|
داستان 307، قلم زرین زمانه
ظهر تا بعدازظهر
من و دوست دخترم در یک جایی نشسته ایم.
کم کم اين يك جايي شکل می گیرد. پشت یک میز مربع شکل چوبی، روی صندلی های پشت کوتاهِ نرده مانند. ظهر است. این جا کافه یا رستوران یا جایی شبیه است. اگر صد سال پیش بود یا این جا مکزیک بود اوضاع این جوری نبود. مثلا صدای جیرجیرک ها یا وزوز مگس ها باید گرم تر از الان می بود. خنکی مدرن کولر گازی نبود. طفلکی داستانم! حالا که هست. این جا تاریک تر از بیرون است، مخصوصا وقتی از پنجره به ظهرِ بیرون نگاه می کنم و بعد به صورتِ دوست دخترم تاریک تر می شود.
این جا ژاپن است. دوست دخترم هم ژاپنی است. همیشه دلم می خواست یک دوست دختر ژاپنی داشته باشم. حالا دارم و اصلا هم تعجبی ندارد. چیزی شبیه آن دو دوست دختر ایرانی ام است. یکی از آن ها رگه ی روس داشت و دیگری نیمه تاجیک بود. اما این واقعا ژاپنی است، نه یک طرح ژاپنی تقلبی. یک شرق دور اصیل نه یک آسیای میانه یا اروپای شرقیِ دورگه.
نمی دانم داریم چی می خوریم و در چه مورد با هم صحبت می کنیم. زیاد خوشحال نیستیم. ناراحت هم نیستیم. با هم بحث نمی کنیم. شاید یک غذای ژاپنی می خوریم. مدتی این کار را یا کارهای دیگری را انجام می دهیم. شاید نگاهی به اطراف داخل کافه می اندازم. به جوان های دیگر که اگر آنجا نشسته باشند و چیزی بخورند یا بنوشند. به کارکنان کافه-رستوران که نباید زیاد باشند و اصلا جلب توجه نمی کنند. بیشتر مثل اشباحاند، این طرف و آن طرف، بین میزها، زیر میزها، روی میزها خودشان را می کِشند. حتی حوصله ندارند به بوسههایی که دیگر امروزه هیچ دختر و پسری از هم نمی کنند دزدکی یا خیره نگاهی بیاندازند.
شاید با هم بحثمان می شود، ولی گمان نمی کنم. احتمالا فکرم را خوانده است و واژهی بوسه را در سرم دیده است، ولی این را هم بعید می دانم. به هر حال نمی دانم چه می شود که دوست دخترم گورش را گم می کند. شاید بی هیچ دلیلی. می رود. محو می شود. نابود می شود و من را در یک شهر غریبه، در یک کشور غریبه تنها میگذارد. حتی یک کلمه هم ژاپنی بلد نیستم. اما از رفتن او نگران نیستم. فقط ناراحتم. خیلی ناراحت و آشفته. دلم میخواهد مشروبی چیزی بخورم، مثلا ویسکی، که آرام شوم. به آن مرد ژاپنی که پشتِ پیشخوان ایستاده، فریاد میزنم برایم ویسکی بیاورد. ویسکی با یخ. می خواهم اول خنک بعد داغ شوم. الان که می اندیشم نمی دانم به کدام زبان به او می گویم ویسکی بیاورد. این نکتهی زبان بعدا بیشتر مایه ی دردسر خواهد شد.
به هر حال از همان جا که نشسته ام، چشمانم را می فرستم بالای سر او ببینم چه کار می کند. او در یک فنجان چینی مقداری ویسکی می ریزد، بعد کمی توی آن چای نیمه داغ قاطی می کند و با یک قاشق چای خوری هم میزند، رنگ عجیبی می شود که تا حالا ندیدهام. چشمانم سریع بر می گردند در گودی چشمانم سر جایشان. ژاپنی نوشیدنی را برایم می آورد در یک سینی مسی. من همه ی آن چه چشمانم دیده اند فراموش می کنم و آن را به عنوان ویسکی با یخ می خورم. یک جرعه سر می کشم. گمان می کنم باید بگویم یکی دیگر بیاورد یعنی لحظه ای این فکر به سرم می زند اما آخرین قطره یا یکی به آخرین قطره که از حلقم پایین می رود یادم می آید چه خوردهام. حالم بدتر می شود. یک جور دیگری می شوم. سرم گیج می رود. انگار همه جا تاریک می شود. تاریکتر از قبل. می خواهم سرم را بگذارم روی میز چوبی و بخوابم اما این کار را نمی کنم.
