|
داستان 331، قلم زرین زمانه
هیچ
یادش می آمد که دنبال یک در باز می گشت. هر چه طبقه بالا تر بهتر ولی در طبقه هشت دری باز نبود. در خوابگاه معمولا تابستان ها درها باز بود تا جریان هوای بین پنجره و راهرو تلافی کم کاری سیستم خنک کننده را بکند. اما حالا که آخرین روز های بهمن ماه بود همه درها را می بستند تا اتاق ها گرم بماند و کوران هوای سرد راهرو وارد اتاق ها نشود. دلش بشدت درد می کرد ولی دیگر مهم نبود. دل درد یکی از مشکلاتی بود که تازگی بسراغ اش آمده بود. وحشتناک بود و وقتی شروع می شد دیگر تمام شدنی نبود. دل دردی که تمام زندگی اش را مختل می کرد. درد نامفهوم و حرف نافهمی که هر موقع از روز و هر جایی ممکن بود شروع شود. چاره ای هم نداشت باید سریع خودش را به دستشویی می رساند و بعد از چندین بار رفتن و آمدن دل درد کمی تسکین پیدا می کرد.
این که درد شروع شود خودش کابوسی تمام عیار بود. کابوسی که حتا به آن فکر هم نمی توانست بکند چون درد لجوج دوباره پیدا می شد. او جوان بود و تا آن روز به دکتر و دوا مگر بعضی وقت ها که سرمای شدید می خورد احتیاج پیدا نکرده بود. حالا هم که به خوابگاه آمده بود دیگر به دکتر موقع سرما خوردگی هم نیازی نداشت چون آقایان دکتر هم اتاقی بلافاصله مصرف تلخکی را تجویز و اجرا می کردند و درد هم به اشارتی رخت می بست و سرخوشی جایگزین اش می شد.
اوایل که به دانشگاه آمده بود وضع خیلی خوب بود. دانشجوی خوبی بود اگر چه ممتاز نبود ولی درس ها را با نمره متوسط پاس می کرد و واحد هایش را سر موقع می گرفت. اما به مرور کمی وضع عوض شده بود بدون سهمیه به دانشگاه آمده بود ولی این روز ها همنشین دانشجویان سهمیه ای شده بود.
دل درد هم از عوارض همین وضعیت ناخواسته بود. دل درد شدیدی که فکر به آن هم وحشتش را دو چندان می کرد. کمی وسواسی بود و از رفتن به دستشویی عمومی دلش به هم می خورد خیلی خودش را اذیت می کرد تا بیرون از خوابگاه دستشویی برود.
خانواده هم در شهرستان بو برده بودند ولی خوب او قبلا همیشه آدم صاف ساده و مستقیمی بود و کسی به او شکی نمی برد. خانواده از این ناراحت بودند که او خیلی به خانه سر نمی زد و اگر هم می آمد خیلی نمی ماند تابستان هم به بهانه ترم تابستانه جیم شده بود. پسر ارشد خانواده بود و الحق هم پسر خوبی بود خوب درس خوانده بود ولی رشته ای که می خواست قبول نشده بود ولی این رشته هم کمتر از آرزو هایش نداشت. این روز ها گرفتار شده بود. او پسر ارشد بود و حتما بعدی ها جا پای او می گذاشتند مسئولیت سنگینی بود.
در آن سال ها یعنی 76 و 77 بین دختر و پسر های دانشگاه یک دیوار بلند از حجب و حیا و ترس کشیده شده بود. بخش های مختلف دانشگاه با رابطه بین دختر و پسر خیلی تند برخورد می کردند و مثل این روز ها نبود که دیگر دیوار زیادی باقی نمانده باشد. او هم با آن وضعیت مشکلی نداشت اصلا توی این خط ها نبود خیلی اهل دوستی و دوست یابی و این حرف ها نبود از جزوه گرفتن هم که خلاص بود چون از روی جزوه های بچه های خوابگاه می خواند و امتحان می داد اگر می خواست بخواند یا امتحان بدهد. آن روز ها خیلی گرفتار بود به امتحان ها نمی رسید یا اصلا امتحان نمی داد اگر هم امتحان می داد حداقل مثل بقیه همان شب امتحان را هم نمی خواند؛ گرفتار بود.
