رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 321، قلم زرین زمانه

حكايت اين مرد خوب

مرد دو تا دو ونيم ِ بعد از ظهر به خانه مي آمد:سلامي مي انداخت ومستقيم مي رفت سر ديگ غذا و بعد هم جمله اي؛چقدر روغن روش بسته.باكسي حرف نمي زد، با خودش بود، وزن كه روي فرش دراز كشيده بود و بي پلك زدن تماشا مي كرد،مي_ ديد كه چطور هر روز مثل روز قبل دوغ نايلوني را كه با خود مي آورد،مي ريزد توي پارج با يخ:تا وقتي سه ليوان با ناهارش خوردمثل يك تخته سنگ بيفتد روي تخت دونفرشان،كه زن جهاز آورده بودوسه ساعت تخت بخوابد
((با چه عشق و جهازي اومدم خونش،حالا افتاده رو همشون ؤ بي خيالِ من و سهمم گرفته خوابيده))

كم پيش مي آمدكه صحبتي جدي وپيگير داشته باشندمگر كارت دعوتي مي آمدوبعد هم اختلاطي؛كه آن هم به دعوايي نمي كشيد

((كاش مي كشيد))

مرد تا آنجا كه توان داشت مي پذيرفت ،زن هم كه به حسب امتيازات شخصي اش در دوران آشنايي عادت كرده بودانساني موجه باشد_چون هيچ وقت خيلي روي زيبايي خود حساب نمي كرد_كم تر بهانه از اين وآن مي گرفت.شبها هم كه تلويزيون بودو مجموعه هاي طنز شبانه(كه بي رمق تر از آن بود بخنداندشان)مرد دستگاه كنترل از راه دور تلويزيون را مي گرفت واين كانال وآن كانال مي كرد؛انگار كه از سر كسالت سرش را مثل تابي بي طناب_يا طنابهايي نا مريي كه به چشم هايش دوخته شده بودند _اين طرف و آن طرف مي انداخت و زن كه تمام روزرا وقت داشت با كانالها بازي كند،ته قلبش رازي نمي شد حرفي به مرد بزند

((اين كانال باشد...بزن آن كانال))

اگر هم مي گفت مي دانست كه مرد اطاعت مي كرد. اصلن كمتر مي شدكه همديگر را به اسم صدا كنندناصر...الهام...زن هميشه طنين اسم خودش را توي گوشش داشت.

زندگيشان مي گذشت؛ با عشق شروع كرده بودند،همان اولين سال دانشگاه،ازهمان اول به هم گفته بودندكه به ماديات بها نمي دهندو نمي دادندوحال توي اين پنج شش سال كه از ازدواجشان مي گذشت، آنقدر جمع كرده بودندكه بيشتر از آن دروغي بود درمورد آرزوهايشان.كتاب مي خواندند، كتاب مي دادند به هم،سرمست عشق بودند وحالا خماريشان رسيده بود؛مرد حالا ديگر كتاب نمي خواند، هميشه مي خواست بخوابدوزن، بي خواب از اين زندگي.

زن گاهي فكرمي كرد_زن هميشه فكر مي كرد_مي خواهد خسته اش كند؛آنقدر بي اعتنايي!...اما مطمئن بودكه پاي كس ديگري در ميان نيست؛مرزهاي مرد را مي دانست. مي خواست مرد مثل آن وقتها بشود كه مي خواست بخنداندش_همين خواستنش هميشه مي خنداندش_وشوري به او مي داد،اما مرد ديگر خوابيده بود؛ مرده اي بود كه به قبرش نمي رفت .تماسها هم كه آنقدر بي رمق بود كه رغبتي بر نمي انگيخت تا خوني بدواند در رگهاي زندگيشان، پاي هر خواهشي خيلي وقت بود كه بريده بود؛همه چيزش مثل شاشي بود كه هفته اي يك بار بايد مي رفت ته سوراخ فاضلاب،امازن نمي خواست فاضلاب مرد باشد؛مي خواست زنش باشد واو مردش.

از كجا شروع شده بود

((يادش به خير،اولها چقدر خوب بود،آخر هفته خونه بابام...تعطيلات گاه به گاه ويلاي نشتارود...خونه شمسي اينا...بارون رو زغالاي گُر گرفته قيامت مي كرد...هر باركه در خونه رُ باز مي كرديم بابا رو ي ايوان منتظر بود))

آن اوايل كه مرد پا به خانه ي پدرزن مي گذاشت وجدي سراپايش را مي گرفت،غروري

حس مي كردكه گويي از جايگاه تازه اش نشئت مي گرفت:بالا بلند بود ودامادي رعنا؛ درخور ِ فخري كه مادرزن به نزديكان مي فروخت.خوشحال بود كه پاي صحبت پدرزن مي نشيندواز هواي اطراف گرفته تا نتايج انتخابات، مايه ي بي مجال صحبت آنهاست:

مرد آنجا وجود داشت وزن همينطور كه كنار دست مادر به كار ِ خانه ي پدري مي رسيد يادش مي آمد كه آن يك جفت چنار گوشه ي باغ ِ پدري چقدر بلند هستند.

