهت گفتم من هرجا هرجایی که حتی یک درصد احتمال پیدا کردن خواهرت رو می دادم گشتم ولی مریم مثل اینکه آب شده باشه و زیر زمین رفته باشه .سیاوش با نگاه نا امیدانه ای گفت من ناامید نمیشم باز هم برا پیدا کردنش تلاش می کنم.میدونی نادر همونطورکه بارها بهت گفتم من و مریم از همون بچگی با هم ارتباط روحی داشتیم . امکان نداشت مریم یه چیزی رو بخواد و من ندونم .یا من یه چیزی رو دوست داشته باشم و مریم ندونه. دقيقا يادمه چهل سال پیش بود و من تو خونه بودم ناگهان اضطراب شدیدی بهم دست داد.اضطرابی که خودم هم علتش رو نمی دونستم.همون بعد از ظهر متوجه شدم مریم با ماشین تصادف کرده و پاش شکسته.الان هم به نظر من وضع هیچ تغییری نکرده. مریم یه جایی تو این خاکه و من یه روز پیداش می کنم. بعد هم حدود سه ساعت درباره خاطراتشون و تغییراتی که تو این سی سال دوری سیاوش از ایران اتفاق افتاده بود با هم صحبت کردند.سیاوش بعد از سه ساعت بلند شد و خداحافظی کرد و قبل از رفتن گفت که تصمیم داره برای همیشه ایران بمونه.نادر دستهای سیاوش را فشرد و گفت: سیاوش مطمئن باش تا زمانی که بتونم کاری برات انجام بدم میتونی روی من حساب کنی. سیاوش داشت از دفتر خارج می شد که یک جوون داخل شد و با احترام به نادر و او سلام کرد نادر به اشاره ای به جوون کرد و به سیاوش گفت:پسرم پوریا رو بهت معرفی می کنم بعد هم روش رو به طرف پسر کرد و گفت:پوریا این هم آقا سیاوش همونی که تعریفش رو بارها برات کردم صمیمی ترین دوست تمام زندگیم هرچند به خاطر مسائلی سی سال بین ما جدایی افتاده بود.سیاوش تعجب کرد فکر می کرد نادر هیچ وقت ازدواج نکرده باشه و بعدها متوجه شد که پوریا در حقیقت پسریه که نادر برای اینکه تنهاییش رو با یه چیزی پر بکنه وقتی سه سالش بوده از پرورشگاه گرفته .سیاوش نگاه محبت آمیزی به پوریا کرد و همونجا احساس کرد که به او مهر و علاقه خاصی رو احساس می کنه .بالاخره از اونها خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد که نادر اونو صدا کرد و گفت :راستی هرچند پولت از پارو بالا میره اما اگه بخوای من یه کار عالی تو وزارت برات جور می کنم تا سرگرم باشی و احساس کسالت بهت دست نده . به این ترتیب پنج ماه از ورود سیاوش به ایران گذشت طی این مدت به تمام آشنایانی که حدس می زد ممکن است خبری ازمریم داشته باشند سر زد .هر چند میدونست تمام اونها قبلا ده ها بار جواب نه به کسانی داده بودند که او برای پیدا کردن خواهرش به آنها متوسل شده بود.در دلش میدونست این کار رو فقط برای این انجام میده تا خودش رو از دست اون عذاب درونی خلاص کنه و به خودش بفهمونه دیگه پیدا کردن مریم غیر ممکنه.مدیریت پروژه های خارجی وزارت نفت رو به عهده گرفته بود.روزها فکر شو با کار مشغول می کرد و شبها یا با صحبت و مهمونی با دوستانش که آنها هم مثل او از آمریکا برگشته بودند می گذروند یا اینکه به خونه نادر می رفت و شب رو با او و پسرش که علاقه خاصی به او داشت می گذروند اینطور که معلوم بود پسر نادر هم متقابلا به سیاوش احساس علاقه می کرد.او رو عمو صدا می کرد و از هم صحبتی با او خیلی خوشحال می شد.سیاوش یه بار ازنادر سؤال کرد چرا اینهمه سال ازدواج نکرده .جواب نادر ساده بود:به همون علتی که تو ازدواج نکردی.او همیشه ناخود آگاه به خاطرات مبهم رابطه پدر و مادرش که سراسر جنگ و دعوا بود می اندیشید و به نظرش ازدواج چیزی جز حماقت مرد و زن برای مسالمت آمیز زندگی کردن در کنار هم نبود.البته یک بار با یک زن آمریکایی ازدواج کرده بود اما بیشتر از یک سال نتونسته بود با او کنار بیاد .و از اون به بعد تا به حال ازدواج نکرده بود.البته هیچ وقت اینها رو به نادر نگفت چون علت ازدواج نکردن نادر رو می دونست وعلتش اینها نبود.علت ازدواج نکردن نادر چیزی نبود به جز عشق و علاقه بی اندازه او به خواهرش مریم.هنوز یادش می اومد زمانی که پانزده ساله بود و نادر رو به بهانه درس خوندن به خونه می آورد وقتی سرو کله خواهرش مریم پیدا می شد نادر دستپاچه می شد و پاک خودش رو گم می کرد اما هيچ وقت نفهميد چه اتفاقي افتاد كه نادر نتونست با مريم ازدواج كنه. ویک سال و نیم از ورود سیاوش به ایران به همین منوال گذشت . سیاوش دیگه به زندگی تو ایران عادت کرده بود.تمام وقتش رو با کار یا تفریح با دوستانش یا با نادرکه مثل یک برادر دوقلو به او و پسرش وابسته شده بود پر کرده بود.خونه ای تو تهرون خریده بود وخونه پدریش رو رها کرده بود و دیگه اون جا زندگی نمی کرد هرچند گاهی اوقات برای اینکه حال و هوای دوران خوش کودکی به یادش بیاد سری به اون خونه می زد و باز هم خودش رو زیر درخت توت پیر و تنومند رها می کرد و خودش رو به جریان خاطرات می سپرد .اون خونه یادآور ناپدید شدن تنها خواهر و آشنایش تو این دنیا بود.اسمش رو گذاشته بود خونه خواهر گم شده.از پیدا کردن مریم ناامید شده بود .اما احساس می کرد خواهرش هنوز هم زنده است و جایی رو این زمین داره زندگی می کنه.یه روز که از سفر کاری وزارت نفت به اروپا برمیگشت هوا دیگه داشت کم کم غروب می کرد.