رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶
داستان 309، قلم زرین زمانه

من ، تو ، هيچكدام

به عكست نگاه مي كنم وتو مي خندي و من سرم را پايين مي اندازم و درست همان موقع او مي ايد خودم را مي گويم نه نه من او نيستم تو هستي تو هستي كه مي خواهي عذابم بدهي تو مثل هر روز مي آيي نه او مثل هر روز مي آيد جلوي كاناپه رو به رويم زانو مي زند و سرم را با دست هاي سياهش بالا مي آورد و به عكس تو اشاره مي كند و با صداي آرام تو مي گويد : نگاه كن و من به تو با آن چشمهاي سياه نافذت نگاه مي كنم و تو باز هم مي خندي و من خجالت ميكشم از مرد بودنم از اين سبزي پشت لبم .
او خودم را مي گويم نه نه تو را مي گويم كه با ظاهر من جلويم زانو زدي و بلند مي گويي : دروغ گفتي به خودت دروغ گفتي به احساسات خامت دروغ گفتي وبه من منيژه هم دروغ گفتي كه عاشقم هستي و من با رگ گردن باد كرده ام احساس مي كنم كه حق با توست اما من عاشقت بودم تو نگاهم مي كني و من به صرافت مي افتم و مي گويم نه نبودم من عاشق پول پدرت بودم اما حالا عاشقت هستم تو باور نمي كني نمي دانم چرا شايد به خاطر گذشته ها و شايد به خاطر اينكه ديگر نيستي و شايد هم اينكه احساساتم را درك نمي كني تو ابروهايت را در هم ميكني رو به رويم مي نشيني نمي دانم تو هستي يا خودم چهره ات مثل من است با همان صورت بيضي شكل و همان موهاي ژوليده اما صدايت صداي توست منيژه ....اماچهره ات... تو باز هم مي خواهي سرزنشم كني به قوطي قرص ها اشاره مي كني و مي گويي چرا شبها خوابت نميبرد و من باز هم به صورت خشمگين خودم نگاه ميكنم كه روبه رويم ايستاده ولي نه او ممكن نيست تو باشي تو با آن لبها ي قيطاني ات و با آن چشمهاي پر مهرت چگونه ممكن است مرا مواخذه ام كني اما اين صورت خسته ي مردانه نه تو نيستي ولي صدايت چيز ديگري ميگويد عرق از پيشاني ام مي جوشد و قطره هاي آن روي گونه ام سر مي خورد و دوباره دهانم تلخ مي شود خيلي تلخ و آن تلخي عجيب به شوري تبديل مي شود و از گلويم سر مي خورد و باز هم همان سر درد هميشگي به سراغم مي آيد . به سمت ميز برميگردم كنارعكس و ليوان پر حباب آب را مي بينم . حبابهاي آب دور ليوان را گرفته اند و همان شوري باز هم توي دهانم مي پيچد . تو با همان لباس ساتن و همان موهاي پريشان غرق در خون با همان دست گل كف ماشين جلوي چشمم ظاهر مي شوي و من توي آينه جلوي ماشين ، تكه شيشه فرو رفته توي بازويم را مي بينم . و همان نفس هاي عميق و صداي آرام تو توي ذهنم مدام تكرار مي شود . تو باز هم با همان چهره مردانه من به من نگاه مي كني و مي گويي كه دوستم داري . از اين كه تو را توي آن لباس غرق در خون مي بينم خجالت مي كشم و تو حالا جلو مي آيي وبا همان چهره من كنارم مي نشيني . لباس سفيد آستين حلقه ئي مردانه پوشيده اي و همان زخم روي بازويت هست . نه اين تو نيستي من هستم . من با همان زخم قديمي . كنارم مي نشيني . دستت را همان دست زخمي ات را مي گويم ، دور كمرم حلقه مي كني و من آرام گريه مي كنم . تو مي خندي . با همان خنده هاي ريز ريزكي مي خندي و صداي خفه ي توي آن لباس ساتن غرق در خون . باز هم توي اتاق مي پيچد و تو آرام با همان چهره ي من مي گويي كه دوستم داري ولي من تو را دوست نداشتم . ديگر از اين وضع خسته شده ام . از اينكه تو مرا دوست داشتي و من نداشتم . خسته شدم . از روي ميز كنار كاناپه يك مشت قرص از قوطي سفيد رنگ بر مي دارم و به ضرب و زور اين قرص ها ، روي كاناپه دراز مي كشم و درست همان موقع كه پلك هاي چشمهاي پف كرده ام بسته مي شود باز هم تو با آن لباس سفيد و پرچين خود مي آيي و يك بوس كوچولو روي گونه هايم مي نشاني و مرا هر روز به حسرت يك بوس ديگر مي گذاري و مي روي . آرام برايم لبخند مي زني و موهايت مثل وقتيكه بودي مي رقصد و روي صورت سفيدت آرام تاب مي خورد و آن وقت هست كه مي شوي همان منيژه شب عروسي با همان خط چشم مشكي و همان سايه ي نقره اي . و همان لباس ساتن و آن موهاي مشكي و بلند كه روي بازوهاي عريانت خودنمايي مي كرد و همه را حتي خود مرا مجذوب خود كرده بود و من درست همان موقع كه با آن لباس ساتن جلويم چرخ مي خوردي و من سفيدي پاهايت را مي بينم مي پرم و تو را توي آغوش مي گيرم و فشارت مي دهم و زماني كه گرماي تو را احساس مي كنم باز هم خودم را مي بينم با همان صورت خسته و همان زخم روي بازو كه توي آغوش خودم مي فشارش و صداي تو باز هم توي گوشم مي پيچد و احساس مي كنم چيزي توي قلبم فرو مي ريزد و دوباره شوري توي دهانم بيشتر مي شود و دلم آب ميخواهد . كاش مي شد كه تو برايم آب بياوري و بگويي كه مرا مي بخشي . به خاطر اينكه دوستت نداشتم . اما دوباره تو با همان ظاهر مردانه ات مي خندي و دور اتاق چرخ مي زني و با همان قيافه مردانه و صداي لطيف مي گويي كه دوستم داري ومن مثل هر روز با اين حرفت از خواب مي پرم و به عكس تو كنار كاناپه نگاه مي كنم و مي گويم از تو متنفرم از اينكه مرا دوست داري ، از تو متنفرم و تو آرام به من مي خندي و ليوان پر حباب آب روي زمين مي افتد .

Share/Save/Bookmark