سیستم دانشگاه و آموزش هم که دنبال علل و عوامل افت تحصیلی دانشجویان نسبتا خوبی مثل او که نبود و فقط دنبال جریمه کردن ترساندن و تنبیه بود. از روزی که تنبیه ها هم شدت گرفته بود دل درد هایش شروع شده بود و مزید بر علت شده بود. تاثیر روانی دل درد ها بیشتر از تاثیر جسمی بود و مسئله را برای اش بغرنج تر می کرد. دل درد بی پیر هر وقت دل اش می خواست می آمد و تا دل اش نمی خواست هم نمی رفت.
از ترس همین دل درد ها دیگر به مسئله درس و کلاس هم اهمیت نمی داد بی خیال شده بود. آخر هروقت که بحث آموزش و کلاس و اداره خدمات آموزشی دانشگاه و کارمندان اخموی اش می آمد حالش بد می شد. یکبار که آن جا رفته بود به دلیل درس نخواندن و مشروطی اش کارمندان زن آن جا به او گفته بود حیف پول دانشگاه که خرج مثل می شود و دختر او که آرزو دانشگاه او را داشت حتا با پارتی بازی مادرش نتوانسته بود به آن دانشگاه بیاید. خیلی سخت بود او در زندگی هیچ وقت عادت نداشت کسی را تحقیر کند و از این که دیگران تحقیراش کنند بسیار افسرده می شد.
آن روز هم افسرده بود آمده بود تا کار را تمام کند. دنبال در اتاقی می گشت که باز باشد بالاخره دری یکی از اتاق های طبقه هفت باز بود. سرک کشید کسی نبود یا او ندید به پنجره نزدیک شد پنجره را باز کرد و خودش را به درون پنجره کشید پنجره یک سکو داشت که اکثر بچه ها وقتی هوا خوب بود آن جا می نشستند و سیگار دود می کردند و به شهر که زیر پایشان بود نگاه می کردند. ولی او برای نگاه کردن به شهر نیامده بود.
آخر او حالا تعداد ترم های مشروطی اش زیاد شده بود و به سقف اش رسیده بود. اداره آموزش هم فشار می آورد که باید تحصیل اش تعیین تکلیف بشود و وزیر و وکیل نظر بدهند که او می تواند در س بخواند یا نه! دشمن هم که در این مدت به تعداد فراوانی برای خودش تراشیده بود. دوستان هم که قربان دشمن! وقتی که به چیزی احتیاج داشتند همه در خدمت بودند اما حالا که او گرفتار بود اصلا محل نمی گذاشتند و معتقد بودند که دانشجو وظیفه اش درس خواندن است نه کار سیاسی!
هوای سرد به صورتش خورد احساس کرد دل درد اش کمی بهتر شده است. ناگهان احساس کرد کس دیگری هم در اتاق هست. کسی زیر پتو مچاله شده بود. سرش را از زیر پتو بیرون آورد و نگاهی به او کرد. خیلی راحت گفت "اگر می خوای بپری بپر اگر هم نمی خوای بیا کنار دارم یخ می کنم."
بهت زده شد. یعنی آنقدر زندگی اش برای دیگران الی السویه بود که من بپرم و او بلند شود و پشت سر من پنجره را ببندد و دوباره بخوابد. اول ناراحت شد ولی او آدم باهوشی بود. آمد تو پنجره را بست و رفت از همان روز از کارهای سیاسی دانشجویی خودش را کنار کشید و دیگر هم مشروط نشد. یادش آمد خیلی وقت است که دیگر دل درد ندارد. حالا آدم موفقی است و می داند که زندگی هیچ ارزشی ندارد حتا ارزش ناراحت شدن.
|