رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 339، قلم زرین زمانه

آخر سيزده‌به‌در

زن و مرد، توي هال، روي مبل نشسته و به تلويزيون خيره شده بودند. همه‌ي چراغ‌هاي خانه خاموش بود. تنها نور تلويزيون بود كه مستقيم توي صورت‌شان مي‌تابيد. مرد گفت:
- مي‌بيني سيزده‌به‌در آدم تو خونه‌ش بمونه چقدر خوبه؟

- آره؛ اما به شرطي كه همه دور هم باشند.

- الان كه ديگه خوابه. بذار واسه فردا.

زن توي صورت مرد لب‌خند زد و سرش را روي شانه‌ي مرد گذاشت: قول مي‌دي؟

- قول مي‌دم.

مرد، آرنج‌هاي‌اش را روي زانوهاي‌اش ستون كرد و به جلو خم شد:

- مينا فيلم‌ش حرف نداره.

- آره من هم خيلي خوشم اومده.

بعد از مدتي زن دوباره گفت: نگاه كن بچه‌هه داره مي‌ره تو دريا.

- دريا!

- خدا كنه يكي جلوش رو بگيره.

چين‌هاي پيشاني مرد جمع شد و انگار که ناچار باشد چيزي بگويد گفت:

- آره حتما" نجات‌ش مي‌دن. يه ليوان چاي مي‌آري؟

- بذار ببينم اين صحنه چي مي‌شه بعد ...

- خدا رو شكر بالاخره از يه فيلم خوش‌ت اومد. از فردا هر شب باهم فيلم مي‌بينيم.

- نه سيامك، مي‌دوني كه از تاريكي بدم مي‌آد.

- آخه فيلم ديدن تو روشنايي اصلا" نمي‌چسبه.

- بچه‌هه چي شد؟ من يه لحظه حواسم رفت سمت اتاق نيما.

- تا گردن رفته بود تو آب كه نما عوض شد.

- پدر و مادرش چه بي‌خيال‌اند. نشستند دارند فيلم نگاه مي‌كنند.

- آخه بيچاره‌ها از كجا بدونند. بچه‌اي كه از پنجره‌ در مي‌ره ...

- مگه اول فيلم نديدي، دو روز تمام تو اتاق حبس‌ش كرده بودند. تو بودي فرار نمي‌كردي؟

- نه. اتاق كه چيزي نيست؛ من بچه كه بودم پدرم تو زيرزمين حبس‌ام مي‌كرد.

- تو اعتراض نمي‌كردي؟

- هميشه زيرزمين رو به فلك شدن ترجيح مي‌دادم. مينا فيلم رو ببين. بچه‌هه رو نجات دادند. شانس آورد كه اين مرده داشت ماهي مي‌گرفت. دوباره با خنده گفت: فكر كنم وقتي رفت خونه به زن‌ش بگه امروز به جاي ماهي، آدم گرفتم.

- خوش به حال زن‌ش.

با شنيدن اين حرف، دست مرد از دور کمر زن باز شد و بين شانه‌هاي‌شان فاصله افتاد.

زن، انگار که از حرف‌اش پشيمان شده باشد بلافاصله گفت: باور کن منظوري نداشتم.

مرد كه حالا روي زمين نشسته بود و به پايه‌ي مبل تكيه داده بود، به طرف زن برگشت، نگاه سنگيني به زن انداخت و با مشت كوبيد روي ميز شيشه‌اي. شيشه‌ي ميز و تنگ ماهي باهم خرد و روي زمين پخش شدند. خون از دست مرد شره ‌كرد و در حالي كه بدن‌اش مي‌لرزيد، با صداي بلند گفت: هزار بار به‌ت گفتم گذشته‌، گذشته. آخه من كه يه ماه قبل از عروسي‌مون هم تو زيرزمين بودم، كي بايد شنا ياد مي‌گرفتم؟

بعد دست‌ خوني‌اش را جلوي صورت‌اش گرفت تا زن اشک‌هايش را نبيند. ماهي قرمز زير تكه‌اي از شيشه‌ي ميز گير كرده بود و دم‌اش را تند تند به گل‌هاي قالي مي‌کوفت. زن بين حرف‌هاي مرد بلند شد، چراغ‌‌ها را روشن كرد. رفت توي آشپزخانه و با يك لوله باند سفيد برگشت: جان نيما دست خودم نبود. مگه نشنيدي دکتر گفت اين حرف‌هاي من رو نبايد جدي بگيري.

درحالي که زن باند را آرام دور دست مرد مي‌پيچيد، مرد گفت:

- چقدر به‌ت گفتم آب سرده، نپر تو آب. مگه تو قايق چه‌ش بود كه حتما" بايد...

- من با سارا شرط بسته بودم...

- شرط بسته بودي؟! سارا اين کار رو کرد که من رو کوچيک کنه. حتما" کيوان به‌ش گفته بود من شنا بلد نيستم. آخه من بدون دستور رييس که نمي‌تونستم به‌ش مساعده بدم. اون هميشه مسائل کاري رو با رفاقت قاطي مي‌کنه...

صداي دركوفتن بچه‌گانه‌اي كلام مرد را قطع كرد:

- مامان مامان، تو رو خدا دعوا نكنيد. الآن دوباره دست بابا خوني مي‌شه...

مرد ناگهان دست‌اش را از زير دست زن بيرون كشيد. از روي زمين بلند شد و رفت به طرف اتاق. باند از دست‌اش آويزان شده بود و روي زمين كشيده مي‌شد. با همان دست باند‌پيچ، كليدي از توي جيب‌اش درآورد و توي قفل در انداخت. زن گفت: مي‌خواي آزادش كني؟!

مرد پاسخي نداد و رفت توي اتاق. خواست چراغ را روشن كند كه زن، دويد توي اتاق و كودك را در آغوش گرفت. مرد، پنجره را باز كرد و سيگاري آتش زد.

در حالي كه آهنگ تيتراژ پاياني فيلم توي خانه پيچيده بود، فيلتر سفيد سيگار لاي انگشت‌هاي مرد سرخ مي‌شد.

Share/Save/Bookmark