رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶
داستان 310، قلم زرین زمانه

باز هم دلم گيلاس ، سايه و پروانه مي خواهد

باز هم دلم گيلاس ، سايه و پروانه مي خواهد . باز هم دلم مي خواهد مثل آن وقتها بچه بشوم . توي راهروها چرخ بزنم ودنبال سايه هاي بدوم . و سايه ها مثل آن وقتها جلوتر از من حركت كنند و بعد توي اتاقم با آن آويزهاي پروانه اي شكل بپيچند و پر در بياورند . ميان همه پروانه بپرند و چرخ بزنند و من كه قدم كوتاه است و دستم به آنها نمي رسد آرام صندلي كنار تخت را بكشم جلوي پنجره و پنجره را باز كنم و توي قاب پنجره جا خوش كنم و به چارچوب پنجره تكيه بدهم و پاهاي سفيدم را از لبه پنجره آويزان كنم و باد پاهاي كوچكم را تكان بدهد و ميان دامنم چرخ بدهد . و من موهاي سياه بلند خرگوشي ام را توي دستم بگيرم و به سايه هايي كه حالا از ميان پروانه ها در مي آيند و به شكل همان پروانه ها روي شانه هايم مي نشينند لبخند بزنم و بعد سارا را كه هيچ وقت حرف نمي زند توي دستم بگيرم و به او همه چيز را بگويم . همه رازهايم را . چون مي دانم كه هيچ وقت هيچ چيز نميگويد .ولي حالا مجبورم با اين شكم جلو زده روي صندلي مامانم بنشينم . مدام ليمو ترش را جلوي بيني ام بگيرم و سيب پوست بگيرم تا مدام زندگي را عق نزنم . باز هم دلم گيلاس ، سايه و پروانه مي خواهد . خسته شده ام مي خواهم همين حالا از روي همين صندلي زوار در رفته بلند بشوم و توي اتاق چرخ بزنم . و دوباره بچگي را تجربه كنم . تا وقتي اين فسقلي به دنيا آمد مثل من مجبور نشود با سايه ها بازي كند و مدام كنار پنجره با يك عروسك صحبت كند . مي خواهم همان بلوز دامن سفيد و پرچين را بپوشم و توي اتاق چرخ بزنم . توي راهروهاي بزرگ با آن شيشه هاي رنگارنگ آرام قدم مي زنم و دوباره يادم مي آيد كه چطور نور از توي شيشه ها رد مي شود و طيفي از رنگ اتاق را پر مي كرد . مامان با آن چشم هاي سياه و صورت پر چين اش جلويم را مي گيرد و مي گويد :« دخترم برو بشين ، چرا راه افتادي »
ومن لبخند مي زنم و سرم را پايين مي اندازم و دوباره توي راهروها راه مي افتم . مي خواهم توي اتاق خودم بروم از همان پنجره بزرگ كه رو به كوه هاي بلند باز مي شود درخت گيلاس را نگاه كنم . مي خواهم خودم و سارا را ببينم كه دور آن درخت دايره وار مي چرخيديم . مي خواهم سارا را بغل بگيرم و دوباره همه رازهايم را به او بگويم . در اتاق را باز كنم و همه پروانه ها را ببينم . چشم هايم را مي بندم و آرام در را باز مي كنم . صدائي در ذهنم مي پيچد و دوباره همان اتاق با پنجره باز كه پرده اش تا وسط اتاق جلو مي آيد را توي ذهنم تكرار مي كنم . دوباره همان پروانه ها مي چرخند . و صداي جرينگ جرينگ شان اتاق را پر مي كند . و خودم با آن لباس سفيد توي اتاق چرخ مي زنم و سارا توي دستم با همان لباس صورتي و موهاي زردش كه توي هوا موج مي زند به من نگاه مي كند . به چشم هاي ابي او نگاه مي كنم . آرام چشم هايم را باز مي كنم تا همان منظره را ببينم . اما ...اينجا ... آن آويزها ... پروانه ها چرخ نمي زنند ... آن پنجره بزرگ كه پرده اش تا وسط اتاق پرواز مي كرد ... نيست ... كجاست ... آن پنجره بزرگ ... آن كنار درست بغل آن صندلي كوچك ...

هيچ چيز نيست . ارام پنجره را باز مي كنم . مي خواهم همان كوههاي بلند را ببينم . آن پنجره كوچك را باز مي كنم . مي خواهم نفس بكشم . مي خواهم دوباره سارا را پشت پنجره ببينم . و چرخ بزنم و همان درخت گيلاس با همان نقطه هاي قرمز رويش را ببينم . اما آن پنجره ديگر همان پنجره ديگر نيست . اما آن كوه هاي بلند كه پشت پنجره بود هست . اما آن پنجره بزرگ كه توي قاب آن مي نشستم ديگر نيست . ميله ها جلويش را گرفته اند . سارا ... سارا كجائي ؟...