سوار ماشین بود و از دور جمعیتی رو دید که جلوی خونش جمع شده بودند.فکر کرد حتما دعوایی شده.ماشین رو نزدیک خونه تو خیابون پارک کرد و به سمت جمعیت پیش رفت.دستش رو به شانه مردی از بین اون جمعیت زد و پرسید چه خبر شده .مرد روش رو برگردوند و جواب داد مثل اینکه یه کولی در این خونه رو باز دیده و می خواسته دزدی کنه اما سرایدار خونه گرفتتش.همش تقصیر این شهرداریه که نمیتونه این گداها رو از توی خیابونها جمع کنه.زورش به چند تا کولی بی سر و پا هم نمیرسه.سیاوش بدون اینکه حرف دیگر ی بزنه راه خودش رو از بین جمعیت باز کرد و سرایدار رو دید که محکم چادر کولی رو گرفته و منتظر پلیسه.سرایدار همین که چشمش به سیاوش افتاد با صدای بلند انگار نجاتبخشش رسیده داد زد :آقا خوب شد اومدید.ایشالله سفرتون به خیر گذشت.آقا اگه من نرسیده بودم فکر کنم اگه می تونست خونه رو هم بلند می کرد و با خودش می برد.سیاوش یکدفعه متوجه طفلی شد که پشت کولی بود.ناگهان احساس ترحم زیادی در وجودش ریشه دواند.با صدای تحکم آمیزی طوری که همه جمعیت بتونند بشنوند گفت:مرتیکه من تو رو اینجا سرایدار نکردم تا زورت رو سر زن های گدا و بدبخت که نمی تونند خرج خودشون رو هم در بیارند چه برسه به خرج بچه های شیرخوارشون دربیاری.ولش کن بذار بره پی کارش .بعد روش رو به طرف جمعیت کرد و با همون صدای بلند و خشن ادامه داد:آقایون اگه اینجا چیز دیدنی هست به من هم بگید چون اینجا خونه منه ومن تا به حال چیز عجیبی این اطراف ندیدم.این کولی رو هم بخشیدم.بفرمایید سر کارتون .اینجا هیچ خبری نیست.جمعیت شروع به متفرق شدن کرد.سرایدار چادر کولی رو رها کرده بود.کولی چند دقیقه ای روی زمین نشست.انگار خیلی ترسیده بود و می خواست به اعصابش مسلط بشه.سیاوش هم داشت سرایدار رو به خاطر به پا انداختن این قشقرق توبیخ میکرد.بعد از یکی دو دقیقه زن کولی وسایلش رو که روی زمین ریخته شده بود جمع کرد و مثل همیشه راه افتاد تو پیاده رو.سیاوش نگاهی به زن کولی و بچه پشتش کرد و باز هم احساس دلسوزی وجودش رو فرا گرفت.دستش رو تو جیبش کرد و چند تا اسکناس بیرون آورد.و با صدای بلند پشت سر زن گدا که داشت دور می شد فریاد زد:آهای زن کولی .زن گدا روش رو برگردوند و سیاوش با اشاره دست اشاره کرد که میخواد چیزی بهش بده.زن همونطور که داشت نزدیک میشد با صدای بلند گفت:آقا من نمی خواستم چیز ی بدزدم.فقط تشنم بود.این طفل معصوم از ظهر تا حالا آب نخورده بود.دیدم در خونه بازه .گفتم یکی دو قلپ آب می خورم وبر میگردم.والله من قصد بد نداشتم آقا.سیاوش اسکناسها رو گذاشت کف دست زن گدا و به صورت زن گدا نگاهی کرد و گفت: دفعه بعد که خواستی وارد...ناگهان صدای سیاوش قطع شد.سرش گیج رفت و افتاد روی زمین .سرایدار فورا خودش رو به سیاوش رسوند و سر سیاوش رو روی پاش گذاشت و همونطور که با خشم به زن گدا نگاه می کرد گفت:آقا چی شد یکدفعه از حال رفتین.سیاوش فقط تونست اشاره ای به زن گدا بکنه و بگه خواهر خوبم مریم این همه سال کجا بودی وبیهوش شد.وقتی یکساعت بعد بهوش آمد اولین چیزی که گفت این بود که مریم کجاست.و اولین کسی رو که دید مریم بود که کنار تخت نشسته بود.سرایدار چند دقیقه بعد با یه لیوان آبقند از راه رسید و همونطور که داشت آبقند رو به سیاوش که هنوز نمی تونست صحبت کنه میداد گفت:آقا قدرت خدا رو میبینین شما برادر و خواهر رو کجا بهم رسوند.آقا نادر بهم گفته بود شما خواهرتون رو بچگی گم کردید به همین خاطر نباید هیچ وقت کلمه خواهر رو جلوی شما به زبون بیارم و یا چیزی در مورد خواهر بگم.سیاوش اما محو صورت خواهرش شده بود.چشماش هنوز هم سبز بودن و مثل بچگی می درخشیدند.از ابروهای خواهرش فقط چند تار باریک باقی مونده بود.و به جز آن تنها چیزی که به چهره خواهرش اضافه شده بود خطوطی پررنگ بر پیشانی و حاشیه صورت بودند که خبر از پیری زودرس حاصل رنج زیاد می داد.یک ماه به این ترتیب سپری شد.طی این مدت سیاوش هیچ کسي رو از پيدا شدن خواهرش باخبر نكرده بود و حتي نادر. و برای اینکه که کسی شک نکند کار خود را ترک نکرد.نادر به سرایدار هم سفارش کرده بود که ماجرای یافت شدن خواهرش رو به هیچ کس حتی دوستش نادر تعریف نکنه. در طول این مدت همه چیز رو فهمیده بود.مهمتر از همه علت دوری سی ساله اش از خواهرش مریم.متوجه شدعلی رغم آنچه مریم در تلفن هایی که بیست وپنج سال پیش به برادرش می زد و از عشقش به هوشنگ برایش می گفت فقط به یک علت بود که با هوشنگ پسر سرتیپ محمدی ازدواج کرده بود و آنهم چند کلمه ای بود که از پدرش شنیده بود:با هوشنگ ازدواج کن هرچند مجبورت نمی کنم و میتونی با اون پسره گدا ازدواج کنی اما اگه با اون گدا ازدواج کردی دیگه هیچ وقت پاتو تو خونه من نذار.متوجه شد دو سال بعد از رفتن او به آمریکا یه روز نادر با کت و شلواری کهنه همراه مادرش برای خواستگاری از مریم به خونه اونها اومده بود ولی پدرش حتی نگذاشته بود اونها به درون خانه بروند .به نظر پدر ش نادر یه بچه گدا بود که چشمش فقط به دنبال ثروت خانوادگی آنها بود .سیاوش میدونست که خواهرش مریم هم اون سالها به نادر علاقه داشت.