|
داستان 311، قلم زرین زمانه
وقتي نگاهم مي كني تكه تكه مي شوم
مي داني پريسا ، بعد از آن كه رفتي مدتها مي نشستم ، تنها ، مي داني هيچ كس اين طرفها نمي آمد ، در سكوت، با خودم حرف مي زدم . منتظرت بودم ،اما تو نمي آمدي . خيلي وقت بود كه ديگر كار به كارم نداشتي ، حتي همان روزهايي هم كه بودي . كنارم بودي اما ديگر با من حرف نمي زدي ، فقط من براي تو شده بودم يكي از وسايل اتاقت .
قبل ترها كه تو را تنها در خانه مي گذاشتند . با هم حرف مي زديم ، با هم بازي مي كرديم ، صندلي ات را درست گذاشته بودي روبه رويم و برايم شكلك در مي آوردي . من شده بودم همه زندگي ات حتي كتابهاي قصه ات را هم برايم مي خواندي .
اما حالا پارسا همه چيزت شده بود . مي آمدي و روبه رويم مي ايستادي و مانتوهايت را عوض مي كردي اما باز هم همان مانتوي سفيد رنگ و شال صورتي ات را مي پوشيدي وبا خودت مي گفتي يا شايد هم با من بودي اما به من نگاه نمي كردي . مي گفتي :« پارسا اين رو دوست داره ». من هم قبول داشتم . چون خيلي خوشگل مي شدي . اما بدي اش اين بود كه ديگر از من نمي پرسيدي خوشگل شدم يا نه . بعد ها كه ديگر مانتوهايت را نشانم نمي دادي و زود همان مانتو سفيد رنگ ات را مي پوشيدي و فقط مي آمدي صورتت را به صورتم يا شايد صورت خودت نزديك مي كردي تا جايي كه فقط چند سانت بيني ات با نوك بيني ام فاصله داشت و سفيدي صورتت توي سفيدي صورتم گم مي شد . خط چشم و رژت را به رخم مي كشيدي .
آخرين باري كه آمدي سراغم يادت هست . همان لباس سفيد و بلند را پوشيده بودي . همان لباس حرير كه دنباله داشت و مي پيچيد دور پاهايت و تو از خوشحالي چرخ مي زدي و دنباله هاي بلندش زير پاهايت گير مي كرد و تو آرام مي خنديدي و دوباره به من نگاه مي كردي شايد مي خواستي ببيني كه من هم مي خندم يا نه . بعد شروع مي كردي به رقصيدن و چرخ مي زدي و چرخ مي زدي به چين هاي دامن ات نگاه مي كردي كه داشتند از هم باز مي شدند .
بعد از آن شب ديگر نديدمت . فقط مادرت مي آمد ، آن هم فقط به فكر تو بود . مي آمد مي نشست روي تختت ، عكس كنار تخت را بر مي داشت. يادت هست همان عكسي كه با پارسا گرفته بودي ، آوردي نشانم دادي و بعد قابش كردي و گذاشتي كنار تخت . فكر كنم هنوزهم آن جا باشد . عكس را توي دستش مي گرفت . مادرت را مي گويم و دستش را روي عكس مي ماليد و آرام آرام هق هق اش اتاق را پر مي كرد ،مي داني من هم گريه مي كردم ، با مادرت ... بعد بلند مي شود و دستش را روي صورتش مي ماليد ، من هم همين كار را مي كردم . بعد زمزمه مي كرد : ان شا الله كه خوش بخت بشن .
بعد ها ديگر هيچ كس نمي آمد . از همان روزي كه مادرت روي همه چيز پارچه هاي سفيد انداخت . روي من هم انداخت هماني كه از رويم برداشتي ، مدتها همان جا گوشه ي اتاق تنها ماندم . ديگر حتي با خودم هم حرف نمي زدم . از پشت آن پرده سفيد رنگ هيچ چيز معلوم نبود و من فقط سايه ها را مي ديدم . چند باري كليد توي قفل در چرخيد فكر مي كردم تو آمدي اما هيچ كس توي اتاق نمي آمد . بعد باز هم صداي چرخيدن كليد توي قفل مي آمد و صداي پايي كه از اتاقت نه اتاقم ، وقتي كه رفتي مال شد ، دور مي شد .
اما اين بار كه كليد توي قفل چرخيد فهميدم كه آمدي . از بوي تو كه توي اتاق پر مي شد فهميدم آمدي توي اتاق ، اما همان جا جلوي در ايستادي من چيزي نمي ديدم . اما مطمئن بودم كه تو الان مي دوي طرفم و اين پارچه لعنتي را از رويم بر ميداري و بعد عقب تر مي روي تا ببيني چه قدر تغيير كردم . مي دانم كه تغيير نكرده ام هنوز همان قاب چوبي دورم هست و روي پايه هايم تكيه داده ام اما تو نيامدي . رفتي كنارتخت ات .
همان جا آرام نشستي و تكان نمي خوري اما صداي نفس هايت را نمي شنوم نمي دانم چند ساعت است آنجا نشسته ايي . اما بالاخره بلند شدي و به طرفم آمدي . آرام آرام به طرفم مي آمدي و هر بار كه سايه ي سياه ات از پشت اين پرده سفيد رنگ جلوتر مي آمد تپش قلبم شديدتر مي شد و كاش مي توانستي انتظارم را بفهمي . من منتظرم . منتظرم كه تو را ببينم . گوشه پارچه سفيد را گرفتي و كشيدي كم كم داشتم مي ديدمت كه تو پشتت را به من كردي . انگار كه دوست نداري مرا ببيني . شايد ترسيدي كه ديگر مرا نشناسي .
حالا درست روبه رويم ايستاده اي بعد از اين كه آرام روي پاي چپ ات چرخيدي رو به رويم ايستادي دلم مي خواهد الان شروع كني به گريه من هم با تو زار بزنم تا دلتنگي هايم را خالي كنم . دستت را سمت چپ صورتت يا راست ، نمي دانم ولي سمت چپ صورت من گذاشته اي . آرام ارام دستت را از توي صورتم كنار مي بري و كم كم باقي صورتت هم معلوم مي شود . از آن جا كه ايستاده بودي قرمزي صورتت را مي ديدم . قدم به قدم جلو وجلو تر مي آيي و حالا مثل قديم ها بيني ام با نوك بيني ات فقط چند سانت فاصله دارد و مي داني قرمزي صورتت خيلي پيداست . بعضي قسمتهاي صورتت هم چروك شده و خيلي قرمزتر ازجاهاي ديگر است و ديگر آن سفيدي سابق را ندارد .
دستت را رويشان مي مالي . درست از گوشه چشمت تا پايين صورتت . توي چشمانم زل مي زني . مي دانم واقعيت را مي دانستي . اما نمي خواستي من به رويت بياورم . باخودم مي گويم الان است كه يك تف بياندازي توي صورتم اما تو چيزي نمي گويي ، برمي گردي و پشتت را مي كني به من و به طرف تختت مي روي . مي داني كه تقصير من نيست .
دستت را دراز مي كني و از ميز كنار تختت قاب عكس را بر ميداري همان است هماني كه با پارسا بودي ، تو داشتي توي آن عكس مي خنديدي ، پارسا هم مي خنديد . تكان هاي شانه هايت را از پشت مي بينم و اين كه كم كم قاب عكس را پايين و پايين تر مي آوري . بر مي گردي ، دوباره به من نگاه مي كني . مي خواهم فرياد بزنم كه تقصير من نيست . من فقط واقعيت را گفتم . صدايي بلند مي شود و حالا تمام تكه هايم داشتند با تو گريه ميكردند .
|