|
داستان 329، قلم زرین زمانه
چرک نویسی چاپ نشده از پدرم
تقدیم به روباه کثیف
که کار ویراستاری زیر نویس های
این جزوه را مدیون ایشان هستم.
در پی یافتن شعله ای برای خود سوزی بودم ،که گفتگوی دو انسان توجه مرا به خود جلب کرد(1). این ها حیواناتی بدون غریزه و ناقص الخلقه اند که در کودکی به اندازه کرم پیله ای از زندگی چیزی نمی دانند و در کل نه پای فرار دارند نه پر پرواز.
گپی دوستانه درباره کرگدنی بود که گویا بدون گرفتن اقامت در منزل یکی از آن دو اتراق کرده بود.یکی از آنها که لاغر تر و بلند قد بود و چهره اش با تو رفتگی ها و بیرون آمدگی های نافذی چنان از هم تفکیک شده بود که گویی اجزای آن را به صورتش پاشیده اند در حال سخنوری درباب اخلاقیات و باورهای مقدس اش ,و ستایش ازآنها بود و در این راه با چنان اعتماد بنفس و آرامشی عمل می کرد که ایمان می آوردید با فرستاده ای روبرو شده اید که فرمانی از خدا به همراه دارد و با خروج از آنها راهی جز تباهی و بیهودگی در پیش رو نخواهید داشت. یکی از توانایی های انسان ساختن قوانین و اصولی دشوار برای زندگی است ،آنها شاه کلیدی برای حل مسائلی هستند که در زندگی همه انسان ها رخ می دهد و اگر نبودند هر انسانی مجبور بود مدتی طولانی از عمر خود را برای حل این مشکلات اپیدمی شده تلف کند.آه که این نبود غریزه چه ها نمی کند!!!
طرف مقابل که برعکس ، سفید رو و مرتب بود،لحظه ای آرام و قرار نداشت و با لبخندی پانتومیم وار در صدد تایید سخنان هم نوعش بود و هر از چند گاهی برای اثبات هم پیالگی اش مخالفتی سطحی از خود نشان می داد. در این اثنا دائماً به سمت من می آمد،چرخی میزد و به کنار اجاق گاز می رفت و میله ای که سر آن سرخ شده بود را برمی داشت و بعد از اینکه هر دو صورتشان را به آن نزدیک می کردند آن را به ماده سیاهی می چسباند ، دودی سفید از روی آن بلند می شد که خارج از دید من بود و دوباره میله را روی آتش می گذاشت و در تمام این مدت من نگران بودم که مبادا قبل از رسیدن من به آتش ،خاموشش کند.
در تقلا برای عبور از توری پنجره بودم که دوباره به سمت من آمد، با تعجب سرش را به من نزدیک کرد، در غریزه هر جنبنده ای هشداری نسبت به انسان وجود دارد چراکه گوهر وجودی آدمیان حماقت است و به همین سبب راهی این دورخ گشتند و از همین رو کارهای پست زمینی به آنها واگذار شد و باشد که در این گمراهی که عالمان این زمینند بمانند ،همانا که علم خداوندی در قالب غریزه درموجودات سرازیر گشته و ما به خاطرش شاکریم. قصد فرار داشتم که متوجه شدم از من می ترسد و کاری به من ندارد، صورتش را به شکل مضحکی در خود جمع کرد و به نظرم رسید که ا َهی گفت ویکباردیگر از من دور شد.دستش را روی شانه دوستش گذاشت و با صدایی که انگار از انتهای گلویش آنهم به سختی بیرون می آمد گفت:"می کشمش ،لااقل این تنها راهیه که میشه از نابودی بشریت جلوگیری کرد."اصولا این جور آدمها که داعیه دفاع از بشریت دارند از بقیه خطرناک ترند از میهن پرستشان تا مبلغان مذهبی.
1) من پروانه ای هستم که نیمی از عمر خود، یعنی مدت زمان میان 2 بار طلوع و غروب خورشید ، را سپری کرده ام .و با اینکه نسل ما از سالهای دور و از زمان پیدایش این موجودات دو پا با آنها آشنا بوده است ولی هنوز هم از افکار و اعمال شان در حیرت و تعجبی که مرا بیشتر عصبی می کند فرو می روم .