***

سارا ، از آن پنجره بزرگ با پرده هاي سفيد داري مرا نگاه مي كني . مي دانم كه دلت براي گيلاس ، سايه و پروانه تنگ شده . مرا كه مي بيني برايم دست تكان مي دهي و مي خندي و من با ديدن تو چشم هايم پر مي شود . فوري از جلوي پنجره محو مي شوي مي دانستم كه امروز مي آيي . به خاطر تو همان لباس صورتي را پوشيدم و موهاي زردم را شانه كردم اما دانه هاي خاك هنوز هم لاي موهايم چرخ مي زنند . خيلي وفت است كه چشم هاي آبي و كوچكم باز هست و انتظار تو را مي كشد اما دانه هاي شن مدام جلوي چشم هايم ول مي خورند و هر روز با باد آهسته مي رقصند . آن موقع هست كه دلم مي خواهد گريه كنم اما نمي توانم . گاهي شن ها از جلوي چشم هايم كنار مي روند . اما همان موقع هم هنوز شن لاي موهايم هست . كنارم . روي من . همه جا شن چرخ مي زند و مرا مي پوشاند . تازه مي داني . بعضي وقتها هم يك گيلاس روي خاك مي افتد و مي توانم بوي آن را حس كنم . آن وقت هست كه ياد تو مي افتم . با آن لباس سفيد كه دور درخت چرخ مي زدي . و درخت را تكان ميدادي آن وقت باران گيلاس مي باريد و تو گيلاس هايي را كه روي زمين مي افتاد مي گرفتي و به زور توي دهانم مي گذاشتي و من نمي توانستم آن را بخورم مي خواستم جلوي كارت را بگيرم ولي نمي توانستم هنوز هم يادم هست كه به من گفتي ديگر نمي خواهم تو را ببينم . با همان چشم هاي سبزت گفتي . گفتي ديگر دوستم نداري . گفتي كه ديگر رازهايت را خوب نگه نمي دارم مرا زير درخت دفن كردي به من هم آب دادي گفتي مي خواهم ديگر راه نفس نداشته باشي نمي خواستي از روزنه هاي بين دانه هاي خاك نفس بكشم تو گفتي من يك دهن لق هستم اما ، سارا من هيچ وقت چيزي نگفتم . بايد باور مي كردي . اما تو ...

تو مرا تنهاگذاشتي زير اين درخت . تو گفتي ديگر بچه نيستي اما بودي . چون اگر بچه نبودي باور مي كردي كه هيچ وقت عروسكها حرف نمي زنند . اما باور نكردي . چرخ زدي و گفتي تقصير من هست كه مادر فهميده اتاق ات جادويي است و ديگر اتاق نمي خواهد با تو دوست باشد . نمي خواهد پنجره بزرگ را براي ما باز كند تا لبه آن بنشينيم و آن كوه هاي بلند را ببينيم . تو گفتي ديگر آويزها توي اتاق نمي چرخند و سايه ها با تو بازي نمي كنند . گفتي كه تنها هستي و ديگر هيچ رفيقي نداري حتي مرا . اما حالا تو آمده اي ميخواهي مرا ببيني . اين را احساس مي كنم كه پشيمان شده اي . دانه هاي شن باز هم مرا قلقلك مي دهند و آرام آرام با باد حركت مي كنند . اما نه ... انگار كسي آنها را با دست تكان ميدهند . پروانه ها باز هم دورم مي چرخد . بوي تو همه جا را مي گيرد .

***

سارا با آن لباس سفيد پرچين دور درخت دايره وار چرخ مي زند و چرخ مي زند و چين هاي دامن اش كه از هم فاصله مي گيرد او مي تواند سفيدي پاهايش را ببيند كه زير نور خورشيد مي درخشد . آن موقع هست كه باران گيلاس مي گيرد و گيلاس ها كه انگار پر در مي آورند روي زمين فرو مي آيند . او بارها مثل اين گيلاس ها چرخ خورده و روي زمين افتاده درست همان موقع كه با عروسك اش سارا بازي مي كرد . اما حالا حتي نمي تواند حس كند كه روي گيلاس نشسته باشد بايد برگردد . برگردد به آن گيلاس ها . به آن سايه ها و به آن پروانه ها ...

دست روي خاك زير درخت مي كشد و سرش را روي آن مي گذارد خاك را آرام آرام از روي صورت عروسك كنار مي زند و همان چشم هاي آبي و موهاي دم خرگوشي بلند سياه را مي بيند با همان لباس سفيد و پرچين كه مدام تنش مي كرد . سارا را بلند مي كند و با همان لباس سفيد مي چرخد . با هم دلش گيلاس ، سايه و پروانه ميخواهد .

Share/Save/Bookmark