|
داستان 291، قلم زرین زمانه
بوي قهوه
دل ،دل کردم و اين پا واون پا .هر چي فحش و ناسزا بود نثار خودم و اين ترس لعنتي که معلوم نبود مانشآش چي هست ؟يا کي هست ؟
بالاخره بر همه ي سگ دو زدن هاي فکري ام خاتمه دادم .صاعقه وار از خم کوچه که گذر کردم،در يک لحظه خلوتي کوچه،از سرم برداشتم و مثل يک دستمال قاب مچاله کردم و تو کيف گذاشتم.حالا دوباره درد وجدان و تربيت و فرهنگ تقديس شده خانوادگي همه جلوي چشمم رژه رفتند.چشمهايم را لحظه اي بستم و آب بدرقه ريختم پشت سرهر تصويري که در ذهنم نقش مي بست.چشمهايم را باز کردم.يک نفس عميق کشيدم.قد راست کردم با يک اعتماد به نفس به راه افتادم.توي کيف را نگاه کردم که مطمئن باشم سيگار و فندک آورده ام،چادر مچاله شده هري دلم را ريخت.با يک احساس دوگانه سعي کردم اداي خاطرجمع هارا درآورم. در کافي شاپ را باز کردم ،نرم باز شد و راحت بسته شد.همه دو يا سه نفري نشسته و سرهايشان توي لاک خودشان بود.مردها چه مهربانانه روبروي زنها نشسته بودند.از خودم پرسيدم هيچوقت اين مدلي روبروي من ننشسته؟!!دوباره پاک کردم افکار غلط را...کي وقت مي کند بيچاره؟!!!دود فضاي وهم انگيزي ايجاد کرده بود،همه چيز رنگ قهوه اي تيره داشت رنگ ترياک.بوي توتون کاپيتان بلاک و انواع سيگارها با عطرهاي زنانه که در هم آميخته بود مکان غريبي را برايم مي ساخت که هيچ حس آشنايي نداشت.احساس کردم چقدر بيگانه ام با محيط و انگار همه مي فهميدند.از توي کيف سيگار و فندک را بيرون آوردم و سعي کردم حرفه اي روشن کنم و پک عميقي به سيگار بزنم.به آيينه ي توي کيفم نگاهي انداختم و فکر کردم عجب لکاته اي شدم ولي خودمانيم ازچند تا چروک فاکتور بگيرم، پوست خوبي دارم و اگر مدل دختر هاي جوان موهايم را بيرون بگذارم و آرايشي بکنم ،خوشگل هستم،.....ولي بر خلاف فکرم روسري ام را محکم کردم و سعي کردم يک تار مو بيرون نباشد.
نگاهم به چادر توي کيف افتاد،نگران شدم چروک نشده باشد؟
توي دلم چيزي مي جوشيد.حالت تهوع داشتم.سفارش قهوه ترک دادم.با بوي قهوه ترک مست مي شوم،خنده ام گرفت از اينکه بي ظرفيتم که با بوي قهوه مست مي کنم.
مثل بچه ها که کفش پاشنه بلند مادرها را مي پوشند که قد آنها نيست،شده بودم،بعد از بيست سال زندگي چه حرکتي کردم؟!
در ميان مشتريان کافه پيراهني را ديدم شبيه پيراهني که تازگي دکمه اش را دوخته بودم.به خاطر نياوردم که کدام پيراهنش را با خودش برده بود؟اهميتي هم ندارد!ولي دوباره گفتم خانه که رفتم توي کمد لباسها را نگاه مي کنم.فکر کردم اگر اينجا بود و مرا مي ديد چه فکري مي کرد؟!!دوباره خودم را دلداري دادم که همه ي ميزها دو نفري ست و من تنها مي خواستم قهوه ترک بيرون را تجربه کنم.دوباره وجدان درد،تجربه قهوه ترک چرا بي چادر؟!!!
لبي تر کردم و قهوه تمام نشده زدم بيرون.کوفتم شد.
در پيچ کوچه چادر را خيلي حرفه اي تکاندم و سر کردم.فکر کردم تجربه اي بود که طعم قهوه تلخ را دلچسب نکرد.واقعا اگر مرا مي ديد چطور مي شد؟آتش از گرما مي افتاد، مهراز فروغ؟ شب خسته از ماموريت بر گشت.پيراهني که دکمه اش را تازه دوخته بودم تنش بود.بوي توتون کاپيتان بلاک و عطر زنانه اتاق را پر کرد.
|