رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 336، قلم زرین زمانه

دایره‌ی سرخ

به نام خدا
سلام.

شاید روزی برگشتم.

خداحافظ.

رامین

**

- شمعِ لاله! شمعِ لاله! گلاب! شمعِ لاله!

- چند تا توشه؟

- چهارتا.

رامین یک جعبه شمع لاله خرید. از قبل دو تا بطریِ نوشابه‌ی خانواده با خودش آورده‌بود. با تجربه‌ای که داشت، شمع‌ها را روشن کرد و داخلِ بطری‌های نصفه‌ی نوشابه گذاشت.

مردی از دور آمد.نشست و یک سنگ برداشت.

آن را محکم به قبر می‌زد.

- بسم‌الله رحمان رحیم. الحمدالله...

رامین با عصبانیت گفت: هی آقا! نزن! بابام بیدار می‌شه.

مرد چشم‌غره‌ای رفت؛انگاری رامین ، فحشِ خواهر و مادر به او داده‌است.

مرد رفت.

زنی از دور آمد.

- بفرمایید.

- دستِ شما درد نکنه.

رامین یک خرما برداشت.

خرما را محکم به قبر می‌زد و زمزمه می‌کرد: بسم‌الله رحمان رحیم. الحمدالله... .

**

رامین ریحانه را زیرِ نظر داشت.

- دیروز عصر، کلاس داشتی ریحان!؟

او خیلی آرام و معمولی این سؤال را پرسید.

ریحانه رو به رامین کرد و گفت: آره. بعد از کلاس‌های مدرسه یک سری کلاسهای تست گذاشتن. برای فیزیک‌پیش و ریاضیِ‌پایه. چطور؟

رامین خیلی خونسرد گفت: هیچی. می‌خواستم ببینم این کلاس‌ها برای کدوم درس‌هاتونه. که گفتی. همین.

**

رامین به زمین خیره بود.

- چیه؟ تو فکری رامین!؟

رامین همان طور که زمین را نگاه می‌کرد گفت: هیچی.

رامین ادامه داد: ازت یک سؤال دارم مجید! اگه خواهرت رو یک جایی با یک مرد غریب ببینی چی کار می‌کنی؟ غیرتی میشی؟

-هیچ کار نمی‌کنم. خودش عقل داره می‌دونه باید چکار کنه. غیرت یه حسِ فطری نیست که ...

- خب نمی‌خواد سخنرانی کنی. جوابم رو گرفتم.

مجید گفت: راستی! از هدیه‌ای که دیروز دادی، خیلی ممنون. خیلی داستانِ قشنگیه. لابد تو هم خوندیش که از این حرفها می‌زنی. خب، کاری نداری؟ من باید برم سرِ کلاس.

رامین گفت: نه. به سلامت.

رامین همچنان به زمین خیره ماند.

**

با هر جمله‌ای که می‌گفتند کلی می‌خندیدند.

- بچه‌ها این کافی‌شاپه خوبه؟

- بریم توش ببینیم به‌دردِ جشنِ تولد گرفتن می‌خوره یا نه.

داخل شدند.

رامین دور و بر را ورانداز کرد. چشمش به میزی در روبرو خیره ماند. زوجی را می‌دید که عاشقانه به هم نگاه می‌کردند. چهره‌ی دختر برایش آشنا بود. ابتدا تعجب کرد ولی بعد از کمی دقت مطمئن شد که او ریحانه است.

فوری از کافی‌شاپ بیرون آمد.

مجید گفت: چرا اومدی بیرون؟ نمی‌خوای تو جشن تولد من باشی؟

- چرا ولی من از این‌جا خوشم نیومد. بریم یه جایِ دیگه مجید!

با هر جمله‌ای که می‌گفتند، می‌خندیدند ولی رامین نمی‌خندید.

*

سوسک، روی سقف راه می‌رفت. رامین می‌ترسید. روی تخت، رامین و ریحانه همدیگر را بغل کرده بودند و با ترس می‌خندیدند. از مادر می‌خواستند به کمکشان بیاید و سوسک را بکشد.

خاطرات در این لحظات مثلِ پوستِ کیوی شده بود.

رامین در اتاقش راه می‌رفت. سعی می‌کرد پایش را روی نیمسازهایِ چهار گوشه‌ی فرش بگذارد. گاهی دوپایش را همگرا روی نیمسازها می‌گذاشت، گاهی واگرا.

هوا سرد بود؛ خاک هم همین‌طور. ولی سرخیِ چهره‌ی مادر که گریان به سر و صورتِ خود می‌زد، سردی را برای رامین و ریحانه تلطیف می‌کرد.

مادر، زبان گرفته بود: بدونِ تو چه‌جوری این دو تا بچه‌ی یتیم رو بزرگ کنم؟

زن‌ها، مادر را آرام می‌کردند.

ریحانه و رامین همدیگر را بغل کرده‌بودند و با لرز گریه می‌کردند.

- با هم و با عشق، این دو تا بچه‌ی یتیم رو بزرگ می‌کنیم.

مرد، مادر را آرام کرد.

سوسک، روی خاکِ قبر راه می‌رفت.

هوا سرد بود؛ خاک سرد بود؛ مَرد هم همین‌طور.

- آخه این، فردا امتحان داره. حالیت نمی‌شه؟

- خب خودش می‌خواست. من که مجبورش نکردم.

و ریحانه با بغض به اتاقِ رامین می‌رود و روی تختِ رامین بغضش می‌ترکد.

رامین در را باز می‌کند.

- تموم شد. این دو صفحه رو هم برات تایپ کردم.

با دیدنِ حالِ ریحانه کلماتِ آخرِ جمله‌اش را آرام‌تر گفت.

-چی شده ریحان؟

- برو از مامان‌خانوم بپرس. می‌ترسه که نمره‌ی پسرش به جایِ بیست، نوزده و هفتاد و پنج صدم بشه.

رامین طاقت نیاورد. او هم رویِ تخت نشست و مثلِ ریحانه گریه کرد.

روی تخت نشست و گریه کرد.

رویِ دیوار راه می‌رفت. سوسک بود؟

- سوسک! سوسک!

رامین روی تخت تنها با ترس، گریه می‌کرد.

افکارش مثلِ نیمسازهای فرش شده‌بود.

***

- چیه رامین؟ چی کارم داری که من رو آوردی تو اتاقت؟

ریحانه با کمی تعجب و لبخند این سؤال را پرسید.

رامین سکوت کرد. چهره‌ای جدی داشت. فکرش بینِ دو تصمیم در نوسان بود. هیچ‌کدام را بر دیگری ترجیح نمی‌داد. هر دو تصمیم از قلبش به مغزش می‌کوبید.

یکی را انتخاب کرد.

شانه‌های ریحانه را گرفت و او را نزدیکِ خود آورد و سپس دستانش را دو طرف سرِ ریحانه گذاشت. شست‌های دو دستش را روی محلِ اتصالِ ابروهای او قرار داد. چند وقتی می‌شد که دیگر آن‌ها به‌هم متصل نبودند. شست‌هایش را آرام روی سایه‌بان‌های دو خورشیدِ آبیِ ریحانه به طرفِ انتهای باریکِ ابروها حرکت داد.

پیشانیِ ریحانه را به خود نزدیک کرد و آن را بوسید.

دایره‌ای سرخ رنگ به سبب مکش لبهایِ رامین رویِ پیشانیِ سپیدِ ریحانه نقش بست.

تصمیمِ دیگر را نیز گرفت.

- ببین ریحان! الآن می‌خوام یک کاری کنم. فقط نپرس چرا این کار رو می‌کنم.

ریحانه که از حرکات محبت‌آمیزِ رامین شوکه شده بود، صحبتی نکرد.

ریحانه را کمی از خود دور کرد.

دست راستش را بالا برد و آن را طوری در گوش ریحانه خواباند که او را رویِ تخت انداخت. ریحانه که شوکه شده بود احتمال داد که این یک شوخی باشد ولی قیافه‌ی جدیِ رامین، احتمالِ او را به یقین تبدیل نکرد.

ریحانه بلند شد و با خنده‌های منقطع پرسید: چرا زدی؟‌

رامین این دفعه با پشتِ دست راستش سیلی محکم‌تری زد.

این دفعه ریحانه خودش را محکم نگه داشته بود.

دو طرف صورتِ ریحانه سرخ شده بود.

ریحانه گریان و با شتاب از اتاق خارج شد.

همیشه وقتی ریحانه گریه می‌کرد، رامین هم به گریه می‌افتاد.

این اولین بار بود که این اتفاق رخ نداد.

*

ریحانه صبحانه‌اش را در سینی‌ای گذاشت و آن را به اتاق آورد.

به سمتِ تلویزیون رفت تا کنترل را بردارد.

کنترل را برداشت.

رویِ تلویزین، تکه کاغدی را دید.

دست‌خطِ رامین را شناخت.

کنترل از دستش افتاد.

***

ماسه‌ها لای انگشتانِ پای رامین گیر کرده‌بود. پایش را در آب می‌زد تا آب ماسه ها را از پای او بشوید.

ریحانه می‌ترسید. مادر روی یک نیمکت نشسته‌بود که به دریا نزدیک بود.

ریحانه پرسید: چرا نیومد، مامان!؟

- کار داشت. زندگی خرج داره دیگه. اون کار نکنه، کی پولِ تلفن‌های شما رو بده؟

- دوباره زدی به صحرای کربلا! نمی‌دونی که. فرستادت دنبالِ نخود‌سیاه، مامان‌جون! ساده‌ای؟ همون بهتر که نیومد.

مادر به رامین نگاه می‌کرد که پاهایش تا زانو در آب دریا بود.

- تو چرا نمیری یک پایی به آب بزنی ریحان!؟

ریحانه با خنده گفت: با چادر پاچه‌هام رو بزنم بالا و برم تو آب!؟

- از دریا می‌ترسی. آره؟

-هر کی از یک چیزی می‌ترسه دیگه.

ریحانه فریاد زد: رامین!

رامین رویش را برگرداند.

- رامین، مگه تو از سوسک نمی‌ترسی؟

رامین تویِ آب افتاد.

سوسک، کفِ دریا راه می‌رفت.

Share/Save/Bookmark