برق آن جا رفته است. البته از بیرون نور کمی می آید. دیگر هیچ کسی آن جا نیست. هیچ مشتریاي، هیچ گارسنی، هیچ کس. فقط منم. گیج و نیمه بیدار. فردا که دوباره دیروز یا کمی از آن را به خاطر بیاورم تعجب خواهم کرد و با خودم فکر می کنم که همه ی این آدم ها در ذهن من، در ذهن الکتریکی من بوده اند، حالا برق ذهن من رفته، آن ها هم رفته اند. اما الان هیچ حیرتی نیست. بلند می شوم و می روم سمت در. بیرون نمی روم همان بین در میایستم. بیرون هم دیگر کسی نیست. نه ماشینی، نه عابری، هیچ کس. دلم می خواهد یک ماشین از زیر آفتاب توی خیابان رد شود و یک آن یکی رد می شود و محو می شود.
فکر می کنم حالا که کسی نیست و من هم پول ژاپنی ندارم، بدهم، بهتر است من هم گورم را گم کنم، بروم. اما همین که این فکر یواش یواش از ذهنم رد می شود برق می آید و همه جا دوباره پر از آدم می شود. توی کافه، بیرون در خیابان، همه جا. ناچار می شوم برگردم یک جوری پول هر چه خورده ایم را حساب کنم. سعی می کنم با همان مردی که برایم معجون ویسکی و چای آورد انگلیسی صحبت کنم."How much it cost?". یک مبلغی به ین می گوید. دیگر حوصله ندارم انگلیسی صحبت کنم اما مجبورم."don’t have Yen!". بعد او شروع میکند معادل پول را یکی یکی به واحد پول کشورهای مختلف می گوید. به امید اینکه تومان را بشنوم کمی صبر میکنم. اما فایده ندارد. چهل دلار برزیل! دیگر طاقتم تمام می شود. داد می زنم «بسه دیگه. من هیچ کدوم از این پولا رو ندارم من فقط تومن دارم می فهمی؟ ریال، تومن» و از جیبم مقداری پول درمی آورم و به او نشان می دهم. یک کم چهره اش تغییر می کند، یعنی دیگر شبیه ژاپنی ها نیست. چشمانش كمي گشاد می شود - نه چنان كه حيرت ميكنند- و ظرافت صورتش از بین می رود. بعد با لهجهی افغانی می گوید «خب از اول بگو هوطن!» حالا دیگر کاملا شبیه افغانیها شده. کمی خوشحال می شوم و دو برابر ناراحت و بیشتر حرصم درمیآید. تقلبی! هم وطن!
سعی می کنم برایش توضیح دهم چرا ین ندارم. پول ها را می گذارم روی پیشخوان. چند تا دو هزار تومانی و پانصد تومانی و یک صد تومانی. نمی دانم چقدر است. اما او چنان که چیزی از حرف هایم نمی فهمد، مرا حیران نگاه می کند. دوباره ژاپنی شده است. اهمیتی نمی دهم و می گویم این پول ها این جا باشد تا من بروم یک جایی بانکی پول ژاپنی یا حداقل دلار برزیل برایش بیاورم. از بین میزها رد می شوم که بروم بیرون. پشتم به اوست اما می بینم که هم چنان هاج و واج به من نگاه می کند. جوان ها با هم شوخی های ژاپنی می کنند. روی هر میزی یک بسته بیسکویت با بسته بندی سیاه و قرمز است که حالا همه آن را باز کرده اند و می خورند. فکر می کنم حتما اینها مجانی است و حسرت می خورم چرا آن بسته ای را که روی میز ما بود را نخوردیم یا لااقل نخوردهام. میدانم که قرار نیست برگردم و فقط کمی ناراحتم که شاید پول زیادی داده باشم.
|