انتظار داشت نادر یه روز برای خواستگاری از مریم به خونه اونها بیاد.به همین خاطر وقتی خبر ازدواج خواهرش با هوشنگ پسر سرهنگ رو شنید تعجب زیادی کرد و حالا می فهمید که پدرش مریم رو سر یک دو راهی گذاشته بود.یا ازدواج با هوشنگ یا يا اينكه یگه پاتو تو خونه من نذار.پدرش از هوشنگ پشتیبانی می کرد چون او و پدر هوشنگ دوستان صمیمی بودند و رفاقتی دیرینه داشتند.می دانست چرا خواهرش به ازدواج با شخصی تن داده بود که علاقه ای به او نداشت.علتش روحیه بسیار حساس خواهرش بود که علی رغم بی مهریهایی که پدر در حقش روا می داشت عاشقانه پدر رو می پرستید و نمی تونست شکستن قلب پدر رو تحمل کنه .سیاوش فهمید پدر و مادر و تمام خانواده هوشنگ از همون اول با مریم درست مثل یک غریبه رفتار کرده بودند انگارمی خواستند به او بفهمانند که هیچ وقت نباید از آنها هیچ انتظاری داشته باشه.و بعد از ازدواج بود که مریم متوجه اعتیاد شدید هوشنگ به تریاک والکل شده بود و وقتی این ماجرا را برای پدر تعریف کرده بود تنها جوابی که شنیده بود این بود که باید با هوشنگ کنار بیاد چون او شوهرشه و اصولا تنها وظیفه ای که یک زن در زندگی داره سربراه کردن شوهرشه.و وقتی سیاوش متوجه این واقعیت ها می شد به یاد افکاری افتاد که بیست و پنج سال پیش در مورد زندگی سعادتبار خواهرش با هوشنگ برای خود بافته بود .متوجه شد تمام آنچه از زبان خواهرش راجع به خوشبختیش ,خوبی و مهربانی هوشنگ از زبان خواهرش شنیده بود همه وهمه اش محصول تخیلات تمام نشدنی خواهرش بود برای اینکه برادرش احساس عذاب وجدان نکند و رابطه او و پدر خراب نشود.در آن زمان سیاوش به پولی که از پدر دریافت می کرد احتیاج داشت ومریم هیچ تردیدی نداشت که اگر وضعیتش با هوشنگ رو برای سیاوش فاش می کرد سیاوش بیدرنگ به ایران برمی گشت تا طلاق او رو از هوشنگ بگیره و پدر هم با رفتار سرد وخشن مخصوص خودش که نمی تونست ببینه کسی باهاش مخالفت کنه و اگر کسی باهاش مخالفت می کرد اون رو به هر نحوی تلافی میکرد واین تلافی در مورد سیاوش قطع کمک های مالی بود و علاقه پدریش که فقط شامل پسرش می شد هم نمی تونست مانع انتقامش بشه و سیاوش هم از ادامه تحصیل باز می موند و هم آواره می شد .یک سال پس از ازدواج هوشنگ به هر بهانه ای که دستش می اومد مریم رو کتک میزد.و مریم هم مجبور بوده بسوزه و بسازه .چون اگر می خواست طلاق بگیره پدرش دیگه اونو به خونه راه نمی داد و او جز پدر کسی رو تو دنیا نداشته.بارها پیش پدر خشن و منضبط و بی احساسش از هوشنگ و کتکهاش شکایت کرده بود اما تنها جواب پدر این بود:باهاش بساز.مطمئن باش اگه تو زن زندگی باشی او هم سربراه میشه.اینها همش موقتیه.من خودم هم الکلی بودم و هم تریاکی ولی بعد از ازدواج و بچه دار شدنم همه رو ترک کردم.اصلا چرا شما بچه دار نمیشید.اینطوری شوهرت احساس مسئولیت می کنه و مرد زندگی میشه.برو سر خونه و زندگیت ودیگه هر روز اینجا نیا از شوهرت شکایت کن.یکم دندون رو جیگر بذار خودش درست میشه.هر چی نباشه خون سرهنگ توکلی تو رگهای هوشنگه.تا حالا هیچ مردی رو به صلابت و مردونگیش از همون اول جوونی که با هم رفیقیم ندیدم.و همیشه شکایتهای مریم از هوشنگ با پاسخهای مشابه این روبرو می شد.مریم بچه دار هم شد اما بچه دار شدن نیز هیچ دردی از هوشنگ دوا نکرد بلکه این بار مشکل جدیدی به مشکلات مریم افزوده شده بود و اون پارتیهای شبانه هوشنگ با رفقای از خودش بهترون بود.شبها تا پاسی از نصف شب رو یا به خونه نمی اومد و یا رفقاش رو به خونه می آورد و تمام شب رو به قمار و کشیدن تریاک یا خوردن مشروبات الکلی و مستی صرف می کرد.مریم براش تعریف کرد که یک شب که مثل همیشه به دیر اومدن هوشنگ به خانه و عدم مسئولیتش در مقابل زن و بچه شیرخوارش اعتراض کرده بود هوشنگ او را به قصد کشت میزنه و بعدش او رو تو زیرزمین خانه زندانی میکنه و التماسهای او هم برای اینکه حس ترحم هوشنگ جلب بشه بیفایده بوده.بعد از چند روز مریم متوجه میشه هوشنگ قصد نداره او رو به این زودی ها آزاد کنه انگار هوشنگ دچار جنون شده بود.تو این مدت مریم نمی دونست هوشنگ بچه رو کجا برده و به دست کی سپرده.سیاوش تازه متوجه شد اون زمانی که به خونه هوشنگ تلفن میزده و سراغ مریم رو می گرفته و هوشنگ هم مسافرت رفتن مریم رو بهونه می کرده در حقیقت مریم تو زیرزمینی که تو حیاط پشتی خونه هوشنگ قرار داشت زندانی شده بود.سیاوش متوجه شد نادر به او در مورد دادن شماره و آدرس جدیدش به مریم دروغ گفته بود.مریم براش تعریف کرد که بعد از یه مدت زمان طولانی از زندانی شدنش تو اون زیرزمین در یه نیمه شب طوفانی که صدای رعد و برق همه صداها رو در خودش محو می کرد متوجه فریاد زدن هوشنگ شده بود اما نمی دونست علتش چیه.تو همون نیمه شب ناگهان در زیرزمین باز شد و مریم از ترس اینکه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که هوشنگ در رو براش باز کرده و یا اینکه چه بلایی ممکنه بعد از بیرون اومدنش از زیرزمین سرش بیاد تا صبح تو زیرزمین موند.