|
داستان 293، قلم زرین زمانه
چرخ كه بخورد، پيچ ميزند چشمهام
ردِ دودِ سيگار را كه بگيرم، پيچ كه بخورد، چرخ كه بزنم، در چشمان تو قفل ميشود.
«باز هم كه نخوابيدي.»
«سرماي درون سرماي جنون است، سايه.»
بلند كه بشوي، صندلي را در ميز كه فروكني، خاكستر سيگار خودش ميافتد روي ميز.
«چهطوري؟»
جوابش را كه ندهي شايد بهتر باشد. شايد بهتر خوابش ببرد. شايد بهتر خواب ببيند. شايد...
«كجايي؟»
«همينجا، كنار چشمهات.»
«سعي كن لباس به اندازه بپوشي، هوا سرد است.»
«تو قهوه ميخوري يا چاي؟»
«همينجا بنشينيم بهتر است. با اينكه سرد است، سيگار اما بيشتر ميچسبد.»
«بهت گفته بودم صدايش را در نياوري، اگر بفهمند خيلي بد ميشود. ديدي چهقدر بد شد؟ ديدي چه بد كردي، سايه؟»
چرخ كه بخورد، پيچ ميزند چشمهام.
«هنوز هم كه نخوابيدهیي؟ تا كي ميخواهي بيدار بماني؟»
«من قهوه را بيشتر دوست دارم.»
و از چشمهات كه سر بخورم، همين سيگار را از دستم بگيري كافيست.
«نميدانم چرا كاپشنم را پيدا نميكنم.»
«قهوه گرمت ميكند.»
تلفن را كه برداري شماره نگرفته قطعش ميكنم. مگر نميگويم نبايد بفهمند؟
«هواي سرد هم لذتي دارد.»
«سعي كن بخوابي، برايت خوب نيست.»
چشمهات را كه روي هم بگذاري بیآنكه درد بكشي خلاصت ميكنم.
«يادت باشد هر وقت باران آمد، برويم زيرش خيس بشويم با دود سيگار، شايد خاطراتمان را زنده كند.»
«فقط يك ژاكت پيدا كردم، بد نيست، همين را ميپوشم.»
لبهات را هر چهقدر هم که سرخ كني، باز بوي سيگار ميدهد. خلاص هم كه بشوي بو ميدهد، سايه. كاش تلفن نميزدي.
«هوا بدجوري سرد است، بيا برويم خانه.»
«اين سرماي درون است، سايه. تو بدجوري مسخم كردي.»
«قهوه آدم را گرم ميكند.»
پياده كه برويم، پيادهرو تمام ميشود. خانه همينجاست.
«تو چرا ديگر نميخوابي، حالا من مجبورم، تو چه؟»
فنجان كه پرِ قهوه شود، برش ميداري، كجش ميكني. ميگويم «داري ميريزيش، حواست كجاست؟» ميگفتي «وقتي حرف ميزني به خودم شك ميكنم.» قهوه كه روي ميز پخش بشود، فوت ميكنيش طرف من. ميگفتي «هوا باراني كه شد برويم زيرش خيس بشويم، شايد چيزي بفهميم.» بعد آينه را برداشتي پرت كردي طرفِ... (يادم نيست كجا بود)، شكست، بدجوري شكست. ميگويم «انگار راه را اشتباه آمدهايم، سايه.» ميگفتي «از طرف چپ كه بروي به يك دايره ميرسي. دورش بايد راه بروي. مواظب باش دقيق رسمش كني. ممكن است ايراد بگيرند.»
«تلفن نكن، سايه، بد ميشود.»
«تا ژاكتت را بپوشي ميروم يك پاكت سيگار بگيرم.»
چشمهام در چشمهات كه قفل بشود، فراموش ميكني خاكستر سيگار را در زيرسيگاري بتكاني. ميگفتي «بهتر است تلفن كنيم و قال قضيه را بكنيم.» ميگويم «بدنت بوي تعفن گرفته، سايه.»
چرخ كه بخورد، پيچ كه بزنم، اين چشمهاي بستهي توست كه قفلم ميكند. ميگفتم «تو نگران نباش، بيدرد خلاصت ميكنم. ميگفتي «قهوه بدجوري ميسوزاند، اما هوا سرد است، گرمت ميكند.» ميگفتم «انگار راه را اشتباه آمدهايم، سايه.»
«اين سيگار چه ميچسبد در اين هوا!»
بوي تعفن كه بگيري، ديگر زنگ ميزنم... به همه زنگ ميزنم. ميگفتي «قهوه ترك بهترين قهوه است.» ميگفتي «باران كه آمد يادت...» ميگفتم «درد ندا... بيدرد خلاصت ميكنم.»
|