در نهایت دو دوست تصمیم گرفتند که کرگدن را تکه تکه کنند .با این عمل آن سان که پدری فرزند نا خلفش را در راه ایمان به عقیده الهی، با پذیرفتن رنجی دردناک ،به جوخه اعدام رهسپار می کند ، شادمانی وصف ناپذیری بر چهرهایشان نقش بست؛دودی معطر دوباره برخواست و ناگهان سکوتی روحانی بر حجم سفید اتاق ساکن شد . سکوت همان روشنایی ماه در سیاهی آسمان است و از کوته فکری این انسان پر سر و صداست که در پس هر امر نادیدنی ونا شنیدنی ،نگاره ای مقدس می نشاند.
خون از زیرپوست صورت جانور بلندقد پا به فرار گذاشت ولی این تغییرآن چنان سریع به حالت اولش برگشت که تنها حشره ریز بینی چون من توانایی دیدن آن را داشت. بوی تلخی که فضا را پر کرده بود به طعمی تند و گس آغشته شد بوی تن انسان .وقتی دو انسان این گونه در پشت دیوار سکوت پناه می گیرند آن کس که سنگینی بار حقیتی ناگفته امان از او بریده است، دیواره محاصره را خواهد شکست.اما این بار جوان بلند قدزیرک تر از آن بود که دم به تله بدهد کمی درنگ کرد که کارساز نیز شد؛دوستش پلاک گردنبندش را که کلیدی کوچک بود از دهانش بیرون کشید با لحنی که پدری جدا شده از همسر سابقش جویای احوال او از تنها پسرش می شود، از معشوقه سابقش یاد کرد. برقی در چشمان مرد بلند قد که به من زل زده بود درخشید؛ از دوستش قول گرفت که در مورد رابطه اش با معشوقه او خیال بدی به خود راه ندهد .. تازه متوجه شده بودم هر کدام از چشمانش به یک رنگ است. تلالویی خیره کننده داشت و اگر داخل اتاق شده بودم یقیناً به جای شعله آتش خود را به آن دو مردمک آبی و سبز می کوبیدم .
مرد بلند قد به ترک روی سقف خیره شد ترک در امتداد طولی سقف حرکت کرده بود و به دو قسمت تقسیم شده بود یکی از آنها که به کنج سقف می رسید گویی به درون دیوار فرو رفته بود مرد امتداد دیگر ترک را با نگاهش دنبال کرد اما چهره پسرک سفید رومانع دیدش شد ، چند بار پشت سر هم پلک هایش را بر هم زد و گفت: ببین داداش من ، حالا که قول دادی بگو ببینم اگر یه روز بفهمی که بعد از بهم زدن رابطت با اون، من با اون رابطه پیدا کردم یا فرض را اصلا بر این بگذار که من بخوام با هاش دوست شم چه فکری درباره من میکنی ؟ "(1)
دیگر داشتم تاب وتحمل خود را از دست می دادم احساس می کردم که باز هم پای معامله انسانی در میان باشد اصولا از آن جایی که مردان از طائفه تخم دارانند و زنان از قماش پستانداران ،آویزان شدن از همدیگر و آویزان کردن دیگران به یکدیگر را نمی توانند رها کنند وبا این حال گره این روابط آنقدر سست است که تغییر جهت کوچکی در مسیر پروازم می تواند تمام آن رشته ها را از هم بگستلد .و جای شکرش باقی که این تهی مغزان زبان ما را نمی فهمند که دیگر پیوندی در میا نشان باقی نمی ماند.
1) نقش اصلی در بقای آدمی را زنان بر عهده دارند. انسانها مانند مورچه های قاتل که بویی از زندگی و شرافت نبرده اند تنها برای حفظ حیات نوع ماده خود وتامین آسایش و امنیت شان فعالیت می کنند با این تفاوت که مورچه ها این موضوع را به لطف غریزه پذیرفته اند ولی انسانها با وارد کردن مزخرفاتی چون عشق و خیانت ،دوست داشتن ومالکیت با آن کلنجار می روند و تنها نوع موجودات هستند که معمولا یک بار ازدواج می کنند ودر طول مدت زناشویی خود را موظف به رعایت قوانین ِ ساخت زنانشان نشان می دهند و خود را به گونه ای پرورش داده اند که این صفات خود ساخته را اخلاقی می پندارند که از ازل در ذات و غریزه شان با قلمی خموش فرو رفته است.
پسرک سفیدرو آنقدرسریع جواب داد که کاملا روشن بود ازقبل چنین احتمالی را می داده است.زیر پلک پایین صورتش چینی خورد که لحظه ای به نظرم آمد که این چین زاییده لبخندی نامرئی است و در حالی که چهره ای متفکر و جدی به خودش گرفته بود گفت:
"اولا وقتی من با اون بهم زدم قاعدتا نباید این مسئله برام مهم باشه ولی می دونی که هست ثانیا اگر هم برام مهم باشه کاملا نا خودآگاه و از روی غرور بی جا و از این مزخرفاته .آدم لااقل باید این مشکلات را با خودش حل کنه ،راستشو بخوای با این کار تو لااقل من خیالم از بابت آینده اون راحت میشه اما از این نگرانم که تو هم ترکش کنی و من میدونم که این کار رو تو هم می کنی و اون موقع باید انتظار هر عکس العملی رو از من داشته باشی!"
_ "آره, درسته، مرام هم چیزی جز این رو نمیگه من هم اگر این کار رو بکنم تمام سعی ام رو می کنم که اوضاعش ردیف بشه من هم اینجوری ،به قول تو لااقل، از تنهایی در می آیم ....."
"به نظرم اگه لا.... اگه اون با کس دیگه ای هم بخوابه کمی از مشکلاتش لااقل حل میشه و قضیه از این شکل رومانتیکی پاک هم در میآید .می دونی من و اون به هم نمی خوردیم ..--
_"حالا باید می فهمیدی که 7 سال از....
_"اینو من خیلی وقته می دونستم بهش هم گفته بودم.ولی تو نمی فهمی معشوق کسی بودن خیلی سخت تره تا اینکه عاشق یکی باشی نمی تونستم ناراحت اش کنم دهنم سرویس شد که این دفعه تمومش کردم .منو خیلی دوست داره، البته به نظرم می آمد که این آخری دروغ هم می گفت با اینکه مطمئن نبودم اما یه صدایی از یه جایی مثل اینکه این پروانه دره گوشم گفته باشه اینو بهم می گفت. ولی من اینقدر به راست گوییش اعتماد داشتم که اگه می گفت دروغ نمی گم همین سند می شد برام و خودم هم دوست نداشتم بفهمم دروغ می گه. "
_"دروغ که می گه اتفاقا چند روز پیش سر آن قضیه استاد موسیقی هم می گفت که دیگه از اون موقعی که تو بهش گفتی پیشش نمی ره ولی من براش مدرک رو کردم که هنوزم پیش اون میره من هم بهش گفتم اگر می خوای من با هات بمونم و با هم رابطه داشته باشیم نباید دیگه بری پیش اون "
_"اه ه! راست میگی ؟! به من هم گفته بود پیشش نمیر... .کاشکی نگفته بودی!.."
خوشبختانه در همین حین توانستم خودم را از سوراخی که در توری پنجره بود داخل کنم و با اینکه گوشه بالم آسیب دیده بود ولی به راحتی به سمت اجاق گاز اوج گرفتم و از این خوشحال بودم که ازمرگ طبیعی و تکه تکه شدن به دست مورچه های قاتل نجات پیدا خواهم کردکه پسرک سفید رو برای برداشتن سیخ سرخ شده به سمت گاز حرکت کرد و من هم که چاره ای به جز اوج گرفتن دوباره نداشتم به سمت بالا حرکت کردم اما دودی که از متاع سوخته شده به هوابلند شده بود عضلاتم را شل کرد و نای پرواز را از من گرفت و در همان چند لحظه فکر کردم که اصولا لزومی برای خودسوزی وجود ندارد و چرا من نمی توانم چند روزی بیشتر زندگی کنم و اصولا چرا من نباید شانس خودم را برای جفت گیری مجدد بیازمایم و آرام آرام به سمت کف اتاق فرود آمدم که نا گهان متوجه شدم که پسرک سفید رو کرگدنی را با خود به درون اتاق می آورد ولی قبل از آن که بتوانم حرکتی بکنم احساس کردم که اصولا همین چند ثانیه استراحت و تفکر درباره ذات جهان ارزش بیشتری دارد و مجبور شدم تمام فشار پاهای کرگدن را تحمل کنم .امید فراردیگر سودی نداشت. کرگدن را همان جا در حالی که پایش را بر روی من گذاشته بود به قتل رساندند پسرک سفید رو کله کرگدن را برید به جای سر خود گذاشت و من در حالی که به مورچه هایی که از پشت پای مرد بلند قد به سمت من می آمدند نگاه می کردم به نظرم رسید که مورچه ها در حال خواندن ترانه ای عجیب هستند به این مضمون:
نزنی می زننت
بزنی می برنت
نسوزی می کشنت
می میری می خورنت
|