رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 325، قلم زرین زمانه

زیر آسمان کبود


وقتی از اتومبیل پیاده شد رطوبت هوا بر چهره اش هجوم آورد ، نگاهی به اطراف انداخت و راهی اولین فروشگاه به اصطلاح فست فود شد . فضای کم نور فروشگاه مختص جوانهای عاشق پیشه ای بود که شاید به تازگی با یکدیگر آشنا شده بودند.

روی یکی از آن صندلی های پایه بلند پشت پیشخوان نشست . عجله ای برای سفارش غذا نداشت ، صدای خنده ی آلوده به مستی چند نفررا می شنید ، کلامشان نامفهوم بود و اندکی با مسمومیت آمیخته ، یکی از این صدا های شاد همان طور خنده آلود نزدیکتر شد و درست پشت سرش ایستاد ، در میان خنده های ابلهانه گفت :" منو بدم خدمتتون ؟" مرد جوان سرش را چرخاند ، نگاهش در نگاه خمار مرد پشت سرش گره خورد ، زمزمه کرد :" اگر ممکنه فعلاً فقط یه نوشیدنی خنک ، بعداً منو " بعد ته خودکاری که در دست چپش بود فشرد و روی کاغذ سفارشات نوشت :" نوشابه مخلوط " اندکی به جلو متمایل شد ، با صدای آهسته تری پرسید :" امر دیگه ای ؟ " مرد جوان سری تکان داد و گفت : " بعد از دیدن منو ." گارسون دوباره خنده بلند بی معنایی سر داد و در پیچ سالن گم شد.

مرد جوان به نقاشی های سبک جدید کوبیده شده به دیوار خیره شده بود ، نوعی همگونی با این تابلوهای ناموزون احساس می کرد ، و همین احساس بی تابترش میکرد .

دختر جوانی لیوان نوشابه کم رنگ را روی پیشخوان قرار داد و منو را کنار لیوان لیزاند ؛ چند ثانیه بعد با صدای آرام و پرکرشمه ای گفت :" دستور بفرمایید ." مرد بی آنکه سرش را بلند کند ، اولین غذایی را که در آن لیست غذاهای خارجی شناخت سفارش داد و در ادامه ی سکوت ماتم زده اش ، سر خم شده نی زرد رنگ درون لیوان را بوسید و جریان این معجون مخلوط رو به بالا راه افتاد ، بی آنکه رویش را برگرداند و بی آنکه لبش از نی جدا شود تمام مایع داخل لیوان را نوشید . از صدای خرت خرت متوجه شد که دیگر مخلوطی در کار نیست .

صدای همان گارسون در سالن پیچید ، چنان سر مست بود که انگار تبعه این کشور نیست ! بشقاب غذا را روی پیشخوان سُرداد و با ادا و اصول سر آشپزهای ایتالیایی دور شد .

درست زمانی که مرد جوان شروع به خوردن غذا کرد ، گرمای دستی را پشت کمرش حس کرد:" دیگه نوشیدنی میل ندارید ؟"

بی آنکه رویش را بر گرداند گفت :" اگه ممکنه !"

وقتی گارسون لیوان پرِ نوشیدنی را آورد ، مرد جوان در گیر ودار جویدن آخرین قطعه غذایش بود . مرد چشم آبی لیوان بزرگ نوشابه را کنار لیوان خالی قبلی گذاشت ، به چشمهای مشتری خوبی که در مقابلش نشسته بود، زل زد و پرسید :" مسافر هستید ؟"

مرد جوان با بی میلی جواب داد :" آره " و چشمش را از چشمهای کم رنگ گارسون بر نگرفت . رگه های خاکستری چشمش برقی زد و دوباره پرسید :" هتل رزرو دارید ؟" مرد جوان آخرین قطعه جویده شده اش را فرو داد ، لیوان نوشیدنی را نزدیکتر کشید ، جرعه ای نوشید و بی آنکه چشم از چشمش بکشد گفت :" نه خیر !" گارسون لیوان خالی را برداشت و در سینی خالی روی پیشخوان قرار داد ، بعد با آرامش روی صندلی پایه بلند کناری نشست . دستش را در جیب شلوارش برد ، کارت ویزیتی را از جیبش بیرون کشید و با شعف گفت :" این کارت داداش منه ویلا اجاره می ده ، باهاش راحت باشید . " کارت را روی پیشخوان گذاشت .

مرد جوان از جیب پشت شلوارش کیف قهوه ای رنگی در آورد و کارت را در آن چپاند ، پیش خودش گفت کسی چه می داند شاید به درد بخورد.

بعد از آن دیگر حرف مهمی نزدند ، جز آنکه یک بار دیگر مرد جوان نوشابه مخلوط سفارش داد و بعد در گیجی خاصی فرو رفت و آنقدر گیج شد که حتی متوجه نشد ، تمام ماجرای زندگی اش را از مشکلات خانوادگی تا اقتصادی برای گارسون تعریف کرده است .

زمانی که می رفت ، سرش سنگینی خاصی داشت و خیلی زیاد راحت بود ، اصلاً دلش نمی خواست این راحتی را با فکر روزهای رخوت بار گذشته خراب کند ولی همین که درِ اتومبیلش را باز کرد ، همه ی آن چیزهای بد به ذهنش هجوم آوردند . سیگاری آتش کرد ، صندلی اش را عقب داد واندکی آرمید ، خواب مثل فرشته شفا بر چشمهایش نازل شده بود .

صدای چند ضربه پی در پی به شیشه اتومبیل بیدارش کرد ، از ساعت دیجیتال روی داشبورد متوجه شد که شب از نیمه گذشته است ، همان چشم های آبی بی رمق ، پشت شیشه اتومبیل می درخشیدند، گارسون با اشاره ی دست به مرد جوان فهماند که شیشه را پایین بیاورد و مرد را متقاعد کرد که به آن شماره زنگی بزند .

مرد جوان تلفن کوچک روی صندلی کناری اش را برداشت و بعد از یک هفته روشنش کرد ؛ هجوم پیامهای منتظر اجازه نمی دادند که مرد شماره ای بگیرد ، قبل از هر کار تمام پیامها را بی آنکه خوانده شوند پاک کرد و بعد شماره ی برادر گارسون را گرفت :

- " جونم ؟! "

: " سلام آقا شما ویلا اجاره میدید؟ "

- " کی این شماره رو به شما داده؟ "

: " برادرتون ! "

- " کدومشون ؟ "

: " همون که چشماش آبیه ، توی یه رستوران کار می کنه !"

- " آهان همون که خیلی شنگوله ؟ "

: " بله همون آقا !... حالا شما ویلا اجاره میدید ؟ "

- " البته که می دیم ، خوبشم میدیم، جورشم می دیم ،شما مشتری باش ! چه جور ویلایی می خوای ؟ "

: " یه خوبشو با سرویس کامل ! "

- " باشه پس بمون رو به روی همون رستوران تا بیام ، سه سوته اومدم ، فقط بگما سرویس کامل یه خورده خرج بر می داره ! "

: " اشکالی نداره ! "

مرد ریزه ای که لباس جین به تن داشت در کمال پررویی درِ کنار راننده را باز کرد و داخل اتومبیل نشست . لبخندی زد و دستور داد " راه بیفت " . بعد از چند بار دستورِ پیچیدن به راست وچپ ، سرانجام پشت در یکی از باغهای نسبتاً بزرگ آن حوالی دستور توقف داد. او که هیچ شباهتی به مرد گارسون نداشت پولش را گرفت و کلید در حیاط را روی داشبورد رها کرد نگاه معنا داری به مرد جوان انداخت ، آروزی داشتن اوقاتی خوش برایش کرد و در آخر اضافه کرد :" لطفاًرأس ساعت دو بعد از ظهر فردا تخلیه کنید " دستی روی صورت صاف و بی ریشش کشید و برای تأکید گفت : " هر دوتون ." بعد با چالاکی پیاده شد و چنان سر حال بود که گمانت نمی برد ساعاتی از نیمه شب گذشته است .

وقتی مرد جوان از اتومبیل پیاده شد هنوز شادابی تنفس اکسیژن خالص در جانش ننشسته بود که مرد ریزه باز ظاهر شد و در آمد که : " قابل تمدید هم هست ولی یه ویلای دیگه با یه سرویس کامل دیگه! خواستی زنگ بزن . "

مرد جوان در باغ را گشود و اتومبیل نسبتا ًقدیمی اش را در کنار درختهای سر به آسمان ساییده رها کرد و همان طور که از صدای تلق تلوق درب آهنی آرامش وصف ناپذیری عایدش شده بود ، زمزمه کنان درب را بست و بعد در تاریکی مطلق حیاط محو شد.

دوساعتی کنار دریا نشست و فقط گوش سپرد ، در آخر سنگی را با شتاب به عمق دریا افکند و راهی ساختمان ویلا شد . بر خلاف همه مکانهایی که در خلال چند ساعت گذشته در تاریکی مبهمی غوطه می خوردند ، ساختمان ویلا روشن بود . معماری اش جدید نبود ولی بازسازی شده به نظر می رسید . یک معماری من در آوردی اروپایی- ایرانیِ منحصر به فرد ؛ فرشهای طرح شکار گاه روی پارکت قهوه ای تیره ، چوب کاری های سقف و دیوار با لوسترهای کریستال سبک قدیم ایرانی ، تابلوهای منیاتور کپی شده از استادان بنام ایرانی !

روی میز پایه کوتاه وسط هال تنگی قدیمی بود که نوشیدنی ارغوانی اش هر خسته ای را مجذوب می کرد . نفهمید چند لیوان ، ولی از لیوان پایه دار و زیبای روی میز که عکس یک پادشاه سبیل کلفت را در کناره هایش به یدک می کشید ، چندین بار نوشید و بعد روی مبل راحتی کرمی رنگ ولو شد.

تقریباً صبح بود که تن بی قیدش را تکانی داد وحرکتی کرد ، رویش را که برگرداند ، سرویس کامل ویلا را دید، با چشمهای خواب آلوده و نیمه باز ، موهای بلوند که بر روی شانه هایش ریخته بود، و رنگ اخرایی لبهایش را پررنگتر می نمایاند. لباس ساده ی تنگ وجگری رنگی بر تن داشت و روی کاناپه ای چند متر آن طرفتر دراز کشیده بود .

مرد جوان پرسید :" ساعت چنده ؟"

سرویس کامل گفت :" حدودای شش صبح "

مرد خمیازه ای کشید و گفت :" شب نخوابیدی ؟"

زن خسته گفت :" نه ! منتظر تو بودم ."

مرد جوان چشمهایش را خمار کرد و از شکاف باریک بین چشمهایش نگاهی انداخت و با لحنی بی قید گفت :" بس که احمقی . چند سالته ؟" زن تکانی به خودش داد و نیم خیز شد . از کنار یقه اش که اندکی آویزان شده بود ، دستی به گردنش کشید و با پرخاشگری گفت :" چه ربطی به تو داره ؟" سعی کرد از جایش بلند شود و ادامه داد :" سی و دو سال !"

مرد گفت :" بشین سر جات آدم سی ودو ساله موهاشو سفید می کنه ؟! گاهی می بینی هیچ کس دلش نمی خواد خودش باشه ... حتماً وقتی ام پنجاه سالت شد موهاتو سیاه می کنی؟... خیلی احمقی "

ساعت دوازده ظهر وقتی زن سی و دو ساله مو بلوند با همان آرایش احمقانه اش خواست در حمام دوشی بگیرد تا برای سرویس بعدی خودش را آماده کند ، داخل وان حمام ، جسد مردی را دید که چند ساعت قبل احمق خطابش کرده بود و حالا با زدن رگ گردنش ، خونش را به تمام دیوارهای حمام پاشیده بود !

زن در را بست ، مایوی شنایش را برداشت و به قصد شنا از ویلا خارج شد . قبل از آنکه خارج شود به مرد ریزه زنگی زد و روی پیغامگیر تلفنش پیام گذاشت که بیاید و این رفیق احمق و نفهمش را از داخل وان حمام به قبرستان ببرد!

Share/Save/Bookmark