|
داستان 320، قلم زرین زمانه
كاليم
پژو مشكي بعد از آنكه چند پيچ تند را پشت سر گذاشت،همينطور كه سرعتش را كم مي كرد، خود را به سمت چپ جاده كشيد وراه سربالايي كنار ش را پيش گرفت. حالا ديگر به آهستگي پيش مي رفتند ودستهاي ناصر براي كنترل فرمان روي راه سنگفرش بيقرار تر بود ؛ رضا دستش را زير چانه كاشته بودوكاج هاي حريم راه را مي پاييد.ناصر گفت :
((اصلن نبايد مي رفت))
((اگه نمي رفت؟))
ناصر هر هفته اين هشتاد كيلومتر راه را از شهر مي كوبيد و مي آمد؛ملك پدري اش بودواو، تنها كسي بود كه تن به معامله با اداره آب منطقه اي نداده بود :كودكي اش آنجا بود.چند سال پيش خانه اي ساخته بود يك خوابه، با آشپزخانه اي اُپن، كه شومينه اي چوب سوز هم داشت ؛همه ي شوقش جمع كردن پشته هاي هيزم از جنگل بود كه چند ده متر آن پهلوتر از خانه شروع مي شدوهمينطور ادامه داشت تا بلنديهاي مه، كه كودكي اش،آنجا گم شده بودوحالا چه سخت بود پيدا شدن وپايين آمدن. رضا بچه ي ِ شهر بود ؤ فاميل دور ناصر _كه با گره يِ يك نسل به همينجا مي رسيدند_همسفر چند ساله ي تعطيلات آخر هفته ي ِِناصر :
((من نمي دونم تو اين بيست سال تلفني راجع به چي حرف مي زدند پس))
ناصر خنديدو گفت:
((تو نوزده سال گذشته دوسِت داشتم))
رضا يكدفعه، طوري ناصر رانگاه كردكه انگار اصلن انتظار اين شوخي رانداشت وناصر قبل ازآن هواسش رفته بود به تمشكهاي وحشي ِبيرون ،كه يادش نمي آمد هفته ي قبل بود يا هفته ي قبل ترش، كه نوج زده بودند وحالا ديگر رسيده بودند.ديگر از كاجهاي كاشته ي ِ دست آدميزاد خبري نبود.
((ميگن بالا پلنگ زياد شده))
((چي...ولي اون موقع كه حرف رفتن يوسف بودبا خودم مي گفتم آخه آدم يه دنده يي مثل يوسف كه همه كارش تو اين بيست سي سال حرف زدن از كلاه مخمل ِ باد بردش بوده ؤُ همه عشقش، اين چندتا استكان كه بالا مينداز ِ به سلامتي ِ دارو درخت ؤُ يكي مثل من و تو ، چي كار دار ِتو لندن ))
غروب برقي از خاكستر طلا را سرشان مي ريخت وتابستان خنكاي خصوصي اش را ، گردنشان مي آويخت.دره ي بزرگ ، كنار راه، معبر ِ بادِ زماني بود كه ناصر گله را يله كرده بود ميانش .اين سوتر، ابرها تاجي ظريف براي خورشيدي آراسته بودند كه پايين رفتنش را ناز مي كرد و راه، خود را دراز كرده بود تا مرد پرهيبتي كه مسيري هر روزه را مي آمد ؛ بيايدو بر بخوردبه اين دو مرد كه مي آمدند. پژو ايستاد وناصر دستش را بيرون آورد تا دست مرد را بفشارد، مرد سرش را خم كرد
واز پنجره ِ راننده دست وسري براي رضا تكان داد وهمگي باهم گفتند سلام.ناصر
گفت:
(( چه خبر؟))
ربيع گفت:
((قرار رئيس جمهور بياد، از اينجا هم رد ميشه؛تو يه نامه تميز بنويس))
((باشه ضرري نداره))
مرد سري به رضايت تكان داد و گفت :
((ميرم تا پل سفيد و بر مي گردم ؛ شب هستيد ديگه...سر مي زنم))ودستي به خدا حافظي تكان داد تا ماشين راهش را دوباره پيش گيرد ربيع شوهر خواهر ناصر بود وهفته ي پيش وقتي ناصر آمدو ديد برق خانه را قطع كرده اند مجبور شد كابلي از مرغداري ربيع براي خانه بكشد وبا خود فكر كرد اگر رفت وآمدش را به اينجا بيشتر نكند حتمن زيرو رويش را مي كشند و باز باخود فكر كرد اگر زن و بچه وزندگي اش در شهر نبود حتمن اين كار را مي كرد
(( نگاه كن... يه خوك))رضا بود كه ناگهان رشته ي افكارش را گسست:
(( يكي نيست... بيشتر از پنج تاهم هستن...اوناهاشن... اون بالا. ميدوني اگه يكيشون بهت حمله كنه چيكار بايد بكني...إنقد وا ميستي تا دو متريت كه رسيد يه قدم به پهلو بر ميداري وبعد هم دِ فرار؛ البته اينطوري فقط دست به سرش كردي: مگه خرفتيش به دادت برسه))
((مثل اينكه چند باري ضرب شستشونُ چشيدي))
((خوك نه ولي خرس چرا))
(( اُُه...اون كه يك گفتگوي ساده بود))و چشمانش را تنگ كردوبا لبخندي دلقك وار نگاهي مورب به او انداخت كه هر دو زدند زير خنده. رضا طوري كه انگارناگهان خنده اش را قورت داده گفت:
((يوسف هم شكار مي رفت ؟))
((مي گفت دلش رو ندارم، مي گفت فقط نسبت به ماهي اين حس روندارم، نه اينكه ماهي گيري بره ها ...ماهي زياد ميخورد))
رضا قبل ازاينكه حرف ناصر تمام شود ابروهايش در هم رفته بود ،انگار گره ميان ابروهايش فكري فراري را نشان كرده اند تا بزنند. گفت:
((مرگ فردين هم بي تاثير نبود تو تصميم عجولانش))
ناصر در يك لحظه همه ي ِ اوراق ساليان دور را مرور كرد:چشمانش طوري باز مانده بود كه انگار همه چيز را در خوابي مغناطيسي مي بيند وبراي خودش باز ، تعريف مي كند؛ رضا پاي ساليان اخير بود اما دوستي اش با يوسف و فردين به خيلي سال پيش مي رسيد؛ به همان وقتها كه هر دوشان را جدا از هرجمعي مي ديد؛ با خود فكر مي كرد:لابد اينطور فكر مي كردند... اعدام برادرهاشان...اخراج خواهر يوسف از دانشگاه پلي تكنيك وخانه نشين شدن و مجرد ماندنش....يوسف هم خيلي احساساتي بود . براي همين هم مجرد ماند و راه خانه تا كارخانه ي نساجي راپيش گرفت تا آخر هفته ها ؛بامن و فردين...بعد هم كه سرطان فردين وتنهايي ِدم مرگش... كه باعث شد يو سف خلوتش را بيشتر با او شريك شود.آن شب، توي قبرستان...مست...گريه مي كردو ميگفت :
آقا ما فقط پاي وجدان و حرفمون وايساديم وَ إلا زندگي ِ راحت سخت نبود... سخت نبود.