اما وقتی سر صبح از زیرزمین خارج شد تصمیم گرفت خیلی آرام و آهسته بدون اینکه هوشنگ متوجه بشه از خونه فرار کنه و به خونه پدریش بره اما ناچار بود از سالن پذیرایی عبور کنه.به امید اینکه هوشنگ خوابیده باشه وارد اتاق شد اما اولین شک به او وارد شد.مریم با منظره هولناکی روبرو شده بود.جسد پاره پاره و غرق خون هوشنگ وسط اتاق پذیرایی افتاده بود و هیچ کس دیگری در اتاق نبود.مریم بدون اینکه هیچ کاری انجام بده از خونه فرار کرده بود.همون روز به در خانه پدری خودش میره اما تابلوی روی در مانع از این میشه که مریم زنگ خونه پدریش رو فشار بده.روی تابلو نوشته شده بوده:این خانه غیر مسکونی و توسط دولت مصادره شده و تاریخ معینی رو هم برای فروش مزایده ای خونه نوشته شده بود.مریم چند شب رو در پارک ها با سر و صورت و لباسهایی کثیف و نامرتب میگذرونه تا اینکه تصمیم میگیره دوباره به خونه هوشنگ بره تا لااقل بتونه بفهمه به سر تنها فرزندش در این دنیا چی اومده اما همون تابلویی رو روی در خونه هوشنگ میبینه که رو در خونه پدرش دیده بود. به سراغ فامیل های پدری خود میره .اما مریم باز هم شوکه میشه چون به در خانه هر کسی که فکر میکنه اورو میشناسن میره با کمال تعجب با او درست مثل یک غریبه رفتار میکنند انگار در تمام عمرشون اورو ندیده اند .بارها شماره برادرش در آمریکا رو میگیره اما تنها چیزی که اون طرف تلفن میشنوه صدای بوغ ممتد بوده.در اون زمان خونه قدیمی اجاره ای برادرش در لس آنجلس چند وقتی بود که تبدیل به یک خیابان شده بود.بعد از اون بود که مریم به سراغ آخرین گزینه باقی مونده میره.گزینه ای که فکر میکنه فورا اورو به برادرش میرسونه.کسی که بعد از انقلاب پولدار و صاحب پست مهمی شده بود.او کسی جز نادر خواستگار فقیرش نبود.مریم بعد از اینکه متوجه میشه نادر رئیس یکی از کمیته های مهم انقلاب شده یک روز به دفتر نادر مراجعه میکنه اما این آخرین شوکی بود که مریم رو دچار ناامیدی هراس انگیزی میکنه.نادر میگه مریم رو اصلا نمیشناسه و بعد از اینکه مریم شروع به سر و صدا و فحش دادن به او به خاطر این پست فطرتی میکنه به دستور نادر اون زن کثیف خیابونی رو با زور و کتک از ساختمون وزارت اطلاعات بیرون می اندازند با این حال مریم چند بار دیگه به دفتر نادر میره و باز هم همون جواب قبلی رو میشنوه.و جریان حوادث اینگونه رقم میخوره تا مریم آواره خیابونها بشه.سیاوش وقتی این خاطرات رو از زبون خواهرش می شنید مثل شخصی شده بود که در یک باتلاق شنی افتاده و مطمئنه که راه فراری نداره آرام آرام بدون اینکه تقلایی بکنه درونش فرو میره و غرق میشه.نادر بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه گوش می کرد و مریم با لهجه جدیدش لهجه ای که خیلی شبیه به لهجه زن های دستفروش بود حرف می زد.نادر در مقابل همه حوادثی که مریم برایش توضیح می داد سکوت پیشه کرد و صحبتی نمی کرد.اما تنها زمانی که متوجه خیانت صمیمی ترین دوستش نادر شد از روی صندلی بلند شد و خواهرش را در اتاق تنها گذاشت.به حیاط رفت.داشت باران می آمد .روی زمین وزیر باران نشست و سرش را به طرف آسمان گرفت و فریاد زد :نادر تو چرا......مریم بعد از اینکه از همه جا ناامید شده بود چند مدتی را در خیابانها با گدایی امرار معاش کرده بود.اینطور که می گفت سر و وضعش را به گداها شبیه کرده بود تا بتونه ترحم رهگذرها رو جلب کنه.چند مدتی رو هم شب ها رو با ترس و وحشت از لات و لوتها تو پارکها سر می کرده تا اینکه یک مسافرخانه قدیمی رو پیدا میکنه که در ازا مبلغ کمی شب ها بهش پناه میده.بعد از چند ماه با چند زن دستفروش آشنا و رفیق میشه و به این ترتیب مریم تبدیل به یه دستفروش خیابونی میشه.اونها بهش کمک می کنند و اونو به یک خونه قدیمی میبرند که خودشون یا تنها و یا با شوهرشون و چند خونواده فقیردیگه اونجا زندگی می کنند و یک اتاق قدیمی و پوسیده که به عنوان انباری ازش استفاده می کنند رو در ازا مبلغ کمی در ماه که باید به صاحبخونه بده بهش میدن.بعد از 2 سال زندگی در آنجا با یک جوان نانوا که ظاهرا عاشقش شده بود عقد کرد.مهریه اش را به اصرار نانوا که اصرار داشت سادگی زندگیشان باید حفظ شود فقط یک جلد قرآن تعیین کرد.هنوز چند روز از زندگیش با نانوا در خانه جدیدش نگذشته بود که تصادفا توسط زنی که از قرار معلوم مطلقه نانوا بود متوجه شد که این مرد کثیف کارش این است که هر از چندگاهی به زن بی کسی اظهار عشق و علاقه خالصانه می کند وبا مهریه ناچیزی عقدش می کند و بعد از مدتی او را طلاق می دهد و به سراغ زن دیگری می رود. مریم درست همان روزطلاقش را از آن جوان گرفت و قسم خورد دیگر تا آخر با کس دیگری دمخور نشه.از اون موقع تا حالا که برادرش رو بر حسب تصادف جلوی در خونش دید زندگیش رو با دستفروشی گذرونده بود.با همان دردها و رنجهای یک زن دستفروش تنها.25 سال دستفروشی با بچه های شیرخواره ای که بر پشتش حمل می کرد .آنها را از زنانی که در خانه های 20 یا 30 یا 40 خانواریشون زندگی می کرد اجاره می کرد برای اینکه توسط شهرداری یا پلیس بازداشت نشه و بتونه به دستفروشی ادامه بده.