|
داستان 292، قلم زرین زمانه
سقوط قطره
با صداي پارازيتي و خش خش بي سيم،تازه به خودم آمدم.نمي دانم چه مدت بود که ساکت و بي حرکت بودم که مهندس بالاي برج متوجه غير عادي بودنم شده بود؟!مرتب صدا مي کرد:اتفاقي افتاده؟!خوبيد؟! چرا کار را ادامه نمي دهي؟! مشکلي پيش اومده؟!ا اتفاقي افتاده؟!اتفاقي افتاده؟!
اتفاق... اتفاق...اتفاق... نه! ايندفعه بدون اينکه اتفاق بيافتد محکوم به اين سرنوشت شوم شدم!!! نمي دانم جريمه کدام گناه نکرده،تاوان کدام بد مستي مست نشده،وهزينه کدام لذت نا برده را بايد پرداخت کنم؟!! چرا من؟من که از اين بالا به همه ي مواهب طبيعي نزديکترم؟! هميشه اولين قطره هاي باران و برف صورت مرا نوازش مي کرد بعد آن آدمهايي که پايين مثل مورچه در حرکتند متوجه باران يا برف مي شدند.مه اول من و اطاقک کنترل جرثقيل مرا احاطه مي کرد ،بعد کم کم روي زمين مي نشست.اگر آلودگي بود اول مرا...
آلودگي...آلودگي...آلودگي...اين لعنتي چطوري وارد خون من شد؟!!!اين بيماري را چه بايد ناميد؟ نامش مهمه؟بيماري نشئه گي؟بيماري محبت؟بيماري قرن؟اهميتي ندارد!مهم اين است که هميشه دلم مي خواست اگر سقوط کردم،از بلندترين برجها واز بالاي بالاترين جرثقيلي باشد که در شهر وجود دارد.هميشه عاشق بلندي بودم،ولي حالا اين اتفاق نا ميمون،اين اتفاق سرزده ،اين، مهمان نا خواندهباعث مي شود روي زمين صاف وهموار سقوط کنم.سقوط از پست ترين نقطه روي زمين.
مهندس:مشکل رفع شد؟ايراد را اصلاح کردي؟نقص فني بر طرف شد؟اصلاح شد؟
اصلاح...اصلاح...اصلاح..شايد همه چيز از آن روز زيبا،از آن روزي که همه چيز مرا به سمت خود فرا مي خواند،وخودم را به مهماني گل و آفتاب دعوت کردم،از آن روزي که اراده ام بر اين استوار شد که در مقابل آب و آيينه بنشينم ودر آيينه به آينده اي رويايي بيانديشم،شايد شايد...شايد...يک لرزش،يک لحظه ي بي تامل،يک آن.پايان قشنگي باشد بر يک بيماري زشت. سقوط از بلندي.
|