|
داستان 316، قلم زرین زمانه
مرز
از مرز كه گذشتيم همه چيز آبي شد، مثلِ دريا، آبيِ آبي. همه چيز ازپارهشدن برق نگاهش شروع شد. وقتي كه پاره شد ديگه عكس نبود،جنازه بود. كلاه كپي و يقههاي ورجسته بالا. همشه اونجا بود توغلامگردش پله. سياه و سفيد. گم ميشد توي اونهمه رنگ بلوطي وشيري. يله داده بود به ديوار و ميپاييد. چقده بزرگ و پرهيبت ميشدوقتي نور چلچراغ ميافتاد عدل روي چشماش. چشم تو چشمش بودي؟گُر گرفتيم از بس سياه پوشيديم. چهلم تا چهلم، سال به سال پشت سرهم. سياه شديم تو لباسها، اونقده كه ديگه تو آينه هم پيدا نميكرديمخودمونُ. يه لكّه، فقط همين. آدم وقتي كه لكه شد ديگه آدم نيست، لكّهاست. ميشه با يه پارچة نمدار از روي آينه پاكش كرد. باز هم آبيميپوشي؟ تب كردم از بيكسي وقتي ميون خونه فقط صداي پاي خودمبود و خودم. چقده خسته ميشه من وقتي فقط يكيِ. نه، اونم بود. توغلامگردش پله، همونجا يله داده به ديوار، مثل هميشه، خاكزده و تار.گرتَش رو كه گرفتم برق نگاهش افتاد توي چشمام. يه حسِ غريب، يهچيز تازه. برق همون برق بود اما جنسش فرق ميكرد (چلچراغ خاموش وبرق نگاه؟!) اين بار نه مثل هميشه كه يه چيز ديگه بود، يه ريشخند. من كهباهاش بد نبودم. سنگ صبورم بود. يخ كردم از برق چشاش. سردت كهنيست؟ صبح تا شب، شب تا صبح ميپيچيدم توي بغض دودماني كه تمامبار و ماندگاريش توي من خلاصه شده بود. من و اينهمه نگاه تو غروبگم ميشديم. گم شده بودم توي تاريخ تباري كه تمام خواستههاش شدهبود برق نگاهي توي چشمهاي يه عكس. زل ميزد به چشمهام. فقط اونبود و من. خيلي وقت بود كه بود و من نبودم. نميديدمش اما برق نگاهشميخ شده بود به چشمهام. روي تخت جد پدري جدم، كنار پُفهايحضورشون، توي ملافه خوابيده بودم كه شنيدم يكي گفت، اين ارقةزردنبو ميخواد دست ما رو بگيره و پيدامون كنِ. مُرديم از بس گم شديم.نشنيدم. فكر كردم كه نميشنوم. خواب بودم و نميخواستم خوابم روحروم كنم واسه جوابدادن به پُفي كه به هيچ بند بود. خنديدم. تو خوابحسابي خنديدم. خوابت مياد؟ خيلي وقتِ كه اينجام، نه بيرون و نه داخل،فقط همين اتاق. اون عكس. نميرم، نميخوام كه برم. تو ميخواي بري؟هميشه دلم ميخواست تنها باشم و تنها نبودم. تنها نيستم. لشكر ارواح كهگُر گرفتيم براشون از سياهي پيراهنها، چنان سياه و درهم ميلولند كهيكدم احساس تنهايي نميكنم. تا بودند بودند وقتي هم رفتند باز هستند.كجايي؟ مجبور شدم. نميخواستم ولي مجبور شدم. تا به خودم اومدمروبروش، تو غلامگردش پله، درست دم نگاهش واستاده بودم. خيره،چشم تو چشم. چقده سنگين و محكم. خاكي بود و تاريك ولي برق براق بود. نميدونم تا كجا، شايد تا ابد اين برق سوسو بزنه تا نگاهِ گمِ تباري رو زنده نگه داره. اون برق نگاه دستمُ گرفت و برد همينجا. رفتيم. شلوغ ودرهم. وحشت كردم از اونهمه آدم. جشن بود يا عزا ندونستم. پدرم،مادرم، پدربزرگم، مادربزرگم، جدم، زنش و... در كنار هم. يك مرد، يكزن، يك زن، يك مرد روي صندليها نشسته و خيره به يك نفر، به من،بلند شدند، همه با هم. حركت رو به من. هيچكس حرفي نميزد امانگاهشان... مردههايي كه با چشم حرف ميزنند. وقتي كه رسيدندرسيديم به همينجا. غلامگردش پله نور صبح را پيچاند رو به من،چشمهاي من. بيدار شدم. ميشنوي؟ بيداري؟ قيافهاش مثل... اونقدهخاكگرفته و غبار بغلش كرده كه نميشه ديگه قيافهاش رو ديد. فقطچشمهاش كه هنوز هم از زير اونهمه خاك و غبار برق ميزنه. زنده وسالم. عمارت دو طبقه است. اعياني و درندشت. باغ؟ خيلي وقت بيروننرفتم. قبلترها كه داشت. با چي زندهام؟ من از گذشته ميخورم. ازآبشخور اونهاست كه زندهام. ايل و تبار من سعي ميكنند و ميخوان كهمن بمونم، زنده و سرحال، تا نسلشون، نسل رو به انقراضشون حفظ بشه.گنجهها و صندوقچههاي زيادي هست كه هر كدام يه گنجِ. هنوز هم ميشهاز اونها هزارويك چيز كه حتماً غذا هم هست پيدا كرد. تموم كه شد يهگنج ديگه. اينجا پر از اينهاست. خود عكس هم يه گنجِ. گنج ديدي؟ دريارو دوست دارم، نديدمش، ولي دوستش دارم. بزرگ، آبي عمق داره. درياجُربُزه داره. هست ولي انگاري نيست. وقتي گره ميخوره به آسمونبزرگتر ميشه. روش آروم اما توش. خدا ميدونه چه خبره. حتماً اونجاهم يه برق نگاه هست كه هرچي خزه و جلبك دورش بپيچه باز هم برق ميزنه. دريا، درياست. اينجام درياست. بزرگِ، عمق داره، سياهِ. اينجادرياي سياهِ، نه اون درياي سياه تو نقشه، درياي سياهِ واقعي، سياهِ سياه.ماهيهاش ارواحند، ارواحاش هشتپا. مُردم از بس ستارة دريايي چيدمو گذاشتم تو گنجه. دارم يه گنج درست ميكنم. درياي ما جلبك نداره،خاك داره، خاكشم گرتِ، گرتشم گرتِ مرده است. گرت اونايي كهميخوان نگاه عكس برق بزنه و من و جونبهلب كنه تا شايد پيداشون كنم.منو ميبيني؟ حق ميدم، بهشون حق ميدم. سخت آدم ببينه پُف شده وگره خورده به باد هوا. براي اينكه نشون بده هست جمع بشه زير ملافه،بپيچه تو شكم و وول بخوره دورِ شمع، تازه اگه گُر نگيره كه ما گُر گرفتيماز اينهمه پُف. همون لكههه، يادته؟ كلاه كپي. يقة ورجسته بالا. يادمِ.موهاش و لب و دهنش يادم نيست. نگاهش كه هست، حيُّ حاضر. زندةزنده. بعيد از غلامگردش پله رد شي و چشمات قفل نشه به نگاهش، اززير اونهمه خاك، زندة زنده. رفتيم. تازه به دنيا اومدم. نيومده مادرم پفشده. سردم ميشه از نسيمش كه ميخواد محبت كنه. گريه. من يا مادرم؟يكي گريه ميكنه. اونقده ميريم تا برسيم به حالا. دلم گرفته از اينهمهتاريكي. چلچراغ. ميخوام چلچراغُ روشن كنم. خسته شدي؟ باورمنميشه پُف شده. همه چيزش غير از نگاهش. نه يقه، نه كلاه كپي. اونچيزي نيست كه بود. روشنِ روشن. دو طبقة اعياني غرق در نور چلچراغ.پُفها تو لالهعباسي شمعدونيها گُر ميگيرند. ميخندم. پيدانشدهدوباره گم ميشن. همه و همه، پنجرهها، پردههاي مخملي، درها، بازِ باز.پفهاي بيرون و درون يكي شده و شعلة شمعها محكمتر. ميخندم.تبارم گُر ميگيره و من ميخندم. آينه. لكّه. لكهها با پارچة نمدارم پاكميشه و من وصل ميشم به آينه. خودتُ ديدي؟ ضربة اول، شيشه.ضربة دوم، قاب. ضربة سوم، من. كلاهكپي و يقههاي ورجستهبالا، سياه وسفيد، تو غلامگردش پلهها، يله داده به ديوار و در حال پاييدن، بزرگ وپرهيبت زير نور چلچراغ، چشمهايي براق از نور و از گذشتهاي كه لكّهشده. برق نگاه كه پاره شد از مرز گذشتم، همه چيز آبي شد. مثل دريا.آبيِ آبي.
منو ميشناسي؟
|