سیاوش هم برای مریم از رنجها ودردهای غربت گفت.برایش از دلتنگی هایش برای تنها خواهرش گفت.و بارها هر دو با هم گریستند.و سیاوش به مریم گفت:قسم می خورم انتقام خودم وتو رو ا ز نادر میگیرم.و به این ترتیب یه روزسیاوش نادر رو به یک مهمانی شبانه با حضور خودش و نادر و یک دوست قدیمی دعوت کرد .فقط بعد از دعوت یه سفارش مهم بهش کرد و اون هم اینکه به خاطر شرایطی که دوست مشترکشون داره به هیچ کسی اطلاع نده که شب رو قراره با سیاوش بگذرونه.اون موقع پوریا از طرف وزارت نفت به یک سفر کاری به آفریقا رفته بود. 1 هفته پیش هم به نگهبان مرخصی داده بود تا همه مزاحمت ها رو از بین ببره . اون شب ساعت 8 بود که زنگ در خونه سیاوش به صدا دراومد.در باز شد و نادر با خوشحالی داخل شد تا باز هم شبی رو به اتفاق سیاوش فریب خورده و دوستی که چهره واقعی او رو نمی شناخت به گپ و صحبت بگذرونه اما نادر اون زمان هیچ وقت فکر نمی کرد که اتفاقی که قراره بیفته به هیچ وجه باعث تفریح و خوشایندش نمیشه.همین که نادر وارد اتاق پذیرایی شد سیاوش با خوشحالی نادر رو بغل کرد و اونو دعوت کرد که بنشینه.بعد از اینکه نادر نشست سیاوش یک مثل همیشه یک فنجون قهوه تلخ چیزی که می دونست نادر اون رو به هر نوشیدنی دیگری ترجیح میده براش ریخت.و اونها شروع به صحبت کردند.صحبت در مورد کار و سیاست و ورزش و صحبت در مورد سفر پوریا به خارج و اینکه آینده درخشانی انتظار او رو می کشه.نادر ناگهان به یاد حرف سیاوش در مورد دوستی که او هم به این مهمونی شبانه دعوت شده بود افتاد.از سیاوش پرسید :راستی سیاوش تا جایی که یادم میاد گفته بودی این مهمونی 3 نفره است.پس اون یکی دوستمون کج......نادر نتونست حرفش رو تموم کنه چون سرش گیج رفت و بیهوش افتاد روی زمین.بعد از اینکه بهوش اومد خودش رو بسته شده به یک چهارپایه در اتاق پذیرایی دید.سیاوش روی مبل نشسته بود و با لبخند به او نگاه می کرد.وقتی متوجه شد که نادر بهوش اومده با خوشحالی گفت:سلام آقای وزیر امیدوارم مثل همیشه سالم و سرحال باشید.اگر اشتباه نکنم زتو هم منتظر رفیقمون بودی.خوب یاد منتظرتم نمیذارم عزیزترین دوستم و محرم اسرارم.سیاوش سپس روش رو به طرف اتاق مجاور برگردوند و صدا زد:دوست من بیا تو.نادر هنوز در شک ناشی از اولین سورپرایز سیاوش قرار داشت و قلبش به شدت میزد .ناگهان نادر سایه ای شبه مانند رو دید که از اتاق مجاور بیرون می اومد.خوب نمی تونست تشخیص بده اون سایه چه کسیه.سیاوش اتاق ها رو با نور خیلی کمرنگ زرد و آبی رو شن کرده بود .اما کم کم از روی چادری که شبه پوشیده بود تشخیص داد اون شبه یه زنه.سایه نزدیک شد تا اینکه روبروی چهارپایه نادر روی مبلی که سیاوش هم روش نشسته بود نشست.زنی بود که چادر عربی پوشیده بود .همراه با یک پوشیه که صورتش رو هم می پوشوند و آدم فقط می تونست چشماش رو ببینه.چشمهاش سبز رنگ بود.نادر احساس کرد این چشمها رو یه روزی یه جای دیگه ای دیده.سیاوش بلند شد و تمام برق ها و لامپ های اتاق رو روشن کرد و در همون حال گفت:نادر یکم فکر کن .نشناختی .بذار به حافظت یکم کمک کنم.و دوباره نشست رو مبل و ادامه داد.هر وقت ازت پرسیدم چرا ازدواج نکردی تنها جوابت این بود:به علت اینکه تو ازدواج نکردی.اما حقیقت این بود که تو هیچ وقت نخواستی علت واقعی رو به من بگی.به نظرم علتش این بود که تو در اولین عشقت شکست خوردی.آره عشقت به خواهر من با شکست مواجه شد.اما نادر تو حق نداشتی به این خاطر 25 سال بین من و خواهرم جدایی بیندازی و 25 سال خواهرم رو آواره خیابونها کنی.ناگهان نادر متوجه همه چیز شد.اون زن با اون چشمهای سبز کسی جز مریم خواهر نادر و تنها عشقش نبود.سیاوش که از حالت چهره نادر فهمید او متوجه شده که آن زن خواهرشه روش رو به مریم کرد و گفت:مریم صورتپوش رو از صورتت بردار تا این خائن بتونه چهرتو پس از 25 سال ببینه.مریم نمی تونست تحمل کنه کسی که 25 سال او رو دربدر کوچه و خیابونها کرده باز هم چهرش رو ببینه.مکثی کرد و نمی دونست واقعا باید چه کار کنه.سیاوش همین که متوجه مکث و تعلل مریم شد گفت:مریم صورتپوش رو از صورتت کنار بزن مطمئن باش این مرد بعد از اینکه صورت تو رو ببینه زیاد تو این دنیا نمیمونه تو قهوه تلخی که خیلی دوست داره سمی ریختم که بعد از بهوش اومدن بیشتر از نیم ساعت زنده نمی مونه هر چند با خیانتهایی که در حق من و تو مرتکب شده باید زجر کش بشه ولی این کارو به مارهای جهنم واگذار می کنم.مریم صورتپوش رو کنار زد و نادر با ناباوری به او نگاه کرد و به یاد 25 سال پیش افتاد همون روزی که مریم با حال و روزی خراب به دفترش در وزارت اطلاعات اومده بود و ازش کمک خواسته بود و او هم با خشونت او رو از آنجا بیرون کرده بود. هنوز شوکه شدن مریم رو به یاد می آورد وقتی که مریم با ناباوری به او نگاه می کرد درست مثل امروز .نادر خیره خیره به تنها عشق زندگی خود نگاه می کرد و مریم هیچ کاری به جز سکوت انجام نمی داد.آن شب هم هوا بارانی و رعد و برق بود درست مثل شبی که از زندان زیرزمین خلاص شده بود و ناگهان اون منظره هولناک رو به چشمش دیده بود.