رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 338، قلم زرین زمانه

زني از دور آمد

دست‌هاش را ستون كرده بود روي ميز، سرش را توي جام دست‌هاش نشانده بود و به كاغذي كه ديگر سفيد نبود و پر بود از نوشته‌هايي كه بيشترش خط خورده بود، نگاه مي كرد .
مگس بزرگي نشست روي كاغذ و روي جملات درهم و برهم حركت كرد. دست‌هاش را از زير چانه‌اش جدا كرد و به صندلي تكيه داد. بعد از كمي مكث ناگهان دست‌اش را كوبيد روي كاغذ. دست‌اش را كه از روي كاغذ برداشت، له شده‌ي مگس روي يكي از جمله‌ها ديده مي‌شد.

از روي صندلي بلند شد و رفت به طرف يخچال. سيبي از توي كشو برداشت و گاز زد. كمي كه سيب را جويد باقي‌اش را تف كرد توي سطل آشغال كنار يخچال. ساعت‌اش را نگاه كرد. شش و بيست و پنج دقيقه بود. دوباره به طرف ميز رفت. سال‌نامه را از روي ميز برداشت و ورق زد تا رسيد به نهم تير ماه. توي قسمت يادداشت‌ها نوشته شده بود:« ساعت شش و نيم، امضاة كسي كه هيچ‌گاه بدقولي نكرده است.» پرده را كشيد. پنجره را كه درست روبه‌روي ميز قرار داشت باز كرد. برف مي‌باريد. يكي از سيگارهايي را كه روي ميز افتاده بود برداشت و با انگشت‌هاي دست ديگرش روي دسته‌ي صندلي ضرب گرفت. سيگارش را كه تمام شد از پنجره بيرون انداخت. از خانه بيرون رفت و نشست زير پنجره كه سايه‌بان داشت. زير شيشه مه گرفتة ساعت دنبال عقربه ها مي‌گشت. توي خودش جمع شد. بعد رفت از داخل خانه چند تكه چوب و يك سطل حلبي آورد. آتش درست كرد و همان‌جا زير پنجره به خواب رفت.

................................................

زني از دور مي‌آمد. در خانه نيمه باز بود. در را باز كرد و اندكي در آستانه ماند. نگاهش را دور خانه گرداند و اسم كسي را صدا زد. صدايش توي باد سردي كه از پنجرة روبه‌روي ميز تو مي‌زد، پيچيد و توي صورت‌اش خورد. به طرف ميز رفت و برگه‌هاي كوچكي را كه روي زمين پخش شده بود، يكي يكي جمع كرد و تاريخ هر كدام را خواند. وقتي برگه‌اي را كه نشان دهنده‌ي نهم تيرماه بود، پيدا كرد؛ دست از جست‌وجو برداشت. دست‌خط خودش را شناخت:« ساعت شش و نيم، امضاة كسي كه هيچ‌گاه بد قولي نكرده است.» به ساعت‌اش نگاه كرد. ثانيه شمار درجا مي‌زد. سگي لاغرمردني كه استخواني به دندان گرفته بود از در وارد شد و روبه‌روي زن نشست. زن به طرف يخچال رفت تا چيزي براي سگ پيدا كند. در يخچال را كه باز كرد جيغ بلندي كشيد و عقب عقب رفت و پرت شد روي ميز بزرگي كه وسط خانه قرار داشت. كرم ها توي هم مي‌لوليدند. پايه‌هاي ميز لرزيد و صفحة ميز و زن باهم روي زمين افتادند. كاغذي توي هوا سرگردان شد و آرام پايين آمد. كاغذ را برداشت. بين تمام نوشته‌هاي درهم و برهم و خط خورده‌اي كه روي كاغذ بود تنها يك بيت شعر قابل خواندن بود. بيتي كه روي اولين كلمه‌اش سياه شده بود:

... آغاز زمان است زندگي مرگ زمان است

صداي پارس سگ را از پشت پنجره شنيد. كاغذ را توي جيب‌اش گذاشت. تكه‌اي غذا از توي كيف‌اش درآورد و از خانه بيرون رفت. دور خانه چرخيد و به طرف پنجره رفت. دوباره جيغ كشيد. پاهاش سست شد و روي زمين افتاد. سگ از ليسيدن استخوان‌ها دست كشيد و به طرف زن رفت. تكه غذا را كه از دست زن افتاده بود، به دندان گرفت و بعد زبان‌اش را كشيد روي صورت زن. زن چشم‌هاش را باز كرد. بلند شد و نشست روي سطل حلبي كه كنار استخوان‌ها افتاده بود. كاغذي را كه بيت «... آغاز زمان است زندگي مرگ زمان است » روي‌اش نوشته شده بود، از جيب‌اش بيرون آورد و قبل از كلمة آغاز، همان‌جا كه سياه شده بود، نوشت:«مرگ».

Share/Save/Bookmark