رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 335، قلم زرین زمانه

اتاقِ معکوس

وارد اتاق شد.
*

صدای سوت آمد. سریع خودش را از جلو روی زمین انداخت و دست‌هایش را پشتِ سرش گذاشت. صدای ترکیدنِ چیزی و سپس صدایِ شرشرِ آب آمد. سرش را بلند کرد و دور و برش را نگاه کرد که با منوّر روشن شده بود. سنگر سرِجایش بود.

ـ پاشو بابا، چیزی نشده.خمپاره اون ورِ سنگر به تانکرِ آب خورد. فقط نماز شبِ شما بی وضو می‌مونه.

یعقوب با لبخند بلند شد و گفت: شما غصه‌یِ ما رو نخور آقا اسماعیل. ما اگه نماز شب‌خون باشیم، با تیمّم هم نمازمون رو می‌خونیم. ولی حیف که نیستیم.

ـ بریم سنگر، بچه ها جمع‌اند.

با اسماعیل به سنگر رفتند.

وقتی یعقوب دید که بچه‌ها روبه‌رویِ هم، رویِ زمین نشسته‌اند و کوچه باز کرده‌اند فکر کرد که مراسمِ سینه‌زنی است؛ ولی وقتی صورتِ خندان و مشت‌هایِ گره کرده‌ی بچه ها را دید که به طرفِ هم دراز کرده‌اند فهمید که دارند «گُل یا پوچِ گروهی» بازی می‌کنند. عده‌ای هم داشتند دو گروه را تشویق می‌کردند.

یعقوب در یک ردیف از بازی‌کنان، آدم‌هایی مثل باکری، همّت ، جهان‌آرا و در ردیفِ دیگر دوستانی مثل مجتبی، ممد جِزقِل، سهراب، رسول و اسماعیل را دید.اسماعیل تازه به آن‌ها پیوسته‌بود. گل که یک پوکّه‌ی فشنگ بود دستِ گروهی قرار داشت که باکری رهبری‌ِشان را به عهده داشت.

یک هو یعقوب از جا پرید. شیئی نرم واردِ گوشش شده بود که باعث یک حس عجیب هم‌راهِ کمی غلغلک در او شد. برگشت.

یونس بود. یک پَر هم در دستش بود.

خودش را تو بغلِ یونس انداخت. یونس در عملیات سخت مجروح شده‌بود و از همان جا به بیمارستان منتقل شد و تا آن موقع یعقوب از او خبری نداشت.

اشک‌های یعقوب سرازیر شد و چون لبخند بر لب داشت تعداد بیشتری اشک واردِ دهانش شد. یعقوب بوی خاصی از طرف یونس احساس کرد.لحظه‌ای یادِ پدرش افتاد. یونس به نظر سالم می‌‌آمد و هیچ نقصی نداشت.

یعقوب در حالی که یونس را بیشتر به خود می‌فشرد گفت: کجا بودی پسر؟ کلّی خوش‌حال شده‌بودیم. داشتیم حلوات رو هم درست می‌کردیم. با چند‌تا مداح هم برایِ مجلسِ ختمت صحبت کرده‌بودیم؛ تازه من هم برای حجله‌ات سفارشِ یک قابِ عکس از مرغوب‌ترین چوب رو به پدرم داده بودم. تازه، رویِ وصیت‌نامه‌ات هم حساب کرده‌بودیم؛ شاید چیزی به ما هم می‌ماسید. حیف. خسارتِ تمامِ این‌ها رو باید بدی.

یونس هیچ نمی‌گفت و فقط لبخند می‌زد.

به زور یعقوب را از یونس جدا کردند تا بقیّه هم بتوانند با او روبوسی کنند.

یونس هم برایِ بازی به گروهِ باکری پیوست. یعقوب از این کار یونس دل‌خور شد. خودش هم نمی‌دانست چرا دوست ندارد یونس در آن گروه بازی کند.

عجیب بود. تعداد نفراتی که گروهِ باکری را تشویق می‌کردند خیلی بیشتر از گروهِ مقابل بود.

باز هم صدای سوت آمد. در یک لحظه همه‌ی بازیکنانی که ممد جزغل سردسته‌ی‌شان بود و کسانی که این گروه را تشویق می‌کردند، خودشان را روی زمین انداختند.

بعد از چند ثانیه از جا بلند شدند. همه سالم بودند.

گروهی که گل دستش بود کلی به گروهِ مقابل خندید.

با اصرارِ بچه‌ها یعقوب هم وارد بازی شد و به گروهِ ممد جزغل رفت. یعقوب درست در مقابلِ یونس نشست. بچه‌های سنگر برای جذاب کردنِ بازی قوانین بازی را کمی تغییر داده بودند. بازی به این شکل بود که هرکس از گروهی که گل دستش نبود حدس می‌زد که گل تو دستِ چه کسی است به گروه مقابل می‌رفت؛ به این ترتیب هر دفعه تعداد نفراتِ گروهی که گل دستشان بود زیادتر می‌شد؛ به خاطرِ همین کار گروهِ یعقوب هر دفعه سخت‌تر می‌شد.