بالاخره سکوت توسط سیاوش شکسته شد.نگاهی از روی تحقیر و خشم به نادر کرد و با صدای بلند گفت:اوه نادر بهترین دوست تمام زندگی من نادر برادر خوانده من نادر سنگ صبور رنجهای من و اکنون نادر ای خیانت تمام زندگی من نادر ای غارتگر سرزمین من نادر ای دزد کوه نورمن نادر ای دزد دریای نور من آخه چرا و به جرمی با من و خواهرم اینچنین کردی.و ناگهان نادربا فریادی که از فوران خشمش سرچشمه می گرفت به سخن آمد و گفت:سیاوش من هنوز هم تو رو دوستت دارم و تو هنوز بهترین دوست تمام دوران زندگی منی.قسم می خورم هر بار که از گم شدن عشقت خواهرت برام می گفتی دلم کباب می شد .میدونم به نظرت خواهرت همه چیز رو درباره خیانت من به تو گفته اما اینو بدون مریم تمام حقیقت رو به تو نگفته و خودش هم شاید همه حقیقت رو ندونه.حالا که دارم میرم بذار تمام ماجرا رو برات تعریف کنم و بعد با خیال راحت از این دنیا برم و یا اینکه به قول تو برم جهنم.سیاوش نگاهی دوباره از روی نفرت به نادر کرد و گفت:حرفت رو بزن کثافت هرچند میدونم تو حرفهات هیچ چیزی جز خیانت و دروغ و کثافت بازی نیست.بعد روش رو به طرف مریم کرد و ادامه داد:مریم نمی خوام موقعی که این آدم رذل می خواد عقده هاش رو باز کنه تو اینجا باشی و چرکی که از عقده هاش اینجا می ریزه ببینی و بهت حالت تهوع دست بده.برات تاکسی گرفتم .جلوی در منتظرته.تو رو میرسونه به خونه پدریمون.من صبح بعد از اینکه ترتیب جنازه این نامرد رو دادم میام دنبالت.مریم بلند شد تا از اتاق خارج بشه.در اتاق رو باز کرد تا خارج بشه اما ناگهان یه لحظه توقف کرد.نگاهی به نادر کرد و آرام گفت:نادر من نمیدونم تو چرا با من اون کار رو کردی اما بدون من به تو خیانت نکردم اما کار دیگه ای نمی تونستم بکنم.و در بسته شد و مریم رفت.سیاوش نفهمید منظور مریم از خیانت چیه اما بروی خودش نیاورد و به نادر گفت:خوب دوست عزیزم می خواستی قبل از مردنت حقیقت رو برام فاش کنی.این گوی و این هم میدان و به چشمهای نادر خیره شد.نادر اما از چهره اش معلوم بود کاملا خودش رو تسلیم مرگ کرده.در نیم ساعت آخرعمرش چهره ای کاملا آرام و خونسرد به خود گرفته بود.و سیاوش در چشمهای او دوباره میتونست صداقت دوران رفاقتش با او در عالم نوجوونی رو ببینه.بالاخره نادر نگاهی به سیاوش کرد و شروع کرد به صحبت: سیاوش میدونم که میدونی که من عاشق مریم بودم.از 35 سال پیش.از همون لحظه اولی که دیدمش با اونکه شاید سنم کم بود ولی عاشقش شدم. یه روز که به خونتون اومدم در زدم ولی کسی درو باز نکرد .داشتم برمیگشتم که صدای مریم منو متوقف کرد.از من پرسید آیا کاری دارم و اینکه اگه پیغامی دارم بهش بسپرم تا وقتی تو خونه اومدی بهت بگه.اون روز من فقط یه جمله به مریم گفتم:مریم من عاشقتم و می خوام باهات ازدواج کنم.اون زمان 17 سالم بود.بعد از اون بود که مریم هم محبت های بیشتری نثارم می کرد و من هم بیشتر عاشقش می شدم.چند بار تو پارک های تهران با هم قرار گذاشتیم.ساعت ها با هم صحبت کردیم و من بارها از عشقم براش گفتم.مریم اما فقط یه بار وقتی ازش پرسیدم آیا تو هم عاشق من هستی بهم گفت دوستت دارم و با تو ازدواج می کنم.یه روز که باز دور از چشم پدر و مادر مریم با هم به کوه رفته بودیم وقتی به قله رسیدیم تا دوردستها انسانی رو نمیدیم.اونروز روی قله هم قسم شدیم که یه روز با هم ازدواج کنیم ویه روز خوشبخت بشیم .تا ابد عاشق هم بمونیم و تاابد به هم وفادار باشیم و هیچ کس و هیچ چیزی نتونه مانع ما بشه.اونروز یه قسم دیگه هم خوردیم.قسم خوردیم هرکدوممون که به این عشق پاک خیانت کنه مستحق مرگه.اما مریم در مقابل اون همه عشق چه کرد.یک سال بعد با هوشنگ ازدواج کرد .بعد از رفتن تو از ایران به جز یک بار دیگه به خونتون نر فتم.اون بار هم که رفتم برای خواستگاری بود اما پدر لعنتی تو من و مادر پیرم رو با خشونت از در خونه رد کرد.پدرت تو اون ایام خیلی خرفت هم شده بود.به بهانه خطرناک شدن اوضاع خیابونها به مریم اجازه نمی داد از خونه بیرون بره. هراز چندگاهی مریم رو که به بهانه های مختلف از خونه خارج می شد تو پارک میدیدم قرارهاش رو از طریق مستخدم خونتون با من میگذاشت اما یه دفعه پیش اومد که حدود دو ماه از مریم بی خبر موندم.تا اینکه اون روز اون نامه لعنتی در خونمون اومد.هنوز هم تک تک خطوطش رو به یاد میارم.حتی دستخط نامه رو که معلوم بود تو یه حالت عصبی نوشته شده.یه نامه کوتاه و پرمعنی .روی پاکت نوشته شده بود:نامه آخر.آره اون نامه نه تنها نامه آخر بود بلکه نامه بدبختی من هم بود: نادر باید یه چیزی بهت بگم.من تا یک ماه دیگه با هوشنگ پسر سرگرد احمدی ازدواج می کنم.ازت خواهش میکنم دیگه هیچوقت به من فکر نکن.من نمی خواستم به تو خیانت کنم اما به خدا نادر نتونستم.دیگه بهم فکر نکن.خداحافظ.دوستدار تو مریم.اون نامه رو هنوز دارم.آره سیاوش مطمئنا مریم اینها رو بهت نگفته.سیاوش تو خودت خوب میدونی که فاصله عشق و نفرت یک قدم بیشتر نیست.