((آره ...شُلش كرده بود ))وبعد دستي به سرش كشيد وبازدَمَش رامثل بادكنكي كه بادش خالي مي شوداز دهانش بيرون داد.غروب مي رسيد ودرختان انجيلي با شاخ وتنه يِ پيچ خورده شان وحشت شب را به جنگل وحشي مي دادندكه بر خلاف ظاهر پر هيبش خيلي هم ايمن نبود.رضا كه طبق معمول كتابي سطحي از تكنولوژي هايي پيشرفته(اين بار ، نانو تكنولوژي) در دست داشت وگاه به گاه بازش مي كرد،ديگر دراين نور ضعيف راه به جايي نمي برد، كتاب را بست وگفت:
((خلق بي صاحاب هم كه دك و دهن ندارن...ميگن دختر ِ...طرف ِ يارو، بيست واندي سال، اون طرف،با خودش، تنها بوده. ايران كه نيست كه...حالا... لابد...)) ونگاهي به ناصر كرد كه با كلافگي سرش را تكان مي داد ورضا باقي ِ حرفش را خورد(آخر سني از آنها كوچكتر بود) وشرم كرد.ناصر كه همينطور ناچ ناچ مي كرديادش آمدكه ربيع گفته بود هفته قبل يك شب ، چند تا شكارچي ِ ارمني با يك لندرور كه روش نورافكن سوار كرده بودند، آمدند شكار خوك و بهشان گفته بود:
(( مگه سر پيچ اون تابلو رو نديديد كه روش نوشته بود:راه اختصاصي به سمت كاليم))وارمني ِ چاق كه با تفنگش بر دوش و سيگارش در دست، صورتش كنار نور افكن به چشم نمي آمد؛ جواب داده بود:
((نه آقا! شب بود نديديم...ما مجوز داريم))
وباز هم گفته بود كه اگر همينطور پيش برود اينجا مي شود قُرُق ِ شكارچيان دور و نزديك : ((آخر كدوم مادر فلان شده اي به اين جهودا مجوز برا يِ شكار خوك ميده...من نمي دونم...هر شب هم كه أر أر ِ أره موتوريها ،همينطور بلند تر ميشه پس ما كِي كپه ي ِ مر گمونُ راحت بذاريمِ )) وباز ناصر با خودش گفت آخر مرد!...توي اين بيست و پنج سال عاشقيت ِ تلفني چي اختلاط مي كرديد كه نفهميدي ...چي را نفهميدي؟... يك كاره پا شدي ُ رفتي ؛شش ماه هم نشده برگشتي . شب از را ه مي رسيد و باز أره ها ...صداي أره ها (ناله هاي ِ شب ِ جنگل ) بلند و بلندتر مي شدند، رضا كه گويي به طرح تصويري خيالي در راه( كه هر از چند گاه برق چشم روباهي از آن مي گذشت يا يك جوجه تيغي_ به شانس_ از زير چرخهاي پژو كه هم رنگ شب شده بود جان به در مي برد) مي خنديد، گفت:
((ميگن نخجوان ارزونيه... بچه ها زياد ميرن اونجا عشق وحال))
(( آره... شنيدم))ناصر اين حرف را با بي ميلي ِ واضحي گفت كه حس مي كرد هر چه بيشتر پيش مي روند بيشتر گريبانش را مي گيرد ،انگار خونش از تنش مي جهيدو مي رفت وحرفش براي گفتگو از دهانش بيرون نمي آمد و توي ذهنش چرخ مي زد :يادش مي آمد كه يو سف چقدر كم حرف مزد و در هر جمعي كه مي آمد سعي مي كرد سيگاري دست هر نفر بدهد(حتي اگر مدتي بود كه طرف ترك كرده بود،حتمن تعارف مي كرد ،زياد، و تا نمي گرفت خيالش راحت نمي شد ؛اگر دو بار پشت هم نمي گرفت به او برمي خورد و رو بر مي گرداند ؛كه يعني با ما نيستي. خصوصن اگر بحثي مي شد كه سر در نمي آورد اين كار را مي كرد ودائم سرش را به بالا وپايين تكان مي داد وبيمناك، ازسيگار كام مي گرفت.هميشه تقلا مي كرد بحث را به خاطرات گذشته بكشاندخصوصن جمع ها و محفل ها در كوه و جنگل .وهميشه در مقام قياس مي گفت :((اونهم اون زمان...))ودستش را درهوا_ به حساب اينكه تو نمي داني _تكان مي دادوباز سيگار مي كشيد وحتمن هم از دماغ بيرون مي داد.آخر مرد! كارخانه اوضاعش به راه نبود قبول، مجبور بودي بروي، رفتي،شش ماهه برگشتي، حالا هر چه آنجا ديدي...؛ از ما چرا بريدي؟
((ميشه نگه داري ؟)) ناصر ، انگار كه از خوابش پريده باشد ترمز كرد:
((چي شده؟))
((دست به آب ...بد بي تابم كرده))
((رسيديم،ايناهاش ،پشت اين پيچ ِ))
((ديگه نميشه))
((خيله خوب...پس برو بشاش به كاليم))
رضا همينطور كه كمربندش را باز مي كرد، صدايش را انداخت توي دماغش و گفت:
(( داداش مام ديگه احتمالن تا يه ماه ديگه كارمون رديفه...پرواز بر فراز آبها... وسلام سيدني ))ورفت پايين. ناصر نگاهش را انداخت به تاريكي وفكر كرد: پشت اين پيچ كاليم هست.
|