یعقوب آن پس‌وپشت‌ها در گروه تشویق‌کنندگانِ حریف، نوّاب صفوی و کمی جلوتر اندرزگو را هم دید.

باکری گل را به گروهِ یعقوب نشان داد، سپس دستش را مشت کرد و رویِ دستِ دیگرش گذاشت دستانش را تکان تکان داد، بعد دستانِ مشت کرده‌اش را به سمت بغل دستیش برد؛ همّت دستانش را مشت کرد تا باکری بتواند گل را در دستش بریزد. به همین ترتیب هر کس نشان می‌داد که گل را در دستِ بغلیش ریخته است.

بالاخره تمامِ بازیکنانِ گروهِ باکری دستانِ مشت‌کرده‌ی‌شان را به سمتِ گروهِ مقابل گرفتند و یونس هم مشت‌های گره‌کرده‌ی خود را به سمتِ یعقوب دراز کرد.

رییس‌بازیِ ممد جزغل گل کرد: تو، دو تا دستت رو پوچ کن! آقای جهان‌آرا خالی بازی کن! فلانی تو دست راستت رو پوچ کن و ... .

بالاخره پنج دست ماند که هنوز پوچ نشده‌بود:

دو دستِ باکری، جفت دستِ سهراب که بعد از حدس زدنِ گل به گروهِ مقابل رفته‌بود و دستِ چپِ یونس.

یعقوب به چشمانِ یونس خیره شد. یونس لبخندِ همیشگی‌اش را بر لب داشت.

یعقوب گفت: ممد جزغل، مطمئنم که گل دستِ یونسه. شرط می‌بندم. بگم بازش کنه؟

ممد جزغل گفت: نه بابا! از کجا مطمئنی؟

یعقوب گفت: من مطمئنم گل دستِ یونسه! من این پسر رو از موقعی که برایِ ثبتِ نامِ جبهه رفته‌بودیم، می‌شناسم. همیشه فکرش رو از چشم‌هاش می‌خونم. خوب آقا یونس گل رو بده اینجا. الآن من هم میام اون طرف.

یعقوب دستش را روی مشتِ یونس گذاشته‌بود.

ممد جزغل گفت: یونس! گل رو بده.

یونس دستش را باز کرد.

خالی بود.

گل در دستِ راستِ باکری بود. اصلاً گل به دستِ هیچ کسی نرسیده‌بود.

همه‌ی گروه سرِ یعقوب داد و بیداد کردند که چرا این‌قدر مطمئن حرف زده‌است.

یعقوب خیلی ناراحت شد.نه از این‌که گروهش باخته‌بود. از این ناراحت شده‌بود که چرا دیگر نتوانسته‌است ذهن یونس را بخواند.نزدیک بود گریه‌اش بگیرد.

ممد جزغل هم مثل همیشه قهر کرد و رفت.

همین طور از نفراتِ گروه یعقوب کاسته می‌شد، تا جایی که فقط اسماعیل و یعقوب ماندند.

دوباره باکری گل را به اسماعیل و یعقوب نشان داد. همان عملیاتِ قبلی تکرار و مشت ها به سمت آنها دراز شد.

یعقوب گفت: آقای باکری! دو تا دستت رو پوچ کن. آقای جهان‌آرا شما دستِ راستت رو پوچ کن. مجتبی، خالی بازی کن.

بعد از کمی فکر کردن و پوچ شدن چند دستِ دیگر به وسیله‌یِ اسماعیل، یعقوب گفت: آقای همت شما کف بزن.

اسماعیل با خنده گفت: این چه حرفی است یعقوب! حاجی که کف نمی‌ند. زشت است. حاجی و این کارها؟

همت با مکسی دو دستش را باز کرد و کف زد. با کف زدنِ او همه شروع به کف زدن کردند.

بعد از کلی شلوغ‌بازی، فقط دو دستِ رسول و دستِ چپِ جهان‌آرا مانده بود.

وقتی یعقوب و اسماعیل در حالِ مشورت بودند، چند نفر از هوادارانِ گروهِ مقابل آمدند و دو تا پایِ اسماعیل را گرفتند و او را به طرفِ گروهِ خودشان کشاندند و گفتند: آقا اسماعیل بذار ببینیم این آقا یعقوب می‌تونه تنهایی ذهنِ حریف رو از چشماش بخونه و بازی رو ببره.

اسماعیل هم با خنده تقلّا می‌کرد تا خودش را نجات دهد. اما آنها اسماعیل را کشیدند و پاهایش را درونِ محدوده‌ی گروهِ خودشان و بالا تنه‌اش را در محدوده‌ی گروهِ یعقوب گذاشتند. بینِ گروهِ یعقوب و گروهِ مقابل مرزی بود تا گروه‌ها و طرفدارانشان را از هم جدا کند.

یعقوب که دیگر اعصابش به هم ریخته بود کلی سرِ گروهِ مقابل داد و بیداد کرد.

یعقوب گفت: آقای جهان‌آرا گل رو بدید من.

اسماعیل در همان حالتِ خوابیده که او را کشانده بودند، بازی را تماشا می‌کرد.