مریم با خیانتی که به عشم من کرد قصر رؤیاهای من رو فرو ریخت و اونهمه عشق منو نسبت به خودش که مثل یه رود تو وجودم جریان داشت به رودخانه ای خروشان وسیلی خانه خراب کن از نفرت تبدیل کرد.نفرت از خودش پدرش هوشنگ و هرکسی که نگذاشت من و مریم عاشق هم باقی بمونیم.مریم من رو با یه دریای مه آلود که سرتاسرش رو بوی تعفن نفرت گرفته بود تنها گذاشت.سیاوش حتما میگی مریم مجبور شد با هوشنگ ازدواج کنه.اما سیاوش مریم میتونست جلوی پدرش بایسته و با من زندگی کنه هرچند فقیرانه اما او ترجیح داد به عشقمون خیانت کنه.همونطور که میدونی بعد از این که انقلاب پیروز شد من به خاطرفعالیت های مهم و فداکارانه ام برای انقلاب به ریاست یکی از مهمترین کمیته های مرکزی انقلاب منصوب شدم.اون روز که این اتفاق افتاد انگشتری رو که از یه روز از مریم هدیه گرفته بودم روی میز تو دفتر کارم گذاشتم و قسم خوردم تا زمانی که انتقام خودم رو نگرفتم و آتش کینه ام رو خاموش نکرده ام یادگاری عشق زندگیم رو دوباره به انگشت نکنم هرچند قبلا هم مقدمات این انتقام رو چیده بودم.اول از همه سراغ پدرت رفتم.مردم رو به خونش کشوندم.به اونها گفتم پدرت یه جنایتکاره که آدمهای زیادی رو تو جریان انقلاب کشته.بعد از اینکه کار پدرت تموم شد خونش رو مصادره کردم.حالا نوبت مریم بود.قبل از انقلاب بود که فهمیدم شوهرش تو شرکت ماشین سازی کار میکنه.به شرکتش رفتم و با هوشنک طرح رفاقت ریختم.براش مجانی جنس جور میکردم تا بهم اعتماد کنه.بعد از اینکه مطمئن شدم اطمینانش رو بدست آوردم درباره زنش ازش پرسیدم.متوجه شدم به شدت از مریم ناراضیه.ترغیبش کردم که مریم رو کتک بزنه.بهش گفتم :نق نق زنها رو فقط از یه طریق میشه خاموش کرد.اون راه هم کتکه.باز هم از مریم پیشم گله می کرد.آدم عصبی و احمق و کم طاقتی بود.منتظر شدم تا طاقتش تموم بشه تا اونو وارد مرحله بعدی بازی کنم.وقتی بالاخره طاقتش تموم شد بهش گفتم :یه پیشنهاد برات دارم .اگه اجراش کنی مطمئن باش زنت درست مثل یه کنیزتا آخر عمر دست به سینه جلوت می ایسته و دیگه خبری از نق نق نخواهد بود.اما بدون اجرای این پیشنهاد شاید یکم سخت باشه اما به نتیجش می ارزه.به این ترتیب هوشنگ يه شب مریم رو تو اون زیرزمین که حتما برات تعریف کرده زندونی کرد.مطمئنم این قسمت قضیه رو مریم هم نمی دونه.راستی درباره بچه اش هم به هوشنگ پیشنهاد کردم فعلا بچه رو به من بده تا او روبه زنی بسپرم که به بچه های شیرخوار شیر میده.وقتی نادر داشت اینها رو به زبون می آورد سیاوش حتی پلک هم نمی زد.فقط به نادر خیره شده بود.انگار سنگ صبور نفرتهای نادر شده بود.و نادر ادامه داد:بعد از انقلاب رابطم رو با هوشنگ قطع نکردم.به خاطر تشويق ها و اصرارها و اواخر با تهديدهام هوشنگ مریم رو بعد هنوز بعد از شش ماه تو اون زیرزمینی زندانی كرده بود تا وقتی که اون شب طوفانی رسید.چهار تا آدم کش رو اجیر کردم تا همون شب ترتیب هوشنگ رو بدهند و قفل زیرزمین رو هم بشکنند و مریم رو آزاد کنند اما هیچ کمکی بهش نکنند.و مریم اون شب از خونه فرار کرد.بعد از اون خونه هوشنگ روهم جزو اموال مصادره شده دولت قرار دادم.مریم حتما بهت گفته بعد از فرار کردنش از خونه هوشنگ هنگامی که سراغ کسانی که فکر میکرد او رو بشناسن میره با حیرت متوجه میشه حتی یه نفرشون هم او رو نمی شناسند.سیاوش میدونی علتش چی بود.درست حدس زدی.من بودم.بعد از رسیدنم به ریاست کمیته و خودکشی پدر مریم از طریق لیست تلفنها و آدرسهایی که تو خونه پدرت پیدا کردم به سراغ تک تک آشنایانتون رفتم و از طریق اونها هم به سراغ دورترین کسانی که فکر می کردم شما رو بشناسند رفتم.با ماشینهای ضد گلوله و افراد تا بن دندان مسلح به در خونهاشون رفتم و بهشون اعلام کردم اگه زنی با این مشخصات به در خونشون اومد و اونها بهش کمک کردند خون خودشون و زنها و بچه هاشون به عهده خودشونه نه من و افرادم.آره سیاوش اینطوری بود که کسی مریم رو به یاد نیاورد چون وقتی مریم به در خونه اونها می رفت یه لباس شخصی مسلح رو نزدیک خونشون میدیدند که منتظر اینه ببینه مریم رو به خونشون راه بدهند و به این ترتیب خودشون رو با دست های خودشون از بین ببرند.باقی قضایا را هم فکر کنم خودت تا حالا متوجه شدی.همون کارهایی رو میگم که بعد از گم شدن خواهرت به من سپردی.هیچ کاراگاهی استخدام نشد.اما برای اینکه محتملا هیچ جای سؤالی برات پیش نیاد تو روزنامه ها برای پیداشدنش مژدگانی آگهی دادم اما به خاطر اطمینان زیادت به من هم اونها را به تلفن خودم ارجاع دادم.مبلغ مژدگانی ها کلان بود و افراد زیادی با من تماس گرفتند اما جواب من به اونها این بود که کس دیگه ای قبلا اطلاعات شما رو به ما داده و دیگه نیازی به اطلاعات شما نیست.سیاوش حتما فکر می کنی چرا مریم رو مثل پدرم و یا هوشنگ نکشتم.سیاوش من عاشق مریم بودم.اما بعد از خیانتش میدونی چه تصمیمی گرفتم.مریم با خیانتی که به من کرد قلب من رو برای همیشه آواره کرد.سیاوش من به یک مهره سوخته بدل شدم.پس با خودم عهد بستم که همونطور که مریم قلب من رو آواره کرده باید خودش هم آواره بشه برای همیشه.این تمام ماجرا بود.