بعداز دو سال زن ديگر تمايلي به رفت وآمدهاي مكرر به خانه يِ پدرش درمرد نمي ديد.مرد ويرش افتاده بود متناسب باشد،پرچرب نخورد،منظم باشگاهش را برود،ودر اآينه قدي اتاق خواب فيگور بگيردبه زن هم مي گفت كمتر نمك در غذا بريزد كه سميست سفيد،اورا هم تشويق مي كردوزندگيشان هم سو بود:زن هم كم كم داشت فكر مي كردبايد همين كارها را بكند؛يك جور اتفاق نظر با او حس مي كرد كه گويي تا به حال نديده بود

((همين چيزها زندگي ِ مشترك ُ مي سازه ديگه، بايد رفت سيي ِ خود))

حالا ديگر در چشم مرد پدرش را پيري از كار افتاده مي ديد كه از موهبت حياتي زنده محروم است، ودلش مي سوخت

از آنجا كه زن و مرد حدود روابط اجتماعيشان را براي هم مشخص كرده بودند(چرا كه اهل گفتگو بودند ومرد هميشه بر حفظ بنيان خانواده تاكيد داشت)اگر در جمع دوستان و آشنايان،زن مي ديد كه مرد بااندام پرداخته اش هوس خودنمايي به سرش زده كمي به حركات غير متعارفش اضافه مي كردوآن وقت بود كه مرد حساب كار دستش مي آمد وطوفان دستهايش در هوا،حين نطق آتشينش در جمع بانوان،همچون واپسين

شعله هاي شمعي رو به خاموشي آرام مي گرفت و روي دستيهاي مبل جا خوش مي كرد.اين بود زندگيشان و،وبعداز پنج سال مرد ناگهان وارفته بود؛ميلش به هيچ چيز نمي كشيدوخودش را داده بود دست روزهاي سرگرداني كه مثل قطار هاي بي صاحب((كاش از ريل خارج مي شدند))ازراه مي رسيدند واز تقاطعي مي گذشتندكه

زن هاج وواج آنجا ايستاده بودوانگار، خواب است سوزن بان ِ اين طبيعت ِ بي جان.

اما شبها چيز ِ ديگري بود؛زن تاريكي را بيش از هرچيز بين خود واو احساس مي كردو ميدانست ،كمي آن سوتر تاديرگاه حتي تاپگاه چشمهاي مرد باز است(ازهمين رو بود شايد،كه خوابش را به روز مي كشاندوچون بيدار خوابي ميان پرده هاي نامري روز، راهي نا معلوم را شيار مي كرد تا زمان بگذرد) گاه روح وار جستي چنان بي صدا از روي تخت مي زدكه گويي ملافه ها هم نمي فهمند _بي صدا در خانه مي چرخيد(زن ،سرش به دوران مي افتاد)وسايه ها را در نور ماه دعوت به يك شب نشيني در غياب زن مي كرد،(اين قراري نبود كه با هم داشتند بنا بود با هم شريك باشندواز هميشه وحال هم آگاه)واو مي ديد كه مرد با سري افتاده و دستهايي بسته در پشت از جلوي اتاق خواب مي گذرد،تنها...وخودش هرشب سوار بر تخت خواب خوددر اقيانوسي از افكار از مرد دور مي شود وبازصبح، در همان اتاق...ومرد،باز، سر ِكار

((كاش من هم مي رفتم سر كار))به خاطر ضعف جسمي اش پيش از اين ها تصميم گرفته بودند كار نكند.

يك شب دل به دريازد تصميم گرفت مهمان نا خوانده ي ِ سايه ها باشد؛مرد كه از حلوي اتاق خواب رد شد،جستي زد ودنبالش رفت.از پس ديوار مرد راديدكه دائم قدم مي زند،مي ايستد،به بعضي جاها خيره مي ماند،ودوباره...انگار در تاريكي چيزهايي مي ديدكه زن در روشنايي ِروز خودش هم نمي ديد.نور ماه كه در صورتش مي افتاددر نگاه ثابتش غريبه اي را مي ديد كه بي ترس،قصد عبور از جنگل شب را دارد_ترسيد((من از شب مي ترسم))يك لحظه از مرد غافل ماندوناگهان ديدمرد پايين كتابخانه،پشت به او، نشسته وچيزي را ورق مي زند.ترسش را ريخت وجراتش را جمع كرد باخود گفت از شب مي شوم ودر شب گم مي شوم وچند لحظه بعد،پشت ِ مرد، وچنان نزديك به او، ايستاده بودكه باخود گفت نكند در خواب تاريكش بيفتم_مرد ورق مي زد((آلبوم عكسها))عكسها دور بودند و نزديك:عكسهاي جواني مرد، وباز تنها

(آخرمرد زياد از خود عكس مي گرفت؛از نوجواني)دوستان زن به او مي گفتند:شوهر خوش تيپي تور كردي_زن چنان آرام برگشت_بي آنكه تصميم گرفته باشدپاهايش رفتند_كه گويي جزيي از حقيقت شب شده بود؛همزاد تنهايي وسرگرداني ِ مرد.

به اتاق برگشت وجلوي آينه يِ ميز آرايش نشست ، خيلي وقت بود كه دستي بر سر و روي خود نكشيده بود،ديگر اين چيزها را سلاحي ناكار آمد مي ديد:نور مهتاب در صورت او انعكاس ديگري داشت ،چروكهاي زودرس صورتش به سايه هاي دره هايي عميق مي مانست كه تنها، در خود افتاده اندو موهاي كم پشتش گويي فقط محل الصاق صورتش به صحنه ي ِتاريك شب بودند_آرام تر از هميشه روي تخت دراز كشيد،

پتو را تا روي سر خود بالا آوردومثل تپه اي تنها، در دشتي لخت ديگر تكان نخورد.

Share/Save/Bookmark