جهان آرا دستش را باز کرد.

گل دستش نبود.

گل در دستِ رسول بود.

در سنگر هلهله‌ای به پا شد و همه، گروهِ باکری را تشویق ‌کردند.

یعقوب که دیگر تابِ ماندن در سنگر را نداشت، دوربینِ دو چشمی را که برای دیدبان بود، برداشت. از سنگر خارج شد و به سمتِ درختِ نخلی در آن نزدیکی رفت.

کمی پشتش را با درخت نخل خاراند و همانجا نشست.

چند منور فضایِ تاریکِ منطقه را روشن کرده‌بودند. منتظر شد منورها پایین بیاید.

دوربینِ دوچشمی را که ساختِ روسیه بود و علامتِ یک ستاره‌یِ سرخ داشت، به سمتِ آسمان گرفت.

معمولاً در شبهایِ جبهه به خاطر منورها و گرد و غبارهایِ حاصل از ترکیدن موشک‌ها و خمپاره‌ها ، ستاره‌های زیادی پیدا نبود.

یعقوب به زور و زحمت ، ستاره‌ای پیدا کرد. دوربین را رویِ آن متمرکز کرد. ستاره آبی رنگ بود.

یعقوب یاد پسرکی افتاد که موهایِ طلایی و شالی دورِ گردنش داشت. او فقط دو کتاب با خودش به جبهه آورده‌بود.

یعقوب از بچگی همیشه آرزو داشت که مثل کتابش، یک هو آدمی یا شازدهی از یک سیاره یا ستاره‌ جلویش ظاهر شود.

ستاره محو شد.

دوربین جز سیاهی چیزی را نشان نمی‌داد.

دوربین را از جلویِ چشمش برداشت. به خاطر نور منوری که تازه زده بودند چشمش را بست. یکی جلویش سبز شده‌بود. یک سیاه‌پوش.

فکرهایِ متفاوتی از ذهنش گذشت.

انسانِ با ابهتی بود.

یعقوب گفت: شما کی هستید؟

یعقوب سنگینیِ حضور او را حس می‌کرد.

شبیهِ پیش‌نمازِ گردان بود. عمامه داشت.

یعقوب از جایش بلند شد تا بهتر مرد را ببیند.

آشنا بود.

مردی با ابروهای پر پشت و کمی بلند که تا جلویِ چشمش هم آمده‌بود، مردی که نمی‌خواست آرامشش را با لبخند به رخ بکشد.

یعقوب خوش‌حال شد. می‌خواست خودش را توی بغلش بیندازد.

اما حیا نگذاشت. زانو زد و گوشه‌ی عبا را گرفت.

صورتش را در عبا پنهان کرد و گریه کردن را شروع کرد.

ـ امام! اگه می‌دونستیم می‌آیید گروهِ سرود تشکیل می‌دادیم و براتون «خمینی ای امام» می‌خوندیم.یا اصلاً اگه می‌خواهید «برخیزید» رو بخونیم.البته نه با این بچه‌هایِ تویِ سنگر. این بچه‌ها جنبه‌ی بازی رو هم ندارند. همشون من رو گذاشتند و رفتند اون ور. حتی دوست‌هایم. حتی یونس.

یعقوب چند لحظه مکس کرد و ادامه داد: نکنه شما هم می‌خواهید برید با اون گروه. نه . نمیذارم. شما رو به خدا نرید اون گروه. من دیگر طاقت ندارم. طاقتِ دوریِ شما و دوریِ اون‌ها رو ندارم. این دیگه چه گل یا پوچی است. نه! نمیذارم برید.

یعقوب از جا بلند شد. حیا را کنار گذاشت. امام خمینی را محکم بغل کرد.

ـ نمیذارم برید. اصلاً همین‌جا خودم برا‌تون سرود می‌خونم.«برخیزید» رو بخونم؟

ـ برخیزید برخیزید. برخیزید ای شهیدانِ راهِ خدا. ای کرده بهر احیای حق جان‌فدا. برخیزید.

***

ـ چی چی برخیزید؟ دوباره اومدی این‌جا و «برخیزید» خوندی. این خدا بیامرزها دیگه برنمی‌خیزند. پاشو یعقوب. آن قابِ عکسِ امام رو هم بذار پایین الآن می‌شکنه. چند بار بهت گفتم خوبیت نداره عکسِ این شهدا رو بغلت بچینی و باهاشون حرف بزنی و ببوسی‌شون. پاشو بخواب، فردا باید بری خونه‌یِ اسماعیل.تلفن کرد. حتماً دوباره ویل‌چیرش خراب شده. شوهرِ ما هم شده تعمیرکارِ ویل‌چیر! پاشو قرصت رو بخور و بخواب. تازه، باید بدونِ آب، قرصت رو بخوری. نمی‌دونم آب برا چی قطع شده!؟. پاشو. دیر وقته دیگه.

یعقوب قابِ عکسِ خیسِ امام را کنار گذاشت.

با غبارِ رویِ قاب عکسِ یونس تیمم کرد.

نماز شب را خواند.

*

از اتاق خارج شد.

Share/Save/Bookmark