سیاوش نگاهی به ساعتش کرد و گفت:وقت داره تموم میشه خیانت زندگی من.تو ادعا می کنی منو هنوز دوست داری.می خوام ببینم واقعا تو این ادعا راستگو هستی یا نه.یه سؤال ازت می کنم.اگه هنوز هم منو به عنوان یه رفیق قبول داری جواب من رو بده.نادر احساس کرختی رو در پاهای خودش کرد.با چشمهای لرزانش به سیاوش نگاه کرد و گفت:در حضور هیئت منصفه محترم قسم می خورم به حقیقت رفاقتی که با تو داشتم هرچه می گویم حقیقت باشد و جز حقیقت نباشد.سیاوش از روی صندلی بلند شد و دو دستش رو روی شونه های نادر گذاشت و به چشمهاش خیره شد و گفت:پسر خواهرم کجاست.سیاوش در همون حال در دلش زمزمه می کرد:این بزرگترین هدیه ای است که میتونم بعد از 30 سال دوری از مریم بهش بدم.نادر در همون حال گفت:سیاوش تعجب می کنم .خیلی کم دقتی.تو دبیرستان شاگرد خیلی زرنگی بودی.میشه گفت تک بودی.تا حالا به چشمهای سبز پوریا توجه کردی.قلب سیاوش ناگهان به تپش افتاد.پوریا.خودش بود.از همون لحظه اولی که دیده بودش احساس غریبی بهش دست داده بود.احساس یه آشنایی دور.حس هم خونی.سیاوش سپس تو اتاق دوری زد و بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب و یک قرص سفید برگشت.و همونطور که به صندلی نادر نزدیک می شد گفت:نادر اولش به خاطر حس شدید انتقام تصمیم گرفتم با همون قهوه بکشمت خودت که این حس رو خوب می شناسی.در حقیقت به مریم هم همین رو گفتم و مریم فکر میکنه تو هیچ چیزی نتونستی به من بگی.البته این براش خیلی بهتره.بذار فکر کنه تو رازهاش رو با خودت به گور میبری.اما بعدا فکر کردم بهتره اول حقیقت رو از زبونت بشنوم شاید این وسط از کشتنت منصرف شدم اما حالا که کل ماجرا رو فهمیدم بیشتر مطمئن شدم باید شر آدمی مثل تو رو از سر همه کم کرد.ترجیح میدم بدون درد بمیری .البته به نظر من آدمی مثل تو باید زجر کش بشه اما من این کار رو به مارهای جهنم واگذار می کنم.حالا آروم دهنت رو باز کن.البته اگه دوست نداری با گلوله تفنگ کشته نشی.نادرقرص رو خورد.اما نکته عجیب این جا بود که نادر داشت می خندید.سیاوش با تعجب بهش گفت:به چی می خندی نادر.نادر همون طور آرام و خونسرد جواب داد:به این که همیشه فکر می کردم یه روز تو از آمریکا برمیگردی و انتقام خواهرت رو از من میگیری البته نمی دونستم چه طوری اما همین الان فهم.......نادر روی صندلی مرده بود.سیاوش همون شب جنازه نادر رو تو قبری که قبلا تو باغچه آماده کرده بود دفن کرد.بعد درختچه هایی رو که تازه خریده بود رو روی قبر کاشت تا هیچ اثری از نادر باقی نمونه.یک هفته بعد خبر ناپدید شدن وزیر نفت تیتر اول روزنامه ها بود.پلیسها و وزارت اطلاعات چندین و چند دفعه سیاوش روکه دوست صمیمی وزیر نفت بود به اداره خودشون کشوندند تا به سؤالهای مکررشون درباره اینکه آخرین بار کی نادر رو دیده و یا اینکه درباره چی با هم صحبت کرده اند جواب بده.بالاخره پس از 2 ماه تلاش و کوشش پلیس و وزارت اطلاعات اعلام شد وزیر نفت به علت حادثه در کوه پیمایی به دره سقوط کرده و جنازه از طریق صورت قابل شناسایی نبوده و متخصصان از طریق دی ان ای وی قادر به شناسایی وزیر شده اند.سیاوش 2 ماه بعد از اعلام شدن علت مرگ وزیر نفت استعفای خودش رو از سمتی که در وزارت نفت داشت اعلام کرد.طی این مدت مرتب به پوریا سر میزد . دوستی در حد پدر و فرزندی با او ایجاد کرده بود.بعد از سه ماه از پوریا خواست همراه او و خواهرش به آمریکا بیاد تا هم تحصیلاتش رو در شیمی تو بهترین دانشگاه های آمریکا ادامه بده و هم تنهایی او و خواهرش که به شدت به پوریا علاقه مند شده بود رو پر کنه.مریم یک روز بعد از کشته شدن نادر متوجه شد که فرزند گمشده اش کسی جز پوریا نیست.پوریا هم تو وجود سیاوش پدر عزیز و گنج گرانبهای زندگیش نادر رو میدید و در مریم مادری که هیچ وقت نتونست ببینتش رو جستجو می کرد.مادری که پدرش نادر بهش گفته بود چند ماه پس از تولدش تو جریان انقلاب گمشده بود و حالا شاید زنده باشه کسی چه میدونه.پوریا با خوشحالی از پیشنهاد سیاوش استقبال کرد و اونها 6 ماه بعد از کشته شدن نادر از ایران خارج شدند و از طریق ترکیه به آمریکا مهاجرت کردند.صبح روزی که آنها برای ترکیه پرواز داشتند نادر دوباره سری به خونه پدری زد.با وجودی که تمام اموالش رو در ایران فروخته بود اما این خونه رو نگه داشت و نفروخت.به نظرش یه روز این خونه رو به پسر پوریا هدیه میداد و بهش سفارش میکرد مواظب خانه خاطرات کودکیش باشه.باز زیر همون درخت توت قطور و تنومند و پیر نشست.همون درخت خاطره های کودکی.دوباره دراز کشید.برای آخرین بار چشماش رو به آسمون بالای درخت که جور دیگه ای به نظرش می رسید دوخت .دوباره روی زمین نشست.دفتر خاطراتش رو باز کرد.و در آن یک جمله نوشت.اون جمله این بود:تنها کسی که یک عمر بین من و مریم جدایی افکند تو بودی.تنها کسی که باعث شد مریم 30 سال آواره خیابونها بشه تو بودی.تنها کسی که باعث شد مریم 25 سال نتونه فرزند دلبندش رو ببینه تو بودی.مسبب تمام این اتفاقات تو بودی.تو ای تقدیر. و دفتر خاطرات بسته شد.
kicker=داستان 340، قلم زرین زمانه
|