|
داستان 289، قلم زرین زمانه
خوش تیپ و خوش تیپ تر
آقای خوش تیپ، عینک می زند چون وقتی خانم خوش تیپ تر عینک می زند، زیبا می شود اما آقای خوش تیپ برای این "تر" شدن اشتباه می کند. او حواسش نیست که این عینک نیست که خانم خوشتیپ تر را "تر" می کند.
نتیجه نداشت این عینک زدن، جز اینکه چشم های آقای خوش تیپ ضعیف و ضعیف تر شد، شب ها سرگیجه می گرفت و وقت تلویزیون دیدن، سردرد داشت. اغلب، بی هوا همه چیز را دو تا می بیند، چشم هایش را می مالد و از سوزش آنها خودش را جمع می کند و دوباره عینک را به چشم می زند.
خانم خوش تیپ تر، عصرها رأس ساعت 5، سگش را از آپارتمان مقابل آپارتمان آقای خوش تیپ به گردش می برد. و تمام بعدازظهر برای آقای خوش تیپ در لحظه ای خلاصه می شود که از چشمی در، خانم خوش تیپ تر را می بیند که ازخانه اش خارج می شود. زیر لب،" ساعت 5 عصر" لورکا را زمزمه کرده و اشکش را از پشت عینک پاک می کند.
آقای خوش تیپ حتی از آن دسته مردهایی نیست، که بی جهت، سر راه خانم خوش تیپ تر سبز بشود و بخواهد چشم چرانی کند. یا حتی چرب زبانی. یک بار در پارکینگ به هم برخوردند که آقای خوش تیپ از شدت دردی که در قفسه ی سینه احساس کرد، به یکی از ستون ها تکیه داد و چشم ها را بست و صبر کرد تا خانم خوش تیپ تر سوار آسانسور بشود. در لحظه ی بسته شدن در آسانسور نگاهش کرد که با شال صورتی و آرایش صورتی_ بنفش چشم ها و لب ها، شبیه یک زن اثیری بود. به چشم آقای خوش تیپ ، تمام آنچه به خانم خوش تیپ تر مربوط می شد، اثیری بود و صورت واقع نداشت. گاه به رد عطری که زن برجا می گذاشت قناعت می کرد و تا چند روز از نعمتی که نصیبش شده شکرگزار بود.
آقای خوش تیپ توی سی سال، شب ها را مثل پیرمرد ها توی اتاقش می گذراند، یک مجموعه ی کامل از مرضیه و بنان می گذارد، روی صندلی چرم لم می دهد و مثنوی معنوی را باز می کند و به این فکر می کند که حالا، درست همین حالا، در این لحظه ی به خصوص، خانم خوش تیپ تر به کدام یک از تصنیف های استاد شجریان یا ناظری گوش می کند. دست می کشد به عینک و از ضعیف شدن چشم ها احساس غرور می کند.
خانم خوش تیپ تر، بعد از یک شام سبک حاوی آبلیمو، بخشی از سینه ی مرغ پخته، بدون نمک و سس، شمع ها را روشن می کند و در تاریکی دلچسبی که آدم را به هر فکری وامیدارد، ادامه ی تمرین های یوگا را انجام می دهد. اما خوب نمی تواند تمرکز کند، حواسش پیش پالتوی پوستی است که احتمالا آن روزصبح، دوستش در کلاس یوگا پوشیده. تصمیم می گیرد در تاریکی به بی تمرکزی بیشتر نرسد و در روشنایی زیاد چراغ ها، با یک آهنگ تند که شاید مثلا بگوید:"خوشگلا باید برقصن" یا " ای خانم کجا کجا؟" می رقصد و صبر می کند تا فردا صبح ناشتا، با ترازوی دیجیتالی، کاهش وزن روزانه اش را بسنجد. او دقیقا تمام طول شب به هیچ مردی، از پدر و برادر گرفته تا دلدادگان دیگر، تا همسایه ی روبرویی تا حتی سرایدار مجتمع، فکر نمی کند تا خدای نکرده برایش سرنوشت شومی رقم نخورد.
در یکی از شب ها،آقای خوش تیپ هنوز نتوانسته بخوابد، مدام توی تخت تک نفره تکان می خورد و به اندوهی که در چشم های خانم خوش تیپ تر وقت بسته شدن در آسانسور دیده بود، می اندیشد. او از آن دسته زن های اثیری است که نمی توان به هیچ گونه ی دیگری از جسمانیتش اندیشید. آقای خوش تیپ در فکرهای پاستوریزه اش غوطه می خورد تا اینکه در می زنند. آقای خوش تیپ را انگار به سیم های لخت وصل کرده باشند، از جایش می پرد و خیلی کلیشه ای می پرسد:"یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟" و با لباس خواب که شامل یک پیژامه ی راه راه سفید و سیاه و زیرپوش سفید است، به سمت در می رود. از چشمی در اثیری ترین چشم هایی را می بیند که تا به حال دیده بود. همان چشم های خانه ی روبرویی که با توجه به عقاید آقای خوش تیپ، نمی تواند وجود خارجی داشته باشد و با هر گونه تماس و نگاه کردن ممتد، دود می شود و به آسمان می رود. خشکش می زند. فکر می کند خواب دیده، دوباره از چشمی چشم های بی آرایش اثیری را می بیند که خیلی برجسته کل فضا را اشغال کرده. با گفتن:"یه لحظه صبر کنید" به اتاق می دود و کتش را از جا لباسی برمی دارد و روی زیرپوش می پوشد. اقای خوش تیپ یک لحظه انگار یادش برود خوش تیپ تر نیست، به سمت میز تحریر می رود و عینک را به چشم می زند. حالا بهتر شده است.
به سمت در رفته که احساس می کند باید سرفه کند تا صدایش صاف شود، هنوز سرفه نکرده دوباره زنگ به صدا در می آید. در را بی وقفه باز می کند. زن اثیری یا همان خانم خوش تیپ تر، با ربدوشامبر سرخ رنگی که روی لباس خواب کوتاه احتمالا آستین حلقه ای و مطمئنا یقه بازش پوشیده، با موهای باز و صورت کرم زده، با صندل های پاشنه چند سانت، مضطرب و نگران، به آقای خوش تیپ نگاه می کند. آقای خوش تیپ را چند ثانیه بیشتر می پاید و یک لحظه مشکلش را از یاد می برد. به کت مشکی رنگ اتو شده، پیژامه، زیرپوش و عینک فریم مشکی مرد نگاه می کند. آقای خوش تیپ تر سلام می کند. خانم خوش تیپ تر که این بار بی عینک است، به خودش می آید و دست مرد را می کشد و به آپارتمان خودش می برد. آقای خوش تیپ از کش آمدگی که توسط تماس دستش با دست اثیری زن اثیری در بدنش ایجاد شده، دچار خلسه ای می شود و بعد از اینکه به اولین صندلی می رسد، روی آن می نشیند. فضای اثیری خانه گیجش کرده و خانم خوش تیپ تر هر کاری می کند که دست مرد را بکشد نمی شود.تا اینکه احتمالا بعد از ریختن چند قطره آب به صورت مرد می تواند حواس او را به خود جمع کند. آقای خوش تیپ می ایستد و با لبخند، زن را می نگرد. از ایجاد هم حسی عجیبی که بالاخره، یک شب زمستانی میان آنها ایجاد شده، سر ذوق می آید وسراپا چشم، عینکش را جا به جا می کند. خانم خوش تیپ را محجوبانه می نگرد که روی دمپایی ها دل توی دلش نیست. می خواهد سر صحبت را باز کند و بگوید آنچه باید.لحظه ای که تمام نگاه ها به کلام مبدل می شود. اما دوباره خانم خوشتیپ تر دست مرد را می کشد و به سمت اتاق خواب می برد. آقای خوش تیپ تر از جسمانی شدن رویاهایش دارد تعجب می کند و توی تعجبش غرق است. توان درک واقعیت را ندارد. در واقع واقعیت از او جلو زده و او در بعد زمان، جا مانده است. از تصور شیرین آنچه در ذهن زن شکل گرفته بیشتر و بیشتر قند توی دلش آب می کنند. در باز می شود و خانم خوش تیپ تر مرد را به داخل اتاق می کشد.از نگاه آقای خوش تیپ این جور وقت ها خانم ها حتی زور بیشتری پیدا می کنند. مرد می سُرد روی سرامیک کف اتاق و به جسمی نگاه می کند که لخت، پخش شده روی تخت دو نفره ی با ملحفه های صورتی و سفید. خانم خوش تیپ تر که بی عینک قیافه اش خیلی با روزهای پیشین فرق کرده،با وسواس و خیلی زود یکی از ملحفه ها را روی جسم می کشد و با ناله می گوید:"خیلی خورده! میشه کمکش کنین؟ یهو بالا آورد" مرد به بطری های روی پاتختی نگاه می کند و آرام آرام دستش به سمت عینک می رود. عینک را جا به جا می کند و خوب دقیق می شود روی پیکر مچاله شده. خوب که دقیق می شود، انگار قرار است عقش بگیرد یا واقعا عقش گرفته باشد، می دود به سمت در. عینک را پرت می کند توی پاگرد و در را پشت سرش می بندد.
* * *
آقای خوش تیپ عینک نمی زند، چون خانم خوش تیپ تر اثیری دیگر دود شده و رفته به آسمان و معلوم نیست که آنجایی که هست عینک می زند یا نه.
آقای خوش تیپ عینک نمی زند، اما حواسش نیست که به قیمت "تر" شدن چشم هایش ضعیف شده، اغلب شب ها سرگیجه دارد، وقت کتاب خواندن باید کتاب را تا می تواند از چشم هایش دور کند، وقت راه رفتن به در و دیوار می خورد و دیگر نمی تواند رانندگی کند.
او هر روز ساعت 5 عصر، شعر لورکا را بلند بلند می خواند و بی اینکه از چشمی نگاه کند، به این فکر می کند که حالا، درست همین حالا، در همین لحظه ی به خصوص، خانم خوش تیپ تر اثیری دارد با سگ اثیری ترش در کدام خیابان گردش می کند.
|