باور كنيد من گوسفند نيستم . نمي توانيد من را با او مقايسه كنيد . نه شكل و قيافه ام به او مي ماند و نه كاري كه مي كنم . خاصيتم هم از او بيشتر نباشد ، به هيچ وجه كمتر نيست . درست است كه هر دوي مان مـريض مي شويم ، اما فايـده اي كه من به صاحبم مي رسانم ، او بايد در خواب ببيند . زورم را فقط مي توانيد با قاطـر مقايسه كنيد ، سرعتم را هم با اسب . با اين همه خاصيت ، يكي نيست به صاحبم بگويد آخر لا كردار
اما بعيد مي دانم اين حرف ها به گوشش برود ، در واقع مطمئنم كه عقل و شعورش از يك گوسفند بيشتر نيست . آخر مرد ناحسابي با آن قيافه ي چغر ، دندان هايي كه ماه به ماه رنگ مسواك نمي بيند و موهاي هميشه آشفته ؟! ــ همان طور هم نبايد همان استفاده اي را از من بكني كه از يك گوسفند مي كني . آخر همه جا كه زور كارساز نيست . چهره ات نشان مي دهد كه باد خشك و آفتاب نامهربان اين ديار، حريفت نمي شود . پوست كف دستت هم آن قدر شيار شيار است كه آدم را به ياد پوست درخت مي اندازد . انگشت هاي كلفت ات با آن ناخن هاي هميشه شكسته ، نشان مي دهد چه قوتي توي اين تنت است و چه اندازه زحمت مي كشي . پس چرا هميشه مي خواهي با زور مشكلت را حل كني ؟
حالا اگر درست و از راهش زور مي گفت ، چون زور هميشه بد نيست ، ناراحت نبودم ؛ اما راهش را بلد نيست آخر . هر كس هم ببيند مي گويد اين راهش نيست . از بدبختي ، هميشه كاري را مي كند كه عقل جن هم به آن قد نمي دهد . آن كاري كه با گوسفندش كرده بود ، هر كس مي ديد ، جگرش كباب مي شد . بيچاره حيوان !
مش محمود ( صاحبم يعني ) مي خواست دو تا گوسفند را از پنجاه كيلومتري بياورد نجف آباد . خودش من را مي راند ، يك نفر هم پشت سرش نشسته بود و يك گوسفند را هم نشانده بود ترك عقب خودش و بـا دو دست آن را نگـه داشته بود . پشت ايـن گوسفند ، گوسفند ديگري تا نيمه از عقب زين آويزان بود . با طناب بسته بودندش ، چون ديگر روي زين جايي براي اين گوسفند دومي نبود . مش محمود با همان وضع من را وامي داشت كه تند بروم وگوسفنـد عقبي هم بـايـد « عقلش » مي رسيـد و پاهايش را بالا نگه مي داشت ، تا به آسفالتي كه موقع حركت مثل شصت تيـر از زيـر پـايـش در مي رفـت ، بـرخـورد نكند و پا هايش ساب نرود . مي گويند حيوان ها مثل پيغمبران ، علم لدني دارند ، يعني گوسفند بيچاره با آن علم لدني اش فهميده بوده كه بايد پاچه هايش را بالا نگه دارد تا درب و داغان نشود ؟ درست است كه مش محمود نه پيغمبر است نه گوسفند ، اما عقل دارد بالاخره ؛ پس چرا رفتاري كه با آن گوسفند كرد برايش تجربه نشد ؟ بالاخره او هم آدم است ، مگر نـه ؟ اگر ايـن طوري نباشد واي به حالم !
آن روز را يادم نمي رود كه آن گوسفند بيچاره چه كشيد ، تا به مقصد رسيد .
اضافه بار وزن اين دو گوسفند و چيزهاي ديگر كه به من فشاري نمي آورد . اصلاً من براي همين ساختـه شده ام كه همين بارها را ببـرم و خسته نشوم . آن اسب و الاغ و قاطر است كه زير اين جور بـارها مي زايـد . امثال ماهـا براي همين شده ايم اسباب عزت صاحب هاي مان . حتي آن لنگرهاي بيچاره كننده اي را كه تن نيم آويزان ِ گوسفند ، در سر پيچ ها به من وارد مي كرد ؛ تحمل مي كردم . امـا خود آن گوسفنـد چي ؟ ممكـن نبـود با همه ي آن علم لدني اش كم بياورد و پاچه هايش را ول كند ؟ خودمانيم ، او كه هيچ ، من هم بالاخره زه مي زدم ، حالا آن روز نه ، يك روز ديگر ، يـا يك مـاه و يـا يك سال ديگـر . راستش شايد امروز ، همـان روز بـاشد . همين تكان ها ، اين جـور باربردن ها و كار كشيدن ها ، آخرالامر كار را به جايي رساند كه حالا من را نمي توانند تكان بدهند و راهي ام كرده اند براي تعميرگاه .
يك نگاهي به من بيندازيد : بلبرينگ چرخ هــام خرد شـده و اصلاً چرخ عقب هـرز مي تابد . گيرپاژ كرده ام و ياتاقان هم زده ام ، خلاصه پاك قاطي كرده ام . تقصير من كه نبود . خدايي ش كار كارِ خود بي معرفت اش بود . اصلاً هر چيزي خراب مي شود ، هر كسي هم مريض مي شود . اما اين جوري كه او از من كار مي كشيد ، واقعاً نوبرش بود . حالا ببينيد چه جوري مرا بسته است به اين « آريا » : خود ماشين كه در عقب ندارد ، از صد كيلومتري داد مي زنـد كه خراب است . بـه صداي موتـورش كـه گـوش بدهيـد راحت مي فهميد كه چند ماه است كه ياتاقان زده ، دودي از اگزوزش در مي آيد كه هر كس ببيند فكر مي كند اين ماشين بـا گازوييل كـار مي كنـد . صنـدلي هاي بـدون روكش اش هم پاره پوره است . حالا من را براي بردن به تعميرگاه بسته اند به ماشيني كه خودش « تعمير لازم » است . كـوري عصاكش كـوري دگـر شود شده ام بدتر از آن گوسفند .
وقتي كه آن بيچـاره روي زينم بود نمي فهميـدم كـه او هـم دارد تـوانـايي اش تمـام مي شود ، همان طور كه مش محمـود هـم نمي فهميـد . حالا هـم حتـم دارم نـه راننده ي « آريا » و نه مش محمود كه كنار راننـده نشستـه ، نمي فهمنـد چـه بلايي دارد بـه سـر من مي آيد . آن ها وقتي مي فهمنـد كه بـه مقصد رسيده باشيم . مثل آن روز كه وقتي بـه نجف آباد رسيديم ، ديديم كه تمام دو تا پاچه ي گوسفند ساب رفته و ديگر چيزي به نام پا ندارد . و در عوض دو تا لوله ي پشمي جـاي پاچـه هـايش را گرفتـه و خون دارد از آن لوله ها آرام آرام ، نشت مي كند . صاحبم چه راحت او را خواباند زمين و سرش را بريد . راحت ِ راحت هم كه نه ! فحش هاي آب نكشيده اي داد به زمين و زمان ، به خريدار ، به مال خر ؛ و وقتي كه ديـد همـه مدعي اش شـده اند ، شروع كـرد شستن خودش با آن فحش هايي كه آخرهاش ديگر ناموسي شده بود .
حالا هم مطمئنم به تعميرگاه كه رسيديم ، ديگر به درد نمي خورم . اگر كه آن گوسفند بيچاره را توانستند ذبحش بكنند ، براي من ديگر نمي شود كاري كرد . من را بايد بيندازند گوشه ي تعميرگاه و سر فرصت اوراقم كنند . لابد مش محمود بايد كلي فحش بدهد به همه ، و لابد از همان اول با فحش هاي ناموسي شروع مي كند . احتمالاً آخر سر دست به چاقو هم مي شود